یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_هشتم شکه شدم!! خب حسام راست میگفت خدا میدید حتی اگر هیچکس نمیدید🤦🏻♂ عق
••📚🔗
[ #داستان_توبه ]
#قسمت_نهم
هستی اون شب خیلی از دستم دلخور شده بود
کلی پیام داده بود که جواب نداده بودم
نگران شده بود و بعد که سین کرده بودم فوق العاده ناراحت و دلخور...🤦🏻♂
میدونسم که غلطه کارم
ولی نمیتونسم خودمو قانع کنم!
یه صدایی همش تو سرم میگفت
این دختر بهت وابسته شده
چه بلائی سرش میاد اگه یهو کات کنی؟!
مگه قراره چی کار کنی؟
فقط صحبت میکنید
فقط درد و دل
فقط مشورت
کمکش میکنی بهتر تصمیم بگیره
هردو مومن و مذهبی هستین پس اشکالش چیه
(ادمین:امان از مکر شیطان!!!!😒)
و خلاصه اون شب
با همین حرفا خودم و قانع کردم و کلیم با هستی حرف زدم تا باهام آشتی کرد ...
رفته رفته قُبح(=زشتی) خیلی کارا واسمون ریخته شد
استیکر هایی که واسش میفرستادم 😍😘🔞
گیف هایی که واسم میفرستاد
اوایل سرخ میشدم
ولی بعد برام عادی شد ...
و حتی ...لذت بخش!!!⛔️
همش با خودم میگفتم من فقط به خاطر هستی حاضرم گناه کنم ولاغیر 😵
فقط تو این موضوع گناه میکنم و کار غلط
اونم چون میدونم تهش مال همیم...
کار دوتا آدم مذهبی رسیده بود به رد و بدل گیف ها و استیکرها و فیلم های منفی هجده 🔞
فیلم هایی که حتی تصورشم نمیکردم یه روزی نگاشون کنم حالا شده بود یه بخشی از زندگیم
دیگه عملا بین من و اون دختر نامحرم هییچ پرده و حجابی نبود...🔥
جوری باهم صحبت میکردیم که انگار محرمیم و زن و شوهر ...❌
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@YaraneMooud_313
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه ] #قسمت_نهم هستی اون شب خیلی از دستم دلخور شده بود کلی پیام داده بود که جواب
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_دهم
- - - - - - - - - - - - - - - - - - ☕️
اصلا واسم مهم نبود که چه قدر سنش کمه
مهم نبود تفاوت فرهنگ خانواده هامون
اصلا هیچی واسم مهم نبود!
فقط و فقط هستی واسم مهم بود و بس!!!🤦🏻♂
چند بار بهش گفته بودم که میخوام با بابات حرف بزنم ولی هربار طفره میرفت
و نمیفهمیدم دلیل واقعی طفره رفتنش چیه...
کلافه شده بودم از امروز فردا کردنش
از اینکه درست جوابم و نمیداد داشتم دیونه میشدم...🤯
تا اینکه یه روز از شدت بی حوصلگی و بی اعصابی زدم به دل خیابان و تو دل راه کسی و دیدم که هیچ وقت فکرشم نمیکردم ببینمش...❗️
سید امیرحیدر الگوی کل عمر من ...✨
از بچگی آقا حیدر واسم خاص بود
مردونگیش تو کل محل و اقوام زبان زد خاص و عام بود
ورزشکار بود و خوش قد و بالا
چهره اش یه نور عجیبی داشت ...🍃
اصلا خودش یه آدم عجیب غریبی بود
با من فقط ۱۰ سال تفاوت سنی داشت
ولی از همون بچگیاش بزرگ منش بود و بزرگ مرد ...
اینکه این همه تعجب کردم از دیدنش به خاطر این بود که سال ها بود که رفته بود سوریه دفاع از بی بی...💔
روم نشد برم سمتش
آخه از بچگی استاد من بود و شاگردش بودم
درواقع بهترین شاگردش بودم
همه جا با افتخار منو ب عنوان شاگرد خودش معرفی میکرد و حالا....
