آدمی که ساکنِ نجف شده
نمی تواند جای دیگری برود؛
شما نمی دانید زندگی در
کنار مولا چه لذتی دارد . .
-شهیدهادیذوالفقاری
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بزرگواری میگفت:روزواگهباخلقگذروندے؛
شبروباخالقبگذرون.اینرمزِشهادتہ!(:
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سنگین باش !
سبك باشی ،
شیطون زود جابجات میکنھ . . .!
میگیری که چی میگم رفیق؟!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جواب امربه معروف
به من چه و به تو چه نیست🚫
آلودگی یک نفر به همه ربط دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
#مداحی
دوست دارم انقد برات گریه کنم ،
بارون بشم 🙂 ؛
نه اصلا سیل بشم ..
خودمو برسونم تا حرمت
مهمون بشم ((((((:
پرسشی بد نگران کرده منِ مجنون را . .
اربعین ..
کربُبَلا ..
حک شده در تقدیرم ؟
1.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـن آمـاده ام کـولمو حـتی بسـتم...
فقـط راضـی شـو:)❤️🩹
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتهفتادونهم یه مانتو خاکستری با شوار مشکی به همراه
رمــــان
" آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهشتاد
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه
لیلا:
-بهبه
سلام کردم و بغلم کرد
مهدیه:
-بهبه پارسال رفیق امسال عروس
_تا دلتم بخوااااد
مهدیه:
-ایییش،به بدسلیقهبودن داداشم پی بردم
مهدیار:
-عه عه،
مهدیه:
-نَکُشیمون غیرتی
چادرم رو درآوردم و رفتم داخل آشپزخونه و رو به سمت خالهلیلا گفتم:
_خاله کمک نمیخوای؟!
_سالادی چیزی..؟!
لیلا برگشت تا من رو دید گفت:
-ماشالله،ماشالله،چشم حسود کوور..
_والا همچین تیکهای هم نیستمهااا
-تا دلتم بخوااااد..
مهدیار اومد تو آشپزخونه:
-مامان بیزحمت اگه غذا آماده است بده ببرم که رفیقم از بنگاه زنگ زد گفت سرم خلوته زودتر بیاید
رو به سمت خالهلیلا گفتم:
_راستی خاله من و مهدیار دیگه عروسی نمیگیریم و فقط یک مسافرت به مشهد میریم انشاءالله..
لیلا:
-انشاءالله،بهتر هم هست خاله..
-قربون امامرضا(علیهالسلام) برم که میخواهید زندگیتون رو از درگاهِ ایشون شروع کنید..
-مهدیار مامان غذا آماده است وسایل رو ببر تا بیام
مهدیار از تو کابینت سفره رو برداشت؛
بلند شدم و کمکش کردم تا سفره رو پهن کنند
نشستیم پای غذا..
رفتم نشستم کنارش گفتم:
_خونه خودمون هم اینجوری کار میکنی؟!
مهدیار:
-اصلا این کارها رو میکنم تا یاد بگیرم برای خونه خودمون
لبخندی زدم و رو به مهدیه گفتم:
_راستی مهدیه بعد غذا میریم خونه ببینم انشاءالله
_توهم میای؟!
مهدیه:
-نه باید برم پیش دوستم،
فقط بیزحمت من رو سر راهتون برسونید
مهدیار:
باشه چشم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
" آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهشتادویکم
مامان:
-دستتدردنکنه لیلاجان،غذا خیلی خوشمزه بود
لیلا:
-قربونت عزیزم..
_مامان تو نمیای؟!
لیلا:
-نه کجا بیاد؟!
-کمی پیش من بمونه حالا..
مامان:
-راست میگه مامان،
-من همینجا میمونم شما برید..
_باشه پس؛
مهــــــــــــــدیه کجایی رفتیمهااااا!!
مهدیه که داشت چادرش رو همزمان با اومدنش سر میکرد گفت:
-اومدم..
رفتیم سوار ماشین شدیم...
مهدیار خطاب به مهدیه گفت:
-کدوم دوستت؟!
مهدیه:
-لادن
مهدیار:
-همون که علی میخواد بره خواستگاری؟!
مهدیه:
-آره دقیقا..
_جدی؟!
_آقاعلی هم میخواد ازدواج کنه؟!
مهدیار:
-بله
خانواده لادنخانوم هم یک سری شرطها براش گذاشتن اون هم داره شرطها رو انجام میده..
_چه شرط هایی؟!
-مثلا گفتن باید خونه داشته باشی
-ماشینت از پژوپارس کمتر نباشهـ...
_چه سخت،انشاءالله درست میشه..
مهدیه:
-همینجا پیاده میشم...
مهدیار ماشین رو نگه داشت؛
با مهدیه خداحافظی کردیم و حرکت کردیم سمت بنگاه
مهدیار:
-هدیه
_بله
-من یه خورده پول دارم؛
ولی خونه خیلی گرون هست و شاید نشه یه خونهی بزرگ و ....
نگذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
_این چه حرفیه مهدیار؛
ما تازه اول راهیم
_الان با یک خونه کوچک شروع میکنیم؛
چند سال دیگه خونه بزرگتر انشاءالله..
لبخندی از رضایت بهم زد
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