این سبک عکسا دوس داری؟♥️👆🏻
دوستداریهمیشهپروفایلواستوریبروزداشتهباشی؟😁
پس بیا تو کانال و کلی استوری بروز و پروف جذاب بردار ☺️
🌸⃟@Beit_alhoseyn313
اینجا خونهِ بچه های امام حسینه😍
🌸⃟@Beit_alhoseyn313
• آدرسِ زیر برای دانلود گزینههاي بیشتر👇🏻♥️🌚
💚⃟@Beit_alhoseyn313
•• همخطِ هیئتآماج 🙀😻
• داراي تنوع و کیفیت بالا •
کلیك کن مشتریِ پروفآش شوو😻🌚💙👇🏻
🌸⃟🕊 @Beit_alhoseyn313
استوري قرانی .👇🏻🦋
🌸⃟🕊 @Beit_alhoseyn313
پروفف مذهبی .👇🏻🦋
˖⋆🤍࿐໋₊🌸⃟🕊 @Beit_alhoseyn313
استوریبازاا ، پروففبازااا 😌🚷 جووین.
•
﴾﷽﴿
فاشمےگویموازگفتھخوددلشادم
بندھےعشقموازهردوجهانآزادم
#شھید_صادق_عدالتاکبرے✨
-مدافعحرمحضرتزینب😊
-متولد⇦ ¹³⁶⁷.².²🌤
-تاریخشهادت⇦ ¹³⁹⁵.².⁴💔
-آدرسمزار⇦ گلزارشهداےوادیرحمتتبریز🙂
+ زیر نـظر خانواده شھید💚
کانالشهیدصادقعدالتاکبری⇩
https://eitaa.com/joinchat/129237141Cec68c367a0
شھیدیکہوصیتنامہاشیڪخطبیشتࢪنبود!
دࢪوصیتنامہاشخطاببہحضرتآقانوشٺہبود⇩
-شرمنده ام که یک جان بیشتر نداشتم
تا در راه اسلام و انقلاب فدا کنم (: 💔
⇩
⇨ @shahid_sadeg_edalat ⇦
⇧
🌾♥️
منتشر شده برای اولین بار در کانال رسمی
شھید صادق عدالت اکبری
⇧⇧⇧⇧
کلیپی از شهید صادق عدالت
در پیاده روی اربعین سال ۱۳۹۴🖤
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیویکم
فردای اونروز حسین رفت و داداش حیدر هم علاوه بر کار پاره وقتش، سرش به دانشگاه گرم شد و من هم به ناچار به جون کتابام افتادم تا برای کنکور درس بخونم، ولی چه درس خوندی؟! فقط خودم رو گول میزدم.
کتاب رو جلوم باز می کردم و غرق در فکر و خیالاتم می شدم.
توی کتابام هر کجا اسمی از حیدر بود دورش رو قلب کشیده بودم و کنار گوشه های کتابم با انواع خط فارسی و انگلیسی اسمش رو نوشته بودم.
دلشکسته بودم و تمایلی به زندگی نداشتم و احساس می کردم از این به بعد زندگی کردن، یکنواخت و کسل کننده است.
وقتی دیدم توی خونه دل به درس نمی دم، توی چندتا کلاس ثبت نام کردم و روزام با رفتن به کلاسهای مختلف سپری می شد.
حیدر رو دیگه ندیده بودم و این روزا این خبر پخش شده بود که مرضیه بهش جواب داده و همین روزا قراره مراسم نامزدیشون برگزار بشه.
دیگه به معنای واقعی کلمه یه مرده ی متحرک بودم و مطمئن بودم شب نامزدی حیدر دیگه نمی تونم دووم بیارم.
توی یه بعد از ظهر پاییزی بود که مامان ازم خواست باهاش به خونه ی داداش مهدی برم، ولی من گفتم حال ندارم و خواستم از رفتن سر باز بزنم، اما به محض اینکه گفت قبلش به خونه ی حاج رسول می ره تا چادر خدیجه خانم رو بهش بده، خیلی سریع برای رفتن آماده شدم.
شاید تصمیم احمقانه ای بود، ولی دست خودم نبود و هنوز که هنوز بود با اینکه می دونستم همه چی تموم شده، ولی دلم یه لحظه دیدن حیدر رو می خواست. گرچه مطمئن نبودم اون وقت روز خونه باشه و بتونم ببینمش.
باز هم با وسواس زیاد روسریم رو سرم کردم و موقع سر کردن چادر دانشجوییم، مراقب بودم که روسریم خراب نشه.
