حفظ آثار شهدای دستجرد
#خصوصیات_بارزشهید
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
شهیدمحمد حیدری مقید به نماز اول وقت بود و قبل از اذان وضو می گرفت تا بتواند با صدای اذان به نماز بایستد و همیشه سعی می کرد تا در مسجد به جماعت اول وقت نماز بخواند؛ و شش ماه در تهران زندگی کردیم نمازهایش را می رفت در مسجد خندق آباد و مسجد گلشن در خیابان مولوی بود می خواند؛ هر هفته در نماز جمعه شرکت می کرد و از آنجایی که ولایتمدار بود و علاقه بسیاری به امام خمینی "رحمت الله علیه" داشت زیاد به جماران می رفت تا امام را از نزدیک زیارت کند و گوش به فرمان امام داشت و مطیع امر امام بود. وخیلی احترام پدر و مادرش را داشت و هیچ وقت نافرمانی آنها را نکرد به طوری که پدرش خدا رحمتش کند؛ می گفت:
محمد هیچ وقت مرا ناراحت نکرد که مرا مجبورکند سرش داد بزنم. بسیار به روزه اهمیت می داد؛ در زمان شاه به خدمت سربازی رفت و در آن موقع ماه رمضان روزه هایش را می گرفت که از دست نرود واین در حالی بود که اکثر سربازها روزه نمی گرفتند. و حتی در زمان مجروحیتش
هم روزه می گرفت با اینکه هنوز بدنش پانسمان بود. فردی اجتماعی و بسیار با اخلاق و خوش برخورد و با ادب بود و دوست داشت که خیرش به همه برسد .
#سجده_های_طولانی
زمانی که عقد بودیم یک روز یکی از همشهریا آمد منزل ما و به مادرم گفت: حاج خانم عجب دامادی داری خیلی آدم مومن و با خدائیست؛وقتی نماز
می خواند من محو تماشایش می شود خیلی قشنگ نماز می خواند و سجده های نمازش طولانیست؛ خدا حفظش کند. و ان شاء الله خیرش را ببینید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🏴هجدهمين روز ...
هجده یادآور سن ڪم یڪ مادر است
هجده یادآوریڪ مادر ویڪ لشڪر است
در مقام رمز و راز گر براندازش ڪنـے
هجده یادآور فصل خـزان حیدر است
یازهرا،س،----- یازهرا،-------
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عکس از رزمندگان کمال آبادی
اینکه لیوان در دست دارد شهید علی حاجی محمد خالق
انکه دستش رو شانه شهید علی حاجی محمد خالق می باشد
عباس حاجی حسن علی قاسم شورای کمال آباد است
🌺🌺🌺
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت159
#رمان_عشق_من
یحیی عصبی ازجا بلند می شود و باصدای گرفته میگوید: پس این وسط آرزوی من چی میشه؟! من کارامو کردم...یه مدت دیگه هم بچه ها میرن. عمو ابروهای پهنش درهم می رود.
_ این یعنی شمارو به خیر و مارو به سلامت. هان؟ ینی بای بای همگی...حرف مامان
بابامم ،کشکه!
یحیی: نه! من بدون اجازه شما تاحالا آب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون
می کنم. یک عمر گوش دادم و وظیفم بود. یکبار لطف کنید و گوش بدید!
بغضش را قورت میدهد و به اتاقش میرود. یسنا و یکتا آذر را دلداری میدهند و
بعداز شام هم کنار عمو جواد می نشینند. همه درسکوت مشغول میشویم، یکی میوه
پوست می کند و دیگری به صفحه ی تلویزیون خیره شده. همسران یسنا و یکتا به اتاق
یحیی میروند. حدس میزنم میخواهند او را راضی کنند. سر در نمی آورم. یک دفعه چه شد؟!
همه چیز آرام بود. من تازه به بودنش عادت کرده ام! چادر رنگی ام را کمی جلو میکشم و
به ظرف میوه ام زل میزنم.
