eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
563 دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
47 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانی که مقدر الهی بود تا پس از ۱۶ سال پیکر پاک برادر شهیدم  قاسمعلی حیدری به وطن بازگردد؛ بنیاد شهید زیار اصفهان به بسیج روستای دستجرد خبر می دهند که پیکر شهید قاسمعلی حیدری پیدا شده است و به خانواده اش اطلاع دهید. بسیج روستا به منزل پدرم می روند و اطلاع رسانی می کنند. بعد به ما هم که در تهران زندگی می کنیم خبر دادند که پلاک و استخوانهای پیکر برادر شهیدتان پیدا شده است کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که مقدر الهی بود تا پس از ۱۶ سال پیکر پاک برادر شهیدم قاسمعلی حیدری به وطن بازگردد؛ بنیاد شهید زیار اصفهان به بسیج روستای دستجرد خبر می دهند که پیکر شهید قاسمعلی حیدری پیدا شده است و به خانواده اش اطلاع دهید. بسیج روستا به منزل پدرم می روند و اطلاع رسانی می کنند. بعد به ما هم که در تهران زندگی می کنیم خبر دادند که پلاک و استخوانهای پیکر برادر شهیدتان پیدا شده است. ما شانزده سال شبانه روز چشم به راه بودیم. چرا که ما نمی دانستیم برادرم چه سرنوشتی داشته است؛ آیا شهید شده است؟ یا اسیر دست دشمن است!؟ خیلی سخت گذشت؛ روزگار انتظار و انتظار و انتظار؛ اینکه به هر طرف می روی بوی پیراهن یوسف به شامت می رسد اما از یوسفت خبری نمی شود سخت است.!! مادرم خدابیامرز هر کس از جبهه می آمد مرخصی می رفت به دیدارش شاید خبری از فرزند مفقود الاثرش بیابد که کمی از بار غصه ی دلش کم شود. اما خبری نبود و باز به امید فردایی دیگر به انتظار می نشست. مادرم خیلی پیگیر بود و هر رزمنده ای را می دید از آنها سوال می کرد از قاسمعلی من خبر دارید؟ تا اینکه یک نفر به مادرم گفت: حاج خانم جبهه که یک قدم دو قدم نیست شما با کاروانهای راهیان نور به جبهه بروید شاید آنجا بتوانید نشانه ای از فرزندت پیدا کنی. بعداز جنگ بود که قسمت بود تا مادرم به این سفر نورانی راهیان نور هم برود. رفت وقتی از سفر برگشت تعریف می کرد: پاسدارهایی که آنجا بودند به من می گفتند: مادر اینقدر در این مناطق شهید شدند که گورهای دسته جمعی پیدا می شود. خدا میداند این صدام ملعون چقدر جنایت کرده است. مادرم در ادامه ی صحبتهایش می گفت: مادر وقتی دستهایم را زیر خاک می کردم و خاک جبهه را بو می کردم بوی خون می داد. می گفتم: خدایا این خاک چقدر بوی خون می دهد آیا چه بر سر بچه های ما آورده اند؟! دشمنان اسلام با بچه های ما چه کردند ؟! خدا می داند که در اون سفر راهیان نور مادرم از داغ برادرم چه کشیده است؛ یادم هست خیلی از شبها نمی خوابید و می گفت: مادر نمی دانم الان بچه ام قاسمعلی ام کجاست؟! نکند اسیر دست دشمن شده است و دارند شکنجه اش می کنند؟! مادرم تا مدتها نه لباس نو بر تن می کرد نه درست غذا می خورد نه با کسی زیاد رفت و آمد می کرد خیلی چشم به راهی برایش سخت بود. می سوخت و گریه می کرد و چاره نداشت. گاهی به مادرم می گفتند: چرا اینقدر بی قراری می کنید؟ شما باید افتخار کتید که فرزندتان در راه خدا رفته است. تا اینکه یک شب مادرم خواب دید که یک بچه ای را بین کوچه خوابانده اند و به ایشان می گویند این بچه ی شماست؛ مادرم می گوید: من که بچه ی اینجوری نداشتم!! می گویند: چرا این بچه ی شماست؛ شما مگه بچه نمی خواهید؛ این بچه مال شماست. مادرم از خواب که بیدار می شود پیش خودش می گوید حالا اگر قاسمعلی به جبهه نرفته بود و بیمار بود و کنار من خوابیده بود من الان چکار می کردم!!؟ همان وقت به رضای خدا راضی می شود و می گوید خدارا شکر که فرزندم به راه خدا رفته است؛ حالا اگر زنده است که بر می گردد و اگر هم شهید شده است یا پیکرش بر می گردد یا مفقود الاثر می ماند. از آن شب به بعد مادرم حال روحیش بهتر می شود و بعداز شانزده سال انتظار بالاخره خدا استخوانهای فرزندش را برایش باز گرداند. 🌷🌷🌷🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زمانی که مقدر الهی بود تا پس از ۱۶ سال پیکر پاک برادر شهیدم قاسمعلی حیدری به وطن بازگردد؛ بنیاد شهید زیار اصفهان به بسیج روستای دستجرد خبر می دهند که پیکر شهید قاسمعلی حیدری پیدا شده است و به خانواده اش اطلاع دهید. بسیج روستا به منزل پدرم می روند و اطلاع رسانی می کنند. بعد به ما هم که در تهران زندگی می کنیم خبر دادند که پلاک و استخوانهای پیکر برادر شهیدتان پیدا شده است. ما شانزده سال شبانه روز چشم به راه بودیم. چرا که ما نمی دانستیم برادرم چه سرنوشتی داشته است؛ آیا شهید شده است؟ یا اسیر دست دشمن است!؟ خیلی سخت گذشت؛ روزگار انتظار و انتظار و انتظار؛ اینکه به هر طرف می روی بوی پیراهن یوسف به شامت می رسد اما از یوسفت خبری نمی شود سخت است.!! مادرم خدابیامرز هر کس از جبهه می آمد مرخصی می رفت به دیدارش شاید خبری از فرزند مفقود الاثرش بیابد که کمی از بار غصه ی دلش کم شود. اما خبری نبود و باز به امید فردایی دیگر به انتظار می نشست. مادرم خیلی پیگیر بود و هر رزمنده ای را می دید از آنها سوال می کرد از قاسمعلی من خبر دارید؟ تا اینکه یک نفر به مادرم گفت: حاج خانم جبهه که یک قدم دو قدم نیست شما با کاروانهای راهیان نور به جبهه بروید شاید آنجا بتوانید نشانه ای از فرزندت پیدا کنی. بعداز جنگ بود که قسمت بود تا مادرم به این سفر نورانی راهیان نور هم برود. رفت وقتی از سفر برگشت تعریف می کرد: پاسدارهایی که آنجا بودند به من می گفتند: مادر اینقدر در این مناطق شهید شدند که گورهای دسته جمعی پیدا می شود. خدا میداند این صدام ملعون چقدر جنایت کرده است. مادرم در ادامه ی صحبتهایش می گفت: مادر وقتی دستهایم را زیر خاک می کردم و خاک جبهه را بو می کردم بوی خون می داد. می گفتم: خدایا این خاک چقدر بوی خون می دهد آیا چه بر سر بچه های ما آورده اند؟! دشمنان اسلام با بچه های ما چه کردند ؟! خدا می داند که در اون سفر راهیان نور مادرم از داغ برادرم چه کشیده است؛ یادم هست خیلی از شبها نمی خوابید و می گفت: مادر نمی دانم الان بچه ام قاسمعلی ام کجاست؟! نکند اسیر دست دشمن شده است و دارند شکنجه اش می کنند؟! مادرم تا مدتها نه لباس نو بر تن می کرد نه درست غذا می خورد نه با کسی زیاد رفت و آمد می کرد خیلی چشم به راهی برایش سخت بود. می سوخت و گریه می کرد و چاره نداشت. گاهی به مادرم می گفتند: چرا اینقدر بی قراری می کنید؟ شما باید افتخار کتید که فرزندتان در راه خدا رفته است. تا اینکه یک شب مادرم خواب دید که یک بچه ای را بین کوچه خوابانده اند و به ایشان می گویند این بچه ی شماست؛ مادرم می گوید: من که بچه ی اینجوری نداشتم!! می گویند: چرا این بچه ی شماست؛ شما مگه بچه نمی خواهید؛ این بچه مال شماست. مادرم از خواب که بیدار می شود پیش خودش می گوید حالا اگر قاسمعلی به جبهه نرفته بود و بیمار بود و کنار من خوابیده بود من الان چکار می کردم!!؟ همان وقت به رضای خدا راضی می شود و می گوید خدارا شکر که فرزندم به راه خدا رفته است؛ حالا اگر زنده است که بر می گردد و اگر هم شهید شده است یا پیکرش بر می گردد یا مفقود الاثر می ماند. از آن شب به بعد مادرم حال روحیش بهتر می شود و بعداز شانزده سال انتظار بالاخره خدا استخوانهای فرزندش را برایش باز گرداند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398