قطعا خبر بهش رسیده بود ک چه قدر فرق کردم.... 😓
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@YaraneMooud_313
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_دهم - - - - - - - - - - - - - - - - - - ☕️ اصلا واسم مهم نبود که چه قد
••📚🔗
[ #داستان_توبه ]
#قسمت_یازدهم
قطعا بهش رسیده بود که دیگه هیئت نمیرم
احترام بزرگ تر نگه نمیدارم 🤦🏻♂
نمازم یکی در میون شده
اخلاقم ۳۶۰ درجه چرخیده و خلاصه
دیگه آسید عباس قبل نیستم ....🙃
سرم و انداختم زیر و از یه گوشه سعی کردم بدون دیده شدن رد بشم که یهو حس کردم یکی داره میزنه رو شونه ام 🙈
تا اومدم برگردم کمرم به سینه ی پهنی خورد و صدای گرمش کنار گوشم پیچید
(کجا میری اخوی؟ از کسی فرار میکنی؟)😉
شکه شده ب طرفش چرخیدم
چشمم که به چشمای قهوه ایش خورد
حس کردم نابود شدم ...
حس شرم و خجالت کل وجودم و در بر گرفته بود...😖
نگاه سید حیدر هییچ تغییری نکرده بود
نه سرزنش توش بود و نه دلخوری
دقیقا عین ده سال پیش بود😇
عین همون موقع که ازم خداحافظی کرد و با خنده گفت ان شاءالله قسمت تو....🦋
چه قدر از اون موقع تاحالا عوض شده بودم
شایدم عوضی شده بودم (:
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@YaraneMooud_313
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه ] #قسمت_یازدهم قطعا بهش رسیده بود که دیگه هیئت نمیرم احترام بزرگ تر نگه نمیدار
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_دوازدهم
هول شده سرم و زیر انداختم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:( اووم نفرمایید استاد من راستش یکم عجله داشتم برم برسم به نماز و وضو و اینا...)😅🙊
آقا حیدر زد دیر خنده و به شوخی گفت:( آقا سید!!!! آخه دو ساعت تا نماز مونده این همه طول میکشه مگه وضو گرفتنت مومن؟!)😄😉
دیگه دلم میخواست بمیرمممم....
آخه این چی بود گفتممممم
ای خدااا....😰😰
آقا حیدر با لبخند کمرنگی زد روی شونه ام و گفت:( پارسال دوست امسال آشنا آقا سید
نمیخواستی یه سراغ از ما بگیری؟😉
اصلا فهمیدی برگشتیم؟؟؟
ما از شما یه توقع دیگه ای داریمااا!!!!
خوش قدیما هر هفته میومدی دم خونه باهم میرفتیم مسجد بعدم یکی در میان هویج بستنی ایی کیک و چایی ایی چیزی میخریدیم میخوردیم 😚
یادته سید عباس؟؟؟)
یادم بود ...
مگه میشد یادم بره
بهترین روزای عمرم بودن اون روزا 😔
با سید حیدر راه افتادیم به سمت امام زاده ی محله
کلی گپ زدیم 🗣
نماز خوندیم 📿
بعد از نماز سید دستم و گرفت و به طرف خونه شون رفتیم 👣
و مثل همیشه به سمت اتاق زیر شیروانی خونه شون، پاتوق من و سید حیدر قدم بر داشتیم...
