حفظ آثار شهدای دستجرد
فرازی از وصیتنامه: در تمام زندگی خوشی و تلخی را بینتان تقسیم کنید ودر تمام زندگی از حال مستضعفین با
مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی ها و سرگذشت فرزندش میگوید:سید مهدی در سال 50 به دنیا آمد. زمانی که انقلاب پیروز شد به بسیج مسجد الرحمن رفت و در آنجا فعالیت می کرد. یادم میآید زمانی که 11 سالش بود, یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت. گفتم «چرا پتو رو زیر بغلت گرفتی؟» گفت «می خواهم به جبهه بفرستمش». گفتم «پس خودت چی» گفت «رزمندگانی که در جبهه هستند و در سرما دارند برای در سختی برای ما میجنگند، آن وقت من باید راحت باشم؟» ما به او پول دادیم و یک پتو خرید و خیلی خوشحال شد.
14 ساله که بود همش می گفت «مادر میخواهم برومجبهه» اما به خاطر سن پایینش او را نمی بردند. دوره راهنمایی اش که تمام شد به خاطر مشکلات مالی که پدرش داشت مدرسه نرفت و به سر کار رفت و در فرش فروشی کار می کرد.حقوقی که می گرفت، عیناً همان را به پدرش می داد و مقداری که پدرش به او پس می داد را به صندوق جنگ می ریخت و به جبهه کمک می کرد.
صاحب کارش که پدر شهید بود واسطه شد تا رضایت ما را برای جبهه رفتن سید مهدی بگیرد چون اگر ما رضایت می دادیم و نمیدادیم او هوای دفاع از کشور و انقلاب را در سر داشت و میرفت، ما هم رضایت دادیم. شب آن روز که رضایت دادیم تا به جبهه برود خیلی خوشحال به خانه آمد و یک جعبه شیرینی گرفت و صورت من و پدرش را بوسید و تشکر کرد. گفت: اگر رضایت نمیدادین من خیلی ناراحت می شدم اما الان با خیال راحت و آسوده می روم تا از انقلاب و کشورم دفاع کنم.
اواخر سال 66 بود رفت به جبهه و در طی این مدت دو بار به مرخصی آمد. هر وقت زنگ می زد می گفتم «چرا نمی آیی مرخصی» می گفت «هر وقت می آیم مرخصی شما میگویید نرو.من اینجا از قفس آزاد شدم. من اینجا عاشق شدم». دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!»
مادر شهید رضوی در خصوص عشق و ارادت فرزندش به ائمه اطهار (علیهم السلام) میگوید:عشق خیلی زیادی به حضرت زهرا(سلام الله علیها)، حضرت زینب(سلام الله علیها) امام حسین(علیه السلام) داشت. ایام محرم و عزاداری در هیئت ها عزاداری می کرد و عشقش قابل وصف نبود. قبل اینکه شهید شود هر موقع تهران بود می رفت روی قبر شهدا میخوابید و با شهدا صحبت می کرد و با خدا راز و نیاز میکرد و خیلی دوست داشت شهید شود. پنج روز بعد از آخرین باری که به جبهه رفت به شهادت رسید. آخرین بار بهمن گفت «مادر من لایق شهادت نیستم اما اگر شهید شدم مادر برای من گریه نکنی و هزینه های مراسم من را به جبهه کمک کن». وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند من بچه شیرخواره داشتم و درب را باز کردند و پدرش راخواستند به من الهام شد که سید مهدی شهید شده . وقتی خبر شهادتش را دادند من گفتم خدا را صد هزار مرتبه شکر همه فکر کردند که من گریه و زاری می کنم اما خدا را شکر کردم.
نحوه ی شهادت
سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
استقبال دو پدر شهید از شهید امیر سرلشکر صیاد شیرازی در سفر تاریخی ایشان به روستای دستجرد جرقویه
از راست : مرحوم حاج غلامحسین فصیحی پدر شهید احمد فصیحی َ مرحوم حاج حسینعلی رستمی پدر شهید مجید رستمی، رحمت الله علیه
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#یاشهادت_یاپیروزی
#راوی_شوهر_عمه
#شهید_دفاع_مقدس
#حسین_فصیحی
یک روز هم من توی حیاط خانه بودم. حسین داشت توی اتاق نماز می خواند. وقتی نمازش تمام شد آمد توی حیاط کنار من نشست. من هم به شوخی به حسین گفتم: آی صدام را کشتی !! حسین در جوابم گفت: این سری اگر رفتم یا صدام را می کشم یا
خودم شهید می شوم. بعد گفتم: حسین اگر از من می شنوی دوماه دیگر از خدمت سربازی ات مانده است دیگر نرو! گفت: شما بیائید به جای من به جبهه بروید تا من نروم. من تا نفس آخر به جبهه می روم یا شهید می شوم یا با دست پر و با پیروزی برمی گردم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#شفاگرفتن_از_آب_فرات
#راوی_ستوان_حسن_دوشن
#شهید_سرلشکر_خلبان
#عباس_بابایی
قبل انجام عملیات های نیروی هوایی وضعیت منطقه را با پای پیاده از نزدیک بررسی می کرد.
