eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.9هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ آقارضا:بچههاپیاده‌شین‌وقت‌نمازوغذاست منم‌همراه‌نرگس‌رفتم‌سمت‌نمازخونه یه‌گوشه‌نشستم‌تانمازنرگس‌تمام‌شد بعدش‌باهم‌رفتیم‌رستوران،نمیدونم‌چرا خیلی‌احساس‌خجالت‌میکردم‌داخل‌جمع ولی‌شوخی‌های‌آقامرتضی‌باآقارضایه‌کم‌ازخجالتم‌کم‌میکرد هیچوقت‌فکرنمیکردم‌آدمای‌مذهبی‌هم‌ شوخ‌طبع‌باشن بعدازخوردن‌غذاازرستوران‌بیرون‌اومدیم نرگس:داداش‌اونجارونگاه،یه‌مغازه‌سنتیه‌ بریم‌یه‌سربزنیم؟ رضا:واای‌نرگس‌ازدست‌خریدکردنای‌تو نرگس:باشه‌بابامنورهامیریم،رهااا؟ آقارضا:لازم‌نکرده‌تنهابرین،باهم‌میریم نرگس:قربون