وقتی مستقر شدیم چشم دوختم ب چشمای خوشرنگ سید و دلم ... ریخت.........‼️
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@YaraneMooud_313
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_دوازدهم هول شده سرم و زیر انداختم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:(
••📚🔗
[ #داستان_توبه ]
#قسمت_سیزدهم
نگاهش سخت شده بود
نگاهش پر از غصه شده بود
نگاهش نگران شده بود
نگاهش شرمگین و سرافکنده شده بود
اصلا نگاهش یه کتاب حرف نانوشته شده بود
خبر داشت ...😔
با چشماش داشت باهام حرف میزد
سرخ شدم
داغی گونه هام و ب خوبی حس میکردم
سر به زیر انداختم 🤦🏻♂
سید با صدایی خشدار گفت حرف بزن عباس
چه کردی تو این مدت با خودت؟
با چه رویی واسش میگفتم
قطعا حسام بهش گفته بود و من ...حرفی نداشتم واسه گفتن...😞
صداشو بالاتر برد و گفت عباس چیکار کردی که سرت و بالا نمیاری؟؟؟
شروع کردم گفتن
هر چی جلو تر میرفتم حال سید حیدر بدتر میشد🤕
به اواخرش ک رسیدم سید میکوبید روی پاش و خودم زار میزدم...
با دیدن بازخورد های آقا امیرحیدر تازه میفهمیدم چه گندی زدم
با جلز و ولز های ایشون تازه داشتم ب خودم میومدم
سیاه کرده بودم ....
خراب کرده بودم ....
من خیلی خطا رفته بودم....اون شب ....
یه شب عجیب غریب بود 🌙
سید امیرحیدر و هیچ وقت این شکلی ندیده بودم
اینقدر عصبی بود که بعد از تموم شدن داستان سیاهم یه سیلی خوابوند تو گوشم...
و اون سیلی انگار فیوز های مغزم و دوباره وصل کرد ...🔥
تا صبح سید باهام حرف میزد
گریه کردیم باهم
تو سر خودمون زدیم
من از پشیمونی سید از شرمندگی
مدام خودش و ملامت میکرد ک نباید این همه وقت بی خبر میشد از من ....☹️
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@YaraneMooud_313
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه ] #قسمت_سیزدهم نگاهش سخت شده بود نگاهش پر از غصه شده بود نگاهش نگران شده بود
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_چهاردهم
صدای اذان صبح ک اومد
سید اشکاشو پاک کرد
زد رو شونم و گفت تهش با خودت داداشم
حواست به دل مولا نبود
حواستو جمع کن به دل مولا💔
رفتم سراغ گوشی
۱۰۰ تا پیام داده بود 📲
تلخ خندی زدم ...من، سید و داشتم و بیدار شده بودم از خواب غفلت ولی اون....
شروع کردموبه تایپ کردن
خیلی مطمئن بودم نسبت به تصمیمم
میدونستم بهترین تصمیم همینه!
و عاقلانه ترینش🌡
یه پیام بلند بالا نوشتم ⌨
"سلام خانم ...
بلد نیستم مقدمه چینی کنم و اصلا مقدمه چینی برای یه همچین بحثی مناسب هم نیست
ما یه رابطه بسیار غلطی رو شروع کردیم
و تا جاهای خیلی اشتباهیَم جلو رفتیم
هردو فراموش کردیم که خدا میبینه
و قبح این گناه سنگین واسمون ریخت
خدا هردوی ما رو ببخشه....من و شما اصلا بهم نمیخوریم و رابطه اشتباهی هم که داشتیم بر مبنای احساسات زود گذر و گناه بود
هرچه قدر زودتر جلوی ضرر رو بگیریم سود هست...خداروشکر میکنم که به واسطه یکی از بنده های خیلی خوب خدا چشمام باز شد و مجددا تونستم خودم رو از این غرقاب بکشم بیرون...
هیچ پسری ارزش نداره که شما زیبایی هاتون رو براش به اشتراک بگذارین مگر اینکه محرمتون باشه...
موفق باشید. یاعلی."
و با یه نفس عمیق سند کردم و بعد
خودش و شماره اش و از دفتر تلفن گوشیم و تمام اپ هام بلک کردم 🕹
و با حس خوبی که گرفته بودم قامت به نماز بستم
بعد از نماز کلی گریه کردم ...دعای عهد خوندم و از امام زمان علیه السلام کلی عذرخواهی کردم
خیلی پشیمون بودم ...🥺
نفهمیدم کی خوابم برد...
