eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🕊 گاهے... آرزوے کردن ِمن را به خنده وا مےدارد ... ! من...آری من غرق دنیا شده را ... ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
عزیزان امشب ۴ پارت رمان داریم🌹✨ از امشب شبی ۴پارت رمان داریم. لف ندید💔 ۵۱۶تا شدیم ۵۱۲تا😔 روند پست گذاری کانال به روال قبل بر میگرده.. در ضمن سوپرایز ۱۰پارت ولادت امام زمانمون سرجاشه😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان‌ آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ آقارضادم‌درایستاده‌بود نرگس:آخ‌آخ،رضادم‌دره،فک‌کنم‌ماشین ومیخواست _ ای‌واایی،عصبانی‌میشه‌ازدستت؟ نرگس:ازقیافه‌باروت‌زده‌اش‌پیدات‌که‌ منتظره‌یه‌انفجاره نرگس‌سریع‌ازماشین‌پیاده‌شد نرگس:ببخش‌داداشی،اصلایادم‌نبودماشینونیازداشتی (رضاهمونجوربه‌دیوارتکیه‌داده‌بودواخم‌ کرده‌بود) نرگس:داداشی‌آبروداری‌کن،رهاتوماشین هچیزی‌نگیااا (باخنده‌آقارضا،ازماشین‌پیاده‌شدم) -سلام (یه‌لحظه‌چشمای‌اقارضابه‌چشمای‌من‌گره‌ خورد،بعدسرشوپایین‌کرد،احتمالابادیدنم‌ تواین‌چادرتعجب‌کرده) رضا:سلام نرگس:بخشیدی‌داداشی رضا:باشه،بیابروداخل نرگس:قربونت‌برم‌من،بریم‌رهاجون رفتیم‌داخل‌خونه‌من‌رفتم‌توی‌اتاق چشمم‌به‌آینه‌افتاددوباره‌خودموباچادری‌ که‌روسرم‌بودبراندازکردم چادروازسرم‌برداشتم،لباسایی‌که‌تازه‌ خریده‌بودموپوشیدم روی‌تخت‌درازکشیدم گوشیموروشن‌کردم یه‌عالمه‌پیام‌ازطرف‌نگاربود شماره‌نگاروگرفتم نگاره:الورها،دخترمعلوم‌هست‌کجایی؟ -اولاسلام،دوم‌اینکه‌جایی‌زیرآسمون‌خدا
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ نگار:دیونه‌میدونی‌نویددربه‌دردنبالته؟ _اگع‌دنبالم‌نبود،شک‌میکردم نگار:رهادیروزاومده‌بوددانشگاه‌یه‌آبروریزیکردکه‌نگو،داشتم‌پس‌میافتادم،اگه‌حراست‌دانشگاه‌نیومده‌بود،یه کتکی‌هم‌نوش‌جان‌میکردم‌ازدستش -پسره‌ی‌پرو،چکاربه‌توداره نگار:فک‌میکنه‌من‌توروپناه‌دادم،الان‌ کجایی؟ -یه‌جای‌امن نگار:رهاجان‌تاکی‌میخوای‌قایم‌موشک‌بازی‌کنی؟،آخرش‌که‌چی! _نمیدونم،فعلابایدبرم،بازباهات‌تماس‌ میگیرم نگار:الورها،الووو￾ صدای‌دراومد _بله عزیزجون‌بود عزیزجون:دخترم‌ناهارآماده‌است _چشم‌الان‌میام شالموروسرم‌گذاشتم،بلندشدم‌که‌برم، چشمم‌به‌حیاط‌افتاد نزدیک‌پنجره‌شدم،آقارضاداخل‌حیاط‌راه‌ میرفتوباموبایل‌صحبت‌میکرد چقدرمثل‌این‌مردکم‌هستن چی‌میشدیکی‌مثل‌همینامال‌من‌میشد نه‌نه‌محاله،من‌کجاواین‌مردکجا رفتم‌سمت‌دربازچشمم‌به‌آینه‌افتادنگاهی‌بهخودم‌انداختم شالموکشیدم‌جلوموهام‌وزیرش‌پنهون‌ کردم ازاتاق‌رفتم‌بیرون نرگس:بیاکه‌مادرشوهرت‌خیلی‌دوستت‌ داشتههااا
