عکس های یادگاری مراسم دیدار در منزل شهید حسن فصیحی دستجردی 🌷
گروه فرهنگی بنیاد حفظ آثار شهدای دستجرد🌷
مراسم دیدار مورخ ۹ فروردین ۱۴۰۱
👇👇👇
https://www.javann.ir/004ZPd
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت_184
#رمان_عشق_من
_ چه جوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای آرامی میگوید. صدای خدایا شکرت
گقتنش ، بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش
میگذارد و میگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی.
_ چی؟
_ اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده
گذشته ات یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.
یک وقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاءالله
همسرت بشم، راضی نیستم که حتی
دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی. من به فکرم بیشتر اعتماد دارم
و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی
می بینم. حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این ،تنهاانتظار من ازهمسر آینده مه.
بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از آنکه
درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابه حال باصدای
دختری نلرزیده و آمدنم را انتظار میکشیده. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با
شهیده!
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی
پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد
تانفس بکشد. کسانی که سرشان را درلاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم
میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن
ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است...
#قسمت۱۸۵
#رمان_عشق_من
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده
نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه
چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و
پایین می آیند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم آن شب ،چون ذبحی حلال سرِ آرزوهایم را میبرّم. آرزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو آنقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه
های پنهانی و کودکانه ات. یک آرزو در تن تشنه من جان گرفت.
عقدو عروسی رادر یک شب برگزار کردیم. آن هم در باغ کوچک خانه ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم که به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.
مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده مردانه ات میشدم که
بین ریش کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم.
دستم را جلوی
دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده، اینطور مینویسم:
مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت
شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب شهید نشه صلوات!
خجالت زده سرم را پایین می اندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر
صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن به عنوان دنباله ، روی زمین
میکشد.
به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم
می آیند.
یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و
ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی
گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته
گل به خواست خودم تجمعی از گل های سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش
دستم را میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام را آرام ب*و*س*ید
#قسمت_186
#رمان_عشق_من
آذر :اَزونی که فکر می کردم خوشگل تر شدی!
نگاهش می کنم. او یک زن عموی معمولی و مادر شوهری فوق العاده است! لبخند
میزنم و تشکر می کنم. یلدا بخش کوتاه تور را روی صورتم می اندازد و آرام دم گوشم نجوا می کند.: حالا وقت شهید شدن یحیی ست!
لبم را گاز میگیرم که تشر میزند: نکن رژت پاک شد!
میخندم و پشت سرش به سمت راه پله میروم. از آرایشگاه یک راست به خانه آمده
بودیم و یحیی مرا با چادر و شنل راهی اتاق طبقه بالا کرده بود. تصور اولین نگاه و
هزار جور حدس و گمان راجع به
عکس العملش قلبم را به جنون میکشید.
یلدا به پله اول از بالا که میرسد به پایین پله ها نگاه می کند و باشیطنت
میگوید: آقا دوماد! عروس خانوم تشریف آوردن.
قبل از نزدیک شدن من یلدا اشاره می کند تا بایستم و بعد ادامه میدهد: قبل دیدن
فرشته کوچولوت باید رو نما بدی بهم!
صدای لرزان یحیی بند قلبم را پاره می کند
_ به شما باید رو نما بدم؟ یا به خانومم؟
زیرلب تکرار می کنم خانومم.. خانوم او! برای او...