#رمان
#ادامه_دارد...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@YaraneMooud_313
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه] #قسمت_چهاردهم صدای اذان صبح ک اومد سید اشکاشو پاک کرد زد رو شونم و گفت تهش
••📚🔗
[ #داستان_توبه]
#قسمت_آخر
وقتی بیدار شدم یه پتوی نازک روم بود و یه دست نوشته روی گوشیم بود مبنی بر اینکه آقا سید رفته نون بگیره و زود بر میگرده👣
ساعت ۸ صبح بود
پاشدم و نشستم سر گوشی
تمام عکسا و فیلم ها و ویس ها و هرررچیزی که من و یاد اون خطا مینداخت رو حذف کردم و بعد هم اون برنامه بازی ک باعث و بانی اون گرداب بود رو دیلیت کردم
یکم بعد اقاامیر حیدر برگشت و باهم صبحانه خوردیم ...😋
*
۴ ماه بعد...
مشغول بستن پرچم سیاه های حسینیه بودیم و یه مداحی باحال از آسید مجید بنی فاطمه هم در حال پخش بود 🏴
{نوبت غم میشود ...تکیه علم میشود
خانه ی دل های ما ....مثل حرم میشود}
از نردبام پایین اومدم و رفتم واسه بچه ها چایی اوردم
{همه تقریبا کارشون تموم شده بود
که حسینیه یه سر سیاه شده بود}
{هرم حرارت داغِ عزای تو در رگ وخونم حسین
مثل زهیر و جناد و عابس گرم جنونم حسین
شیرین تر از جانِ منی ...
حب الحسین اجننی....}🌙
خوش حال بودم که اینجام
دوباره زیر خیمه ی امام حسین علیه السلام
در پناه حضرت عباس علیه السلام🍃
با سید حیدر رفتیم توی حیاط تا اونجا رو هم آماده کنیم
که از بلندگو های حیاط یه شعر دیگه پلی شد که عجییب حال و هوامو عوض کرد ...
{کشتی به گل نشسته اومده
با حال خسته اومده
توبه شکسته ولی با
دل شکسته اومده
ای جانم تویی راحت روح و روانم تویی کشتی امن و امانم تویی علت هر ضربانم
با اینکه خودم میدونم که بدم
راهم دادی که اومدم
آقا در خونه ی تو
گدایی رو خوب بلدم
ای شاهم...روی دوشمه بارِ گناهم
خجالت میکشم رو سیاهم ....
پناهم بده که بی پناهم ....}💔
***
درست ۱۷ روز بعد از ماه صفر دقیقا شب ۱۷ ربیع به خواستگاری خواهر آسید امیرحیدر رفتم اونم با کلییی شرمندگی ولی سید با مردونگی هیچی از گذشته ی سیاهم به روم نیاورد و خواهر سید هم فقط یه جمله گفت که وقتی خدا میبخشه بنده ی توبه کننده، رو من کی باشم....💫
و بعد از مدتی من شدم داماد استادم .....🥰
#رمان
#پایان...
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
@YaraneMooud_313
━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم «جمعه»
_سلام خوبی؟😁
+سلام نه اصلا.😔
_چرا؟😳
+دنبال کلیپ و پروفایل های مذهبی و نظامی می گردم و پیدا نمی کنم.😔
_وا این که ناراحتی نداره.😃
+چرا؟🙃
_من یه کانال پیدا کردم پر اینجور چیزاست.😀
+واقعا ؟!😳
_آره تازه کلی چیزای دیگه هم داره مثلا:👇🏻👇🏻
#پروفایلدخترونهوپسرونه
#سخنرانیهایاستادپناهیانوبقیهاستادا
#ویدیومذهبی
#استوریهایپسرانهودخترانه
#ویدیوهاینظامیونوپوییوسپاهی
#استوریهایرفیقانه
#پروفایلهایچیریکیپسرونهودخترونه
#شناختنشهدا
#تلنگرهایخوب
#تباهیات
#رمان
#بیوگرافی
#پیداکردنرفیقشهید
#شناختامامزمانعج
#ارتباطباخدا
#متنهایزیبا
#چالش
#وکلیچیزایدیگه
+عجب کانالیه میشه لینکش رو بدی 😍😘
_بله چرا نشه بفرما
---------------------------------------
لینک کانال 👇🏻👇🏻👇🏻
@Martyrs_defending_the_shrine
شهدایی
کانالی برای خواهران و برادران بسیجی و شهدایی
بدوکه جا نمونی 🎈🏃♀🚶♂
دهه شصتی و هفتادی و هشتادی و نودی و.... همه عضون
یه سر بزن پشیمون نمی شی
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《دوشنبه》
به نام خدایی که از اویم.