در پاتکی که عراق به منظور پس گرفتن جزایر مجنون انجام داد بابایی شیمیایی شد و سر ایشان پر از تاولهای ریزی که خارش داشت شده بود. تاولها دراثر خاراندن می ترکیدند واین امر موجب ناراحتی بابایی می شد. به ایشان اصرار کردم تا به بیمارستان برود ولی می گفت: که درشرایط فعلی اگر به بیمارستان بروم مرا بستری می کنند. و پیوسته نگران وضعیت جنگ بود. درهمان روزها که به طرف بیرون جزیره مجنون درحرکت بودیم به برکه آبی که پر از نیزار بود رسیدیم.
عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد سپس باحالتی خاص رو به من کرد وگفت: حسن میدانی این آب کدام آب است؟ گفتم: خب آبی مثل همه آبهاست. عباس گفت: اگر دقت کنی امام حسین(علیه السلام)وحضرت ابوالفضل(علیه السلام) درکربلا دستشان را به همین آب زدند. این آب تبرک است. سپس پیاده شد و سرش را با آن آب شست. معتقد بود که تاولهای سرش مداوا خواهد شد. چند روز ازاین ماجرا نگذشته بود که تمام تاولهای سر عباس مداوا شد.
صلی الله علیک یا اباعبدالله🌷
صلی الله علیک یا اباالفضل العباس🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#آماده_شهادت
#از_لسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#عبدالحمید_حیدری
عبدالحمید وقتی که می خواست به جبهه برود به من می گفت: مامان الان هزار و چهارصد سال از زمان امام حسین علیه السلام میگذرد. امام حسین علیه السلام بخاطر ما رفت و شهید شد. پس ما هم داریم به جبهه می رویم و با نیت شهادت هم می رویم (منظور اینکه ما تا آخرین قطره خونمان پای اسلام می ایستیم). شما فکر کار خودت باش. و برای روزهای پس از این آماده باشید.
#آگاه_بر_شهادت
یکبار داشتم می گفتم: من به مادرشوهرم خدمت و کمک می کنم تا فردا که پیر شدم بچه ها هم از من مراقبت کنند. رو به عبدالحمید کردم و گفتم: منکه پیر شدم تو بیا کمکم کن؛ عبدالحمیدگفت: مامان یک نگاه به آسمان بنداز ببین کی بالای سرت هست؛ گفتم: به آسمان که نگاه می کنم! آسمان خدا برا همه بنده های خداست. گفت: مامان اگر به مادر بزرگ من خدمت کردی؛ یک وقت فکر نکن بگو من این کار را می کنم که در عوض بچه هایم بیایند آخر عمر به من برسند. بدون خدا عوضش را به شما می دهد؛ گفتم: چرا این حرف را میزنی؟! گفت: چون ما می رویم و شهید می شویم.
#خواندن_وصیتنامه
عبدالحمید وصیتنامه ی پر معنایی نوشته بود. بعداز شهادتش در تهران برایش مراسم گرفتیم روحانی که وصیتنامه ی عبدالحمید را خواند فقط یک ساعت داشت آیه ای که عبدالحمید در وصیتش نوشته بود را تفسیر می کرد و آخر سر هم گفت: من از این شهید در عجبم مگه چقدر سن و سال داشت که شهید شده است و یک چنین وصیتنامه ای را نوشته است که فقط آیه اش کلی تفسیر داشت. باید در وصیتنامه شهدا تامل کرد. تا به درک والای ایمان شهدا برسیم.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
زنده تر از تو نمی بینم به دنیا ای شــهید
در کلاس عشـق تو استادها بنشسته اند
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
ای تیغ همیشه بیخبر میآیی ..
یک روز به شکل میخ در میآیی″
امروز تو شمشیری و فردا قطعا″
در قالب یک تیر سه پر میآیی ..
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
42.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷🌷🌷
یاد و خاطره شهدای 20ساله دستجرد حسن آباد وکمال آباد جرقویه علیا گرامی باد
🌼🌼🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_۱۷۲
#رمان_عشق_من
بامچ دست اشکم را پاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم!
ظرفها را در کابینت می چینم و در افکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از
غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...از بچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی
عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های
شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی
میکشد و
یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله،
خوب کسی رفت.
رفت؟! سرم تیر میکشد. آنقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اَه!
لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.
سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای
خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی س*ی*ن*ه ام میگذارد و آرام به عقب
هلم میدهد..
_ حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه!
یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگر زخم شود اتفاقی نمی افتد! با
یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،
کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد!
حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی درپی روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای
مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال
میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میز
بنشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم
شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم!