یلدا: خانوم و خواهر شوهر خانوم
و بعد با یک چشمک دعوتم می کند تا دم پله بروم. آب دهانم را قورت میدهم و به
سمتش میروم. چهره رنگ پریده یحیی
کم کم دیده میشود. کنار یلدا که میرسم
یحیی با دهان نیمه باز و نگاه ماتش واقعا دیدنی میشود. یک قدم عقب میرود و سرش را
پایین می اندازد. دوباره نگاهم می کند و یک دفعه پشتش را می کند. بعداز چندثانیه
برمیگردد و یکبار دیگر به صورتم زل میزند. خنده ام میگیرد. طفلک سربه زیرم چقدر
هول کرده! ازپله ها با شمارش و مکث های منظم پایین میروم. یحیی تند و پشت هم
آب دهانش را قورت میدهد و دستش راکه به وضوح میلرزد ، روی قلبش میگذارد. به پله
آخر که میرسم، دستم را سمتش دراز می کنم. او اما بی حرکت به چشمانم خیره میماند
#قسمت_187
#رمان_عشق_من
لبش را گاز میگیرد و تا چند بار به آرامی پلک میزند. قطرات عرق روی پیشانی بلند و
سفیدش برق میزنند. آهسته و با لحنی خاص می گویم: آقا؟ دست خانومتو نمیگیری؟
متوجه دستم میشود. چرایی محکم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم
می آورد. دلم برایش پر میگیرد. چقدر دوست داشتنی است. چقدر خجالتی. چهار انگشتم را میگیرد و چشمانش را یک دفعه میبندد. تبسمی گرم لبانش را می پوشاند. ل*م*س انگشتانش خونم را به جوش می آورد. چشمانش را باز می کند. پله ی آخر را پایین می آیم و درست مقابلش می ایستم. س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه و صورت به صورت! دستش را کمی بالا می آورد و
تمام دستم را محکم میگیرد و نرم فشار میدهد. سرش را خم می کند و کنار گوشم
بالحنی بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیای یحیات!
چه قشنگ!
یک طور خاصی میشوم از آنهمه نزدیکی. سرم را عقب میکشم و با شیطنت
می پرانم: پس مبارکت باشم آقا!
یلدا یکدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانش برق عجیبی میزنند. دستهایش را بالا می آورد و تور را آرام ازروی صورتم
کنار میبرد. دیگر هیچ چیز بین ما نیست، هیچ چیز. حتی به قدر یک نفس بینمان
فاصله نمی افتد. مگر نه؟! خیره و مجذوب بااسترس دلنشینی میخندد. یلدا و آذر و مادرم
کِل میکشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد. یحیی همان لحظه از جیب
پنهان کتش دوتراول بیرون می آورد و به یلدا میدهد:
_ این پیش غذاس. واسه این هدیه یه دنیا رونما کمه!
دلم ضعف میرود؛ تو چقدر خوبی.
نه نه. هرچه خوبی در دنیاست تویـی. به گمانم این بهتراست!
خانه نقلی و کوچکمان اجاره ای است. خب فدای سرت. مهم قلب وسیع توست.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا
شهید حاج علی محمدی پور
نـام پـدر :جواد
تـاریخ تـولـد :1338
دقوق آباد شهرستان رفسنجان
تاریخ شهادت:1365/10/19_ شلمچه _کربلای5
📚کتاب «عبور از کویر» پیرامون خاطرات و زندگی سردار عارف شهید حاج علی محمدی پور می باشد.
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
نحوه ی شهادت خودش را هم گفت
بچه های گردان دور حاج علی جمع شده اند و او دارد سرنوشت بچه ها را بیان می کند:
حسین برادرم ،چه بخواهد و چه نخواهد، شهید خواهد شد.
نجمیان، سید کاظم و برادرش، مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید می شوند.
جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی می شوند.
رضا قربانی، محمود حسن زاده دو دوست با وفا، با هم شهید می شوند.
ثمره نه شهید می شود و نه مجروح.
همۀ پیش بینی ها ی حاج علی درست از کار در آمد. او حتی نحوه ی شهادت خودش را هم گفت.
این عملیات برای من آخرین عملیات خواهد بود. من دیگر بر نمی گردم. خواب دیدم پرچمی را داده اند به دستم.من پرچم را می برم تا برسانم به دژ، ولی به آن نمی رسم. می دانم که نرسیده به دژ، شهید و از زندان دنیا رها خواهم شد.
در سال 63 هنگام عملیا ت بدر ، فرمانده گروهان بود، سپس جانشین فرمانده گردان شد .عملیات کربلای 5که شد،خدا اورا طلبیدوپیش خودش برد.آن موقع علی یکی از زبده ترین فرمانده گردانهای لشکر41 ثارالله بود.
شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و #شهید_حاج_علی_محمدی_پور صـلوات
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#حوریه_بهشتی
#راوی_خواهر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#مجید_رستمی
مدتی بعد از شهادت مجید من یک شب در عالم خواب مجید را زنده دیدم اصلا مشخص نمی شد که مجید شهید شده است. نگاه کردم دیدم مجید لباس دامادی به تن داشت. یک دست کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود.بعد دیدم یک جمعیت زیادی آمدند که امام خمینی و پسرش و حجت الاسلام سید حسن مقدسی هم جلوی این جمعیت بودند؛ بعد وارد منزل پدرم شدند. در خواب شنیدم که می گفتند: امام می خواهد مجید را به عقد حوریه بهشتی در آورد. بعد من به سختی از بین جمعیت رد شدم تا به منزل پدرم بروم. اول نمی گذاشتند که من وارد منزل بشوم. گفتم: اینجا منزل پدرم است من باید به داخل منزل بروم. اجازه دادند که وارد شوم. رفتم به یک اتاق کوچکی که آنجا اهل منزل همراه امام و فرزندش و آقای مقدسی و برادرم مجید که قدش بلند بود و بسیار چهره اش زیباتر از دنیا شده بود با چند تا از حوریان بهشتی آنجا نشسته بودند. حوریان بهشتی با چادر مشکی و با حجاب بودند و فقط قسمت کوچکی از صورتشان مشخص بود که همان قسمت صورتشان را که من دیدم آنقدر زیبا و نورانی بودند که نمی شود توصیفشان کرد. بعد از اینکه امام خطبه عقد را بین مجید و آن حوریه بهشتی خواند. من از خواب بیدار شدم. فردای آنشب به منزل پدرم رفتم این خواب را برای مادرم تعریف کردم و گفتم مبارک باشد عروس دار شدی!! مادرم باتعجب نگاهم کرد!! گفتم: دیشب من خواب مجید را دیدم که امام خمینی مجید را به عقد یک حوریه بهشتی در آورد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
✍زمانه عجیبی است!
برخی مردمان، امام گذشته را عاشقند،
نه امام حاضر را...
میدانی چرا؟
امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر میکنند!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!
و کوفیان اینگونه عاشورا را رقم زدند...
#شهید_سید_مرتضی_آوینی...🌷
#شـــبـــتـون_شــهـدایــی
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
اللّهُمَّ_عَجِّلْ_لَوِلیِڪَ_اَلْفَرَجْ
#صبحتون_معطربه_عطرشهدا
#التماس_دعا
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
4_5886436473703500534.mp3
2.05M
تقدیم به روح پاک شهدا🌹
ان شاء الله شهدا آمین گوی دعاهای ما برای فرج مولا باشند🤲
دعای عهد 🎧
حجت بحرالعلومی 🎤
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
4_293413254921716285.mp3
4.07M
📌 #تحدیر (تندخوانی) جزء بیست و پنجم قرآن کریم
◇ توسط استاد #معتز_آقائی
◇ زمان: ۳۴ دقیقه
هدیه به روح پاک شهدا و رفتگان 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#بریده_شدن_انگشت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#ابوالفضل_علیزاده
وقتی همسرم شهید شد دخترم فاطمه خانم هشت ماهه بود و درست دوماه بعد زمانیکه ده ماهه بود خیلی هم بچه ظریف و لطیفی بود؛ یک شب شام منزل عمه ام مهمان بودیم؛ پسر عمه ام یک سال و نیم دوسالش بود هم سن و سال پسرم بود بچه بودند. یک استکان شکست و برداشت گذاشت کنار دست فاطمه؛ فاطمه هم دستشو گذاشت روی این استکان شکسته که از روی زمین بلند بشه یباره انگشت کوچیکش بد جور از بند انگشت برید وقطع شدو فقط به یه پوست آویزون شد. با برادرم سریع بردیم پنج؛ شش تا بیمارستان ولی قبول نکردند پیوندبزنند وعملش کنند. گفتند: این انگشتش قطع شده و ما نمی تونیم کاری براش بکنیم. جرات نکردم به پدرشوهرم خبر بدم. نزدیک ساعت ۱۲ شب بود که دیگه بردیم بیمارستان امام
حسین "علیه السلام" یه خانم دکتری اونجا بود که بهش گفتم: ببین خانم دکتر این بچه من پدر نداره و بچه دخترم هست اگر این بچه من عیب دار بشه من به پدرش شکایت شما رو می کنم . خانم دکتر گفت: مگه پدرش چه کاره است؟! گفتم: پدرش شهید شده؛ من از پدرشهیدشم میخوام که این انگشت مثه روز اولش بشه. خانم دکتر گفت: باشه من تمام تلاشمو می کنم که این کارو انجام بدم؛ ولی این بچه با این حالش آروم نمی گیره که من بتونم عملش کنم و حتی نمیزاره بیهوشش کنیم. مجبور شدم خودمم لباس سبز رنگ اتاق عمل بپوشم و فاطمه رو بغل کنم و بریم تو اتاق عمل
