eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
596 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
_ لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن! _ مگه بهشون نگفتی؟! _ نه! سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیقی میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین می اندازم و جلو میروم. بازهم رایحه دلنشین عطرش! ازاستشمامش ل*ذ*ت میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند _ سلام. خو بید؟ _ ممنون! مزاحم شدم -نه! این چه حرفیه!؟خوش اومدی لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش می اندازم. _ خدا بد نده! حالتون خوبه؟ نگرانی صدایش قابل ل*م*س است. -بله! چیزی نیست. _ آخه نمی تونید درست راه برید. مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای بین گنگی و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا آمده؟! یحیی یک فنجان برمیدارد و لبخند میزند. مادرم روی مبل کناری اش می نشیند و رو میگیرد. یحیی: نگفتید پاتون چی شده؟! مادرم پیش دستی می کند _ حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکش رفت تو پاش! ابروهای یحیی ناخودآگاه در هم می رود... انگار دردش گرفت! _ حواسشون کجا بوده! _ چه می دونم. چند وقته اینجوریه! یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل قایم می کنم.
_ خب... چی شده با این لباسا اومدی؟! بهمون خبر دادن داری میری سوریه! نکنه جاش عوض شده؟! به گمانش شوخی کرد! گویی تازه متوجه لباسش شده باشم. پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامی به مهمانی آمده! با تعحب به سر تاپایش نگاه می کنم. چقدر به او می آید! نمیدانم او برای این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره می کنند. رنگ ریشش کمی روشن شده... انگار حنا گذاشته! دارم میرم. ولی قبلش باید اینجا میومدم. _ باید؟ خیره! _ ان شاءالله همینطوره! ازجوابش جا میخوریم. _ خانواده خوبن؟ خودت چی؟ _ الحمدلله همه خوبن! البته کمی دلگیرن... چون فکر میکنن رفتنم؛ برگشت نداره... _ خدا نکنه! میری و سالم برمیگردی...حق دارن! سخته دیگه _ بله! عموحالش خوبه؟ خودشما چی؟ _ منم خوبم. عموتم خوبه. راستش از وقتی محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم! یک لحظه نگاهمان درهم گره میخورد. سرم را پایین می اندازم. نگاه مستقیمش بند دلم را پاره می کند. همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود. همه ازجا بلند می‌شويم. یحیی جلو میرود و با پدرم روب*و*س*ی می کند. باهم گرم میگیرند و شانه به شانه به سمت مبل دونفره می آيند و بالبخند می نشینند. پدرم دستش را روی پای یحیی میگذارد _ خانوم که زنگ زدن، خودمو سریع رسوندم! اول ترسیدم و نگران شدم! ولی حالا که لبخندت رو می بینم... دلم آروم شده! به هرحال خیلی خوش اومدی! _:ممنون! شرمنده باعث نگرانی شدم. _ دشمنت شرمنده پسر! پسر که نه... مرد! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشاالله یحیی نگاهم می کند و جواب میدهد: لطف دارید! نمیدانم چرا نگاه کردنش تمامی ندارد؟!
پدرم: خوب . چی شده راهت و کج کردی اومدی پیش ما؟ یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین می اندازد مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند پدرم-: چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟ یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم؟... _ راحت باش! _ راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخی نباشه. پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند بدنم گُر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! از نگرانی و کنجکاوی مردم... _ راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی... به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد! _ ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم. همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم رو به کندی میرود و نبضم ضعیف میشود. یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را باز می کند پیشانی اش از عرق برق میزند. _ من می دونم این حرکتم در شأن شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون ... خواستگاری کنم. انگار آب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم. درست شنیدم؟ یا از بد حالی مزخرف میشنوم؟ مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد به یحیی نگاه می کند پدرم-: بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟ یحیی-: راستش قبل ازاین کار قضیه رو مطرح کردم. _ خوب؟ _ حقیقت اینکه مخالفت کردن. بابام پرسید چرا؟ یحیی سکوت می کند _ پرسیدم چرا؟ مادرم. به خاطر چیزی که دیده بودند از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد..کردند .پدرم هم یعنی به خاطر ظاهر محیا گفتن نه. فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم... _ پس پدر و مادر مخالفن؟ به هر دلیلی! بله؟... حس می کنم بغض کرده! _ نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید... _ برو با پدر و مادرت بیا. یحیی سرش را بالا میگیرد و با ناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. از اتفاق پیش رویم بی اراده و آرام اشک میریزم. باورم نمی شود. من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می آید ، ولی ممکن است دست سرنوشت آن را از پشت بگیرد تا نیفتد. یحیی: اونا نمیان... لطفا. بابا:همینکه گفتم. پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوست دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو، برادرم رو دوست دارم. به حرفی که راجع به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه. _ یعنی حتی نمیخواید نظر محیا خانوم رو بپرسید؟ پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟ چیزی نمی گویم. یحیی با خواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم و الان میخواهم پرواز کنم از خوشحالی؟ نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین طور عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟
🌞 🌙 (فرازی از زیارت عاشورا) *اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*  (پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران) *انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»* (اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار). (نهج البلاغه: خطبه 171) کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✧❁﷽❁✧ 🔸 🔹 بصورت و نیازی به ✅ فقط کافيست روی لینک زیر کلیک نمائید . 👇 http://j.mp/2brItxm 🌺🌻🌺🌻🌺 📖 هر روز از قرآن 👈 به نیابت شهدای حسن آباد 🌹 امروز به نیابت از 🌹 🍀 شادی ارواح پاک شهدا از صدر اسلام تاکنون 💐 اَللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلی‌ مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌ فرجهمَ 🥀 ━💠🍃🌺🍃💠━ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 اللّهُم‌َّ_عَجِّلْ_لَوِلیِڪ‌َ_اَلْفَرَجْ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398