بند بلند کیف کوچیکم رو روی دوشم انداختم و به همراه مامان از خونه خارج شدم.
مامان خیاط بود و خانم های همسایه کارهای دوخت و دوز رو پیشش می آوردن. چند روز پیش هم خدیجه خانم یه چادر به مامان داده بود که براش بدوزه و حالا مامان می خواست سر راهش، چادر خدیجه خانم رو بهش بده.
هر چه به در حیاط خونه ی حاج رسول نزدیک تر می شدیم، ضربان قلب منم بالاتر می رفت و این تالاپ تلوپ قلبم گواهی می داد که حیدر رو می بینم.
مامان زنگ در خونشون رو زد که مائده خواهر دوم حیدر در رو برامون باز کرد و من و مامان وارد حیاط شدیم.
خونه ی حاج رسول یه خونه ی دوبلکس با حیاط بزرگ و پر دار و درخت بود و راه پهن و طویل سنگفرش، در حیاط رو به سکوی جلوی در خونه متصل می کرد.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_سیودوم
کنار مامان به آرومی به سمت خونه قدم بر می داشتم تا اینکه خدیجه خانم از خونه خارج شد و به استقبالمون اومد.
خدیجه خانم تعارف کرد به خونه بریم، ولی مامان مخالفت کرد و گفت برای دادن چادرش اومده و وقت خونه رفتن نداره.
بی حوصله وایستاده بودم و وقتی دیدم مامان و خدیجه خانم گرم حرف زدن شدن، ازشون فاصله گرفتم و کمی اونطرف تر کنار بوته های گل صورتی که دو طرف راه سنگفرش رو تزیین کرده بودن وایستادم.
مشغول نوازش گلبرگ لطیف گل شدم که در همین لحظه صدای باز و بسته شدن در حیاط و به دنبالش صدای سلام مردونه ای از پشت سرم، بلند شد.
دستم روی گل ثابت موند و توانایی اینکه برگردم و حیدر که با مامان احوالپرسی می کرد رو ببینم، نداشتم.
قلبم باز بی قرار شده بود و تمام حواسم بهش بود و حرف مامان تیر خلاصی برای قلبم بود که رو بهش گفت: شنیدم به سلامتی قراره بهمون شیرینی بدی! مبارک باشه!
چیزی بدتر از جواب حیدر وجود نداشت که با خوشرویی تشکر کرد.
بغض به گلوم چنگ انداخت و خودم رو به خاطر اومدن به اینجا لعنت کردم، ولی باید خوددار می بودم.
دستم رو با حرص به روی گلا کشیدم و گذاشتم تیغ گل دستم رو بخراشه.
به سمت مامان و خدیجه خانم و حیدر قدم برداشتم و در حالی که سعی می کردم به حیدر نگاه نکنم، با صدایی که از ته چاه در اومده بود، رو بهش سلام کردم.
با صدایی ضعیف تر از صدای خودم جوابم رو داد و با گفتن « فعلا با اجازه» به سمت خونشون رفت.
مامان هم بلاخره به رفتن رضایت داد و رو به خدیجه خانم گفت: خب دیگه ما بیشتر از این مزاحم نمی شیم، با اجازتون بریم که با این ترافیک تا برسیم خونه ی مهدی شب شده.
خدیجه خانم خیلی سریع جواب داد: اتفاقا من و حیدر هم داریم می ریم خونه ی خواهرم، صبر کن شما رو هم می رسونیم.
اصلا دلم نمی خواست مامان قبول کنه، ولی خدیجه خانم کوتاه نیومد و مامان هم به ناچار قبول کرد.
هیچ این وضعیت رو دوست نداشتم.
طولی نکشید که حیدر به همراه مادرش که برای عوض کردن لباس به خونه رفته بود، از خونه خارج شد و همگی توی ماشین حیدر که جلوی در پارک بود، نشستیم.
عزیزان اینم پارت
فقط اگر ناشناسی بعد رمان میزارم
ازش خیلی شاکی هستید و دوست ندارید
بگید نزارم و طبق روالی که زیر رمان می نویسم
رمان بزارم
چون چند تا از اعضا تو ناشناس پیام دادن
و ناراضی هستن
ممنون میشم تو ناشناس اطلاع بدید بهم
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
بازارِ دنیا عجیب شلوغ است...
و ما، راهِ نور را گم کرده ايم!
و شما تنها راه بَلَدِ جادّهے نورے...
بر تاریکی های دلمان، خط بکش...
یگانه امیدِ اهلِ زمین العجل
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