و خدا شاهده من بچه رو همین جوری که شیر
می دادم از درد زجه میزد تا خانم دکتر تونست دستشو پیوند بزنه و به سختی عمل کنه. منم اونجا مدام صدای همسر شهیدم میزدم . و می گفتم علیزاده این بچه دختره اگر انگشتش ناقص بشه من چکارش کنم!!؟؟ و واقعا لطف خدا و دعای خیر شهید بود که الحمدلله انگشت دخترم بعداز پیوند مثه روز اولش شد ی کمی سخت بازو بسته میشه اما عملش به خوبی انجام شد و الان ظاهر انگشتش اصلا معلوم نمیشه که ی روزی قطع شده بود. و این یه معجزه بزرگی بود که من از آقاابوالفضل دوماه بعداز شهادتش دیدم. و من توی اتاق عمل دائما حضور شهید و حس
می کردم می فهمیدم کنار ما ایستاده و حواسش به همه چی هست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
خیال نکنید اگر ۴ نفر که سابقه انقلابی دارند از کاروان انقلاب کنار رفتند انقلاب غریب است
این انقلاب تا آخر هست و به مهدویت وصل خواهد شد و هر کس پیاده شود باخته است.
#لبیک_یا_خامنه ای✌
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید عند ربهم یرزقون است
#شهید نزد خدا روزی می خورد؛
اما مرده تا تکلیفش معلوم نشود از روزی خبری نیست.
#شهیدحساب و کتاب ندارد؛
اما مرده حساب و کتابش با کرام الکاتبین است.
#شهید شفاعت می کند؛
اما مرده شفاعت می شود.
#شهید شاهد است؛
اما مرده منتظر است.
بار الهی مرگ ما را هم در شهادت در راه خودت قرار ده ... آمین یا رب العالمین 🤲
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
یکی از اشعار زیبای امام امت روح الله الموسوی الخمینی رضوان الله تعالی علیه 💐
هدیه به روح بلندش صلوات💐
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#خاطره_ای_زیبا
#از_شهید_عارف
#احمدعلی_نیری
دکتر محسن نوری یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطرهای از زبان خود شهید اشاره میکند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه میآید:
رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آنها بود با آنها میخندید با آنها حرف میزد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمیدانست. در حالی که همه میدانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند! ما نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا میدیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا لذت میبرد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه میگفت و میخندید. من فقط میدیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام میداد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شهید احمد علی نیری در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان میداد. همه میدانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آنها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
23.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #حنابندان_۲
📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از مراسم حنابندان رزمندگان اسلام قبل از آغاز عملیات در دوران دفاع مقدس
یاد باد آن روزگاران یاد باد
باز مرغ روحم در هوای جنگ شد
دل برای خاک جبههها دلتنگ شد
باز جانم شوق در پرواز شد
مشق جبهه بر لبم آواز شد
مردمان جبهه حالی دیگرند
ساکنان خاکریز و سنگرند
سنگر و سجاده و سوز و گداز
در دل شب حفره ها بود و نماز
جبهه جای اوج و هم معراج بود
سینه ها بر تیغ کین آماج بود
تیر بود و ترکش و باروت و دود
گه ظفر ، گاهی فراز و گه فرود
یاد باد هنگامه ی جنگ و گریز
یاد بادا حمله و رزم و ستیز
قصه ی پر غصه ی جنگ و نبرد
زنده ماند در دل مردان مرد...
🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
#حجاب
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
@Yad_shohada1398