#خاطرات_شهید
●روز قبل از عملیات بازگشایی جاده سر دشت – بانه، انبار تنباکو توقف کرده بودیم قرار شد فردا ساعت دوازده عملیات داشته باشیم.
●وقتی صبح داخل حیاط شدم، با تعجب دیدم سیدرضا یخ های حوض را شکسته و در حال غسل کردن است. گفتم: «تو این سرما چیکار میکنی؟»لبخندی زد و گفت: «غسل شهادت.»
●وسوسه شدم. من هم غسل کردم. دندونهام از سرما به هم می خورد. عازم عملیات شدیم. او شهید شد و من سالم برگشتم.
✍ به روایت سیدمهدی هراتیان
#شهید_سیدرضا_ترابی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#حس_غرور
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_مدافع_حرم
#محمد_کامران
محمد زمانی که جزو مدافعان حرم شد اعضاء خانواده هیچ اطلاعی نداشتند. سری دوم و سومی که اعزام شد ما از طریق تلفن هایی که از طرف محمد به ما می شد فهمیدم از راه خیلی دور تماس گرفته است چون صدا خیلی با تاخیر شنیده می شد و زمانی هم که برای ماموریت به عراق رفت ما نمی دانستیم بعدا از توی گوشی موبایلش متوجه یک سری عکس شدیم که در بین الحرمین و کاظمین انداخته بود. آنجا دیگر دید خانواده متوجه شدند خودش گفت که بله من جزو مدافعان حرم شدم و دعا کنید من هم به آرزویم که شهادت است برسم. من وقتی شنیدم برادرم جزو مدافعان حرم شده است یک حس غرور بهم دست داد و گفتم: به به چه سعادتی بالاتر از این که رزمنده مدافع حرم شدی و ای کاش من هم یک چنین لیاقتی پیدا کنم که بتوانم در جمع مدافعان حرم حضور پیدا کنم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_دوم_به_جبهه
#روای_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مهدی_فصیحی
آقامهدی کلا دوبار به جبهه رفتند. یبار اسفند سال۱۳۶۲ بود که رفت و وقتی برگشت تا یازده ماه بعدش قسمتش نشد که برگرده جبهه
و برای بار دوم که می خواست اعزام بشه به جبهه رفت و کارهاشو ردیف کرد و اومد به مادرم می گفت: من دارم میرم جبهه و مثه اونبار که رفتم و برگشتم ایندفعه هم میرم حالا اگر شهید شدم که خوب یه سعادتیه که قسمتم شده واگر شهیدهم نشدم دارم برمی گردم و همه خدا دارند و شماهم خدا دارید.
کانال حفظ آثارشهدای دستجرد
─═┅━┅❊🌹❊┅ 🌴🍃
https://t.me/Yad_yaran1398
https://eitaa.com/Yad_yaran1398
─═┅━┅❊🌹❊┅🌴🍃
@hoseiniaraki - استاد حسینی اراکی.mp3
12.24M
👈🏻 اثر توبه در عبد گناه کار
حتماگوش کنید👌
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
37.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وصیتنامه
شهیدعالی مقام مجید رستمی 🌷
قسمت اول
گوینده : خانم حیدری
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وصیتنامه
شهیدعالی مقام مجید رستمی 🌷
قسمت دوم
گوینده : خانم حیدری
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
رحمت خدا بر پدر و مادری که اینچنین
فرزندی تربیت کردن!
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🔴 این گونه در برف نماز خواندند تا ما نمازمان قضا نشود...
( آنان که با خدا عهد و پیمان بستند در سخت ترین شرایط پای انقلاب اسلامی ایستادند و عهد شکن نبودند)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
2021javad-moghadam.mp3
7.38M
#فاطمیه 🏴
مداح : جواد مقدم 🎤
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
سومین یادواره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و هفتمین سالگرد شهید مدافع حرم محمد کامران و چهاردهمین یادواره شهدای معظم روستای دستجرد همزمان با شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
زمان : یکشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۴ همزمان با نماز مغرب و عشاء
مکان : حسینیه شهدای دستجرد
سخنران : آقای فلاحت راوی و رزمنده دفاع مقدس
ستاد گرامیداشت یادواره شهدای روستای دستجرد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اطلاعیه
استقبال از پیکر شهید گمنام
میزبانی شهید گمنام در بخش جرقویه علیا🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
سومین یادواره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و هفتمین سالگرد شهید مدافع حرم محمد کامران و چهاردهمین یاد
با توجه به ورود پیکر مطهر شهید گمنام در روستای دستجرد زمان یادواره از روز دوشنبه ۵ دی به روز یکشنبه ۴دی ماه تغییر یافت لطفا اطلاع رسانی شود
📍 تا ابد مدیون کسانی هستیم که زمین رو از لوث وجود این عناصر پاکسازی کردهاند و خواهند کرد
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عملیات_کربلای۴
#راوی_جانباز_گرامی
#حسین_هاشمپور
من شناگر خوبی بودم . تو آموزشها برعکس آب هم شنا می کردیم . بخاطر همین وقتی تو عملیات کربلای ۴ از دست دشمن فرار کردیم که عقب نشینی کنیم حداقل زنده بمانیم و دست دشمن اسیر نشویم ۵ الی ۶ کلیومتر خلاف آب شنا کردیم تا زنده برگردیم ؛ وقتی به ساحل رسیدم بخاطر داشتن فین غواصی که
نمی شد در خشکی با آن راه برویم ؛ مجبور شدیم بدون کفش کلی توی بیابانها پیاده روی کنیم تا به مقر خودمان برسیم ؛ وقتی به مقر رسیدیم دیدیم پاهایمان ورم کرده و تاول تاول شده و نمی توانستیم تا یک مدتی درست راه برویم. در عملیات کربلای ۴ بخاطر لو رفتن عملیات تعداد زیادی از همرزمانمان اسیر می شوند و با دستان بسته به شهادت می رسند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#پارت_پنجاه_و_نهم
🌻#هر_چی_تو_بخوای🌻
بچه ها رو صدا کردم و اومدن
وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند
میخندید.
اول هدیه فاطمه سادات رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب. هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد.
وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید و حسابی بوسش میکرد.وحید هم حسابی کیف میکرد.
بعد دو تا ماشین به پسرها داد. پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.
جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت:
_عمه نجمه ست،با شما کار داره.
به وحید نگاه میکردم.گفتم:
_سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟ آره،خونه ایم......وحید هم اومده.
وحید سؤالی نگاهم میکرد.
-بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ
وحید گفت:
_میخوان بیان اینجا؟
-آره.
-چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.
-وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!
-آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.
دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم:
_وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!
گفت:
_آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن.الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون. هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.
وحید لبخند زد و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم.
زنگ درو زدن. من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.من و وحید تعجب کردیم.نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم و فقط میگفتیم سلام. اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،سلام کرد و رفت پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.
همه خندیدن.
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.
همه خندیدن. من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!
همه خندیدن....
سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!
دوباره همه خندیدن.به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!
همه باهم گفتن:بله.
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.
دوباره همه خندیدن.سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.
نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!!اینجا؟!! اینجوری؟!!!
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.
همه خندیدن.گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود. محمد باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.
از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد. به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟
نجمه گفت:
_مشهده؟
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم. فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای.
وحید خندید.
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....
.مامان گفت:
_کربلا.
نگاه متعجب همه رو حس میکردم.
آره،واقعی بود.
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.
به وحید نگاه کردم.
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم. باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!
-بله
-با بچه هامون؟!!!
-بله
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!
-بله
-آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.
-وحیدهیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.
همه خندیدن.سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.
مامان گفت:
_کی میرین؟
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.
همه خندیدن. محمد گفت:
_زهرا
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.
همه خندیدن.بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
👇 ادامه دارد
✍نویسنده : بانو مهدی یار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
یاد و خاطره شهدای 16ساله ی حسن آباد.دستجرد وکمال آباد جرقویه گرامی باد.
🌼🌸🌺🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398