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ (مادرشوهر،چقدردرکنارعزیزجون‌احساس‌آرامش‌میکردم،احساسی‌که‌هیچوقت‌ درکنارمادرم‌تجربه‌نکردم) نشستیم‌کنارسفره عزیزجون:رضامادر،بیاغذات‌سردشد رضا:عزیزجون‌نمازمومیخونم‌میام عزیزجون:باشه‌پسرم نرگس:داداشی‌التماس‌دعافراووون غذاموخوردم‌میخواستم‌ظرفاروجمع‌کنم‌ که‌نرگس‌نزاشت نرگس:نمیخوادبابا،خیلی‌هم‌خوردی‌که‌ میخوای‌الان‌جمع‌هم‌کنی پاشوبرو بلندشدم‌رفتم‌سمت‌اتاقم که‌چشمم‌به‌اقارضاافتاد تواتاق‌نرگس‌داشت‌نمازمیخوند منم‌محوخوندن‌نمازش‌شدم چه‌سجده‌های‌طولانی‌داشت بعدازتمام‌شدن‌نمازش بلندشدبرگشت دوباره‌نگاهمون‌به‌هم‌افتاد منم‌ازخجالت،سرموانداختم‌پایین‌ورفتم‌تواتاقم روزرفتن‌رسید یه‌مانتوی‌بلندمشکی‌پوشیدم‌بایه‌شال‌ مشکی،یه‌کم‌حجاب‌کردم،وسیله‌هامو. برداشتمورفتم‌بیرون همه‌داخل‌حیاط‌نشسته‌بودن رفتم‌سمت‌عزیزجون:عزیزجون‌بابت‌ این‌چندروزی‌خیلی‌ممنونم (عزیزجون‌بغلم‌کرد):قربونت‌برم،مواظب‌ خودت‌باش،هرموقع‌دوستداشتی‌برگرد پیش‌خودمون -ای‌کاش‌مادرمم‌همینومیگفت ولی‌حیف‌که‌هیچوقت‌نگفت
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ نرگس:خوبه‌حالا،دم‌رفتن‌اینقدرهندی‌ بازی‌درنیارین عزیزجون‌یه‌قرآن‌گرفت‌دستش آقارضاونرگس‌اززیرش‌ردشدن عزیزجونم‌یه‌نگاهی‌به‌من‌انداخت عزیزجون:چراوایستادیدخترم،بیا منم‌رفتم‌سمتش،قرآنوبوسیدمواززیرش‌ ردشدم حال‌خوبی‌داشتم علت‌شونمیدونستم سوارماشین‌شدیموحرکت‌کردیم وسطای‌راه‌آقارضاایستاد آقارضا:نرگس‌جان‌بروعقب‌بشین،مرتضی‌ هم‌همراهمون‌میاد نرگس:باشه‌چشم نرگس‌اومدکنارمن‌نشست،چنددقیقه‌ای‌ منتظرشدیم‌که‌آقامرتضی‌هم‌سوارشد آقامرتضی:سلام آقارضا:سلام‌داداش‌کجایی‌تو؟ نرگس:سلام آقامرتضی:شرمنده‌داداش،یه‌کم‌ازکارام مونده‌بود،تاتماش‌کنم‌تحویل‌سهیل‌بدم‌ طول‌کشید آقارضا:حالاپول‌بنزینی‌که‌سوختوازت‌ گرفتم،اون‌موقع‌میفهمی‌که‌زودتربیای آقامرتضی:باشه‌بابا،خسیس نزدیکای‌ظهربودکه‌آقارضایه‌جاکه‌رستوران داشت‌ایستاد
اینم چهار پارت از رمان تقدیم نگاهتون😍
دن‍‌بال چ‍‌نله م‍‌وود م‍‌یگ‍‌ردی.؟ ای‍‌نم ه‍‌مون چ‍‌نلی ک‌ م‍‌یخواس‍‌تی. @Dark_1_Life پ‍‌روف‍‌ای 𝐌𝐨𝐨𝐃ش‍‌اخ .! . @Dark_1_Life ت‍‌کستای‍‌ 𝐌𝐨𝐨𝐃 ک‍‌ه ح‍‌رف دل‍‌ت‍‌ه @Dark_1_Life کل‍‌یپای𝐌𝐨𝐨𝐃 خ‍‌ف‍‌ن. چ‍‌را ه‍‌ن‍‌وز و‍‌‍ای‍‌س‍‌اد‍ی م‍‌ن‍‌ت‍‌ظ‍‌ر ف‍‌رش ق‍‌رم‍‌زی?😂😔