سلام رفقا امروز میخوام یه کانال خفن همه چی تموم بهت معرفی کنم
چی؟
خب بزار بگم
یه کانالی که اینا رو داره
#استوری_چادرانه
#استوری_نظامی
#استوری_دخترانه
#رهبرانه
#رمان
#چادرانه
#چادرانه_نظامی
#ابزار_ادیت
#ظهور
#احکام
#نظامی
#شهدایی
#مداحی
#چالش
#چالش_کتاب خوانی
#و.........
بخش هایی از رمان #عشقی_به_نام_ایران
🇮🇷🇮🇷زهرا🇮🇷🇮🇷
وقتی قطع کردم کایان و کیارا اومدن تو
تفتگ زنه رو ب داشتم و به پای جفتشون دوتا شلیک کردم
زهرا: تا شما باشید مامور های امنیتی ایران رو دسته کم نگیرید
کیارا: این کار به ضررت تموم میشه
تا اومد تیر بزنه به دست خودش و داداشش یه تیر زدم که کاری نکند
تیم عملیات رسیدن داوود رو سوار آمبولانس کردن کایان و کیارا رو دستگیر کردن اما شارلوت فرار کرد. من به عنوان همراه با داوود رفتم .
وقتی رسیدیم داوود رو بردن اتاق عمل😱😨😰
وای یعنی سر داوود چه بلایی میاد
اگه از کانالمون خوشت اومده بپر تو کانال تا دیر نشده
@girlhood_nezaami
اینم لینک
کانال از این بهتر پیدا نمی کنی یکی از بهترین های ایتاس
⛔️⛔️مختص دختران⛔️⛔️
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《دوشنبه》
به نام خدایی که از اویم.
سلام رفقا امروز میخوام یه کانال خفن همه چی تموم بهت معرفی کنم
چی؟
خب بزار بگم
یه کانالی که اینا رو داره
#استوری_چادرانه
#استوری_نظامی
#استوری_دخترانه
#رهبرانه
#رمان
#چادرانه
#چادرانه_نظامی
#ابزار_ادیت
#ظهور
#احکام
#نظامی
#شهدایی
#مداحی
#چالش
#چالش_کتاب خوانی
#و.........
بخش هایی از رمان #عشقی_به_نام_ایران
🇮🇷🇮🇷زهرا🇮🇷🇮🇷
وقتی قطع کردم کایان و کیارا اومدن تو
تفتگ زنه رو ب داشتم و به پای جفتشون دوتا شلیک کردم
زهرا: تا شما باشید مامور های امنیتی ایران رو دسته کم نگیرید
کیارا: این کار به ضررت تموم میشه
تا اومد تیر بزنه به دست خودش و داداشش یه تیر زدم که کاری نکند
تیم عملیات رسیدن داوود رو سوار آمبولانس کردن کایان و کیارا رو دستگیر کردن اما شارلوت فرار کرد. من به عنوان همراه با داوود رفتم .
وقتی رسیدیم داوود رو بردن اتاق عمل😱😨😰
وای یعنی سر داوود چه بلایی میاد
اگه از کانالمون خوشت اومده بپر تو کانال تا دیر نشده
@girlhood_nezaami
اینم لینک
کانال از این بهتر پیدا نمی کنی یکی از بهترین های ایتاس
⛔️⛔️مختص دختران⛔️⛔️