#قسمت۱۷۳
#رمان_عشق_من
بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم...
با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد...
هین کشیده و آرامی می گویم و پایم را جمع می کنم. زیرپایم پارچه میگیرد و دورش
را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را آب میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت
میروند و میمیرند!
دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می نشینم.
کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم
بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا!
به پایم زل میزنم. یاد آن روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود!
چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به
مادرم نگاه می کنم.
زمین آشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده
شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به
صدایشان بی توجه باشم. همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود. پدراست! از
سرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته
میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی
دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟!
درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد.
_ بفرمایید؟! بابا شمایی؟!
جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟!
صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم.
گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.
قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را
#قسمت۱۷۴
#رمان_عشق_من
میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند!
دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم:
ش... شما؟
جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم
_ پرسیدم شما؟!
_ دست فروشم!
چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست!
بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم
_ ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم.
همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک
دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم:
ی...ی...یح...یحیی!
لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور
گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به بعد
دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود.
_ محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جارو نجس
می کنی بچه!
دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی آید...اشکها به
پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم و
دوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند امده!
_ محیا؟ محیا.
صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که به زور و باصدایی
خفه صدایش می کنم: ماما...
برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید
_ چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری!
موهای سشوار شده و کوتاهش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد و
به صفحه نمایش نگاه می کند.
#قسمت۱۷۵
#رمان_عشق_من
به صفحه نمایش نگاه می کند
_ این کیه؟ چقدم آشناست؟!
چشمهایش را تنگ می کند
_ اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش
گوشی را از دستم میقاپد و به یحیی میگوید: _ سلام پسرم! خوش اومدی...!
و با فشار دادن دکمه ی گرد و کوچک، در را برایش باز می کند. به سرعت گوشی را
سرجایش میگذارد و شانه هایم را میگیرد.
_ بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدو برو بالا!
گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند
میشود؛
_ الان وقت چلاق شدن بود آخه؟
اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی
کش آمده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم!
درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را
محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرا اینجاست!؟ چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟
یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار و
راه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم!؟ مهم نیست.. باید سریع پایین
بروم... باید بفهمم چرا آمده!؟ اما... اما و زهرمار! دست می اندازم و یکی از پیراهن
های گلدار با زمینه سفید را بر میدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای
سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم.
چادر رنگی ام را بر میدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم و
یکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به
صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیز
می کنم
_ چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم.
_ شرمنده! امر مهمی بود...
_ ان شاءالله خیره! به آقا رضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشو
میرسونه
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وقت موعود
بشارت ظهور حضرت مهدی عج به تجربه گر
🔸 این قسمت: نذر
هر روز ساعت ۱۷:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۲:۳۰ و ۱۲:۳۰ روز بعد
از شبکه چهار سیما
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
✧❁﷽❁✧
🔸#تلاوت_جزء_بیست_ودوم
🔹 بصورت #فایل_صوتی و نیازی به #دانلود_ندارد
✅ فقط کافيست روی لینک زیر کلیک نمائید . 👇
http://j.mp/2bFRxNP
🌺🌻🌺🌻🌺
📖 هر روز #یک_جزء از قرآن
👈 به نیابت شهدای حسن آباد
🌹 امروز به نیابت از #شهید
#سرافراز_سید_علی_فاطمی
🍀 شادی ارواح پاک شهدا از صدر اسلام تاکنون #صلوات
💐 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فرجهمَ 🥀
━💠🍃🌺🍃💠━
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
اللّهُمَّ_عَجِّلْ_لَوِلیِڪَ_اَلْفَرَجْ
#صبحتون_معطربه_عطرشهدا
#التماس_دعا
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین
❁﷽❁
در ادامه نکوداشت یاد و خاطره شهدای هشت سال دفاع مقدس و بمنظور ارج نهادن به جانفشانی های این عزیزان آشنایی کوتاه از این شهید بزرگوار خدمت شما همراهان کانال ، تقدیم می نماییم
شهید سرافراز.قدرت الله محمدی
🌹🌹🌹
فرزند.محمد
💐💐💐
سن. ۲۱سال
🌼🌼🌼
تاریخ شهادت ۱۳۶۲/۱/۲۴
🌼🌼🌼
محل شهادت.شمال فکه
❤❤❤️
محل دفن.گلزارشهدای کمال آباد جرقویه
🌷🌹🌺🌼
🔶 جملات ناب درباره شهدا
می دانیم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:
اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم، امروز نهال انقلاب به این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد. شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در آسمان هاست
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم
❁✧═❁✧═❁✧═❁✧═✧❁
نثار روح پرفتوح کلیه شهدا از صدراسلام تاکنون " الفاتحۀَ مَعَ الصَّلوات "
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فرجهم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398