ازقبل به فکر بوده! یک دفعه ای که نمی شود. یلدا باچشمهای سرخ از اتاقش بیرون
می آید، روی مبل مینشیند و بق می کند. وابستگیاش به یحیی آخر ،کار دستش میدهد!
نیم ساعت نگذشته همسر یسنا از اتاق بیرون
می آید و با لبخند مقابل عمو می ایستد. آذر
گل از گلش میشکفد و میپرسد: چی شد؟ راضی شد؟!
_ نه! ماراضی شدیم! اگر بره... چی میشه؟!
عمو پوزخند میزند
_ به! پسر تورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید!
_ خرشیطون چیه آقاجواد؟! هرکس رفت جنگ که شهید نشد! بذارید بره. براش دعای
سلامتی و عافیت کنید.
#قسمت160
#رمان_عشق_من
عمو: قربونت! لطف عالی زیاد!
و بعد سرش را باتاسف تکان میدهد.
آذر آرام به پای راستش میزند و مینالد که: بگو چرااین پسره هرکیو بهش معرفی می کنیم،
نه و نو میاره!. نگو تو کله ش قرمه بار گذاشته! ای خدا! خودت درستش
کن! هر دختری رو نشونش دادیم اخم کرد و یه ایراد روش گذاشت! معلومه! آقااصلا
تو خیال ازدواج نبوده.
بی اراده لبخند میزنم... دردوره ای که عموم یاحداقل پسرانی که من دیده ام، فکر
و ذکرشان دختر و نامحرم است. یحیی آمالش را شهادت مینویسد! یاد لبخندش
میافتم. دلم ضعف میرود. کاش از اتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد!
قراراست دوروز دیگر به اصفهان برگردم. سه هفته تعطیلات به دانشگاه خورده. مادرم
زنگ زد و گفت که با اولین پرواز به خانه بروم. یحیی هر روز ساعتها با عمو صحبت می کرد. برای آذر گل می خرید و قربان صدقه اش میرفت. دستش را میب*و*س*ید و
التماس می کرد. حس می کردم کارش را سخت و راهش راتنگ ترمی کند. اینطور دلبری، جدایی را سخت تر می کند! آخرسر به روحانی پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت کند.
هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و با نمک، باعینک گرد و محاسنی چون برف ، درگوش عمو چه سحری خواند که یک شبه رضایت عمو را گرفت ! غروب آن روز دیدنی بود!
آذر روی مبل می افتد و به پایش میزند
_ ای وای...خدایا منو بکش... ببین این مَردم خام شد! ای خدا. ای وای...
یلدا کنارش مینشیند و شانه هایش را میمالد...
_ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا...
آذر اما مثل باران بهاری اشک میریزد. یحیی گوشه ای ایستاده و با ناراحتی تنها تماشا
می کند. به آشپزخانه می روم و یک لیوان را از آب شیر پر می کنم، چند حبه قند داخلش
میریزم و باقاشق دسته بلند هم میزنم. باعجله به پذیرایی برمیگردم و لیوان را دم
دهان آذر میگیرم. بادست پسش میزند و ناله می کند: این چیه؟ اینو نمیخوام...بزارید بمیرم ای وای....
#قسمت161
#رمان_عشق_من
یلدا : مامان جون توروخدا آروم باش !
یحیی دست به س*ی*ن*ه میشود و به من نگاه می کند. در عمق چشمانش چیزی
است که تنم را میلرزاند. شانه بالا می اندازد و مستاصل به چپ و راست سر تکان میدهد. عمو دستی به سیبیل پرپشتش میکشد و زیرلب لااله الا الله میگوید...
_ خانوم! این چه کاریه! ماشاءالله صاف صاف فعلا جلوت وایساده! چیزی نشده که...یک کم
انصاف داشته باش زن!
آذر مثل اسفند روی آتیش یک دفعه ازجا میپرد:
_ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نکردم که دستی دستی بدم بره! چرا
نمیفهمی آقا! به قدو بالاش نگاه می کنم حالم بدمیشه!
و بعد بایقه پیرهن گلدارش اشکش راپاک
می کند.
عمو : دستی دستی کجا بره؟! اولا رفتنش که حتما با شهادت تموم نمیشه...دوما همه یه روز میمیریم.. ممکنه خدایی نکرده باهمین قدو بالا شب بخوابه صبح پانشه ها!
آذر دودستی به صورتش میکوبد
_ میخوای سکته م بدی آره؟! الهی دشمنش بمیره. خدا بگم چیکار کنه اون حاجی رو
اومد و مغز تورم شست!
یحیی آرام شکایت می کند
_ ا! مامان نگو دیگه.. به اون بنده خدا چیکار داری؟!
آذر انگشت اشاره اش را بالا می آورد و بلند میگوید: یحیی! تو یکی حرف نزن و گرنه
حسابت رو میرسم.
من و یحیی بی اراده میخندیم.
یحیی: خب شهید شم بهتره ها!
آذر دستش رااز دست یلدا بیرون میکشد و همانطور که به سمت اتاقش میرود ،
دادمیزند:
نع خیییر...مث اینکه جمع شدید منو بکشید! ول کنم نیستید.
عمو جلوی خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا کجا میری؟!
آذر به اتاقش میرود و بعداز چند لحظه با چادرمشکی اش بیرون می آید
_ میخوام برم .هرکار دوست دارید بکنید!
باچشمهای گرد از روی مبل بلند می شوم و با فاصله دوقدم ازیحیی می ایستم
#قسمت162
#رمان_عشق_من
یلدا به طرفش می دود و میگوید: مامان زشته به خدا! کجا میرم میرم می کنی! ؟
دروهمسایه ها چی میگن؟!
_ بذار بگن! بذار بفهمن قصد جونمو داشتید.
دلم برایش میسوزد. ازته دل گریه می کند. زیرچشمی به یحیی نگاه می کند... باید
هم برای این پسر گریه کرد...! فرزند صالح برای پدر و مادر...همان جگر گوشه است!
...یک چیز لنگ میزند! یحیی متوجه نگاهم میشود و لبخند میزند. آستین هایش
را تا آرنج بالا می دهد و به سمت آذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نکن سکته می کنی!
آذر رو میگیرد
_ اگه نگران سکته کردن منی.. پس نرو! باشه مادر؟
و با عجز و التماس به چشمان پسرش زل میزند. قدش تاس*ی*ن*ه یحیی است...
یحیی دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویی دل من را چنگ میزند..
_ فدای اشکات بشم! ولی...به خدا نمیشه نرم!
_ پس منم میرم!
یحیی را کنار میزند که عمو دستش را میگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! کجا
میخوای بری اصلا؟!
_ خونه بابام!
هاله ی لبخند چهره عمو را میپوشاند: کدوم بابا؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت
رفته دیگه جفتمون بابا نداریم؟!
یک دفعه اشکهای آذر خشک میشود و مثل میرغضب اخم می کند...آنقدر قیافه اش
خنده دار میشود که همه پقی زیرخنده میزنیم...
چادرش را از سرش در می آورد و همان جا روی زمین باحرص مینشیند.
_ خدایا یه بابا هم نداریم برای قهر بریم
خونه ش!
دودستش رابالا می آورد و به سقف
نگاه می کند
_ کرمتو شکر!. و بعد به یلدا چشم غره میرود: _ مرض! دختر اینقد نمیخنده...اون آب
قندو بیار قلبم وایساد!
شهید مدافع حرم محمد ابراهیم توفیقیان
تاریخ تولد :1362.6.31
تاریخ شهادت :1394.11.12
در آزاد سازی دو شهر شیعه نشین نبل و الزهرا
دعوت حق را لبیک گفتند...
ارتباط با ادمین 👇👇👇
@mahdavee313
@shahidtofighiyann 👈 لینک کانال
https://eitaa.com/shahidtofighiyann
نائب زیاره شما دوستان در این شب قدر اول کنار تربت شهدای مدافع حرم می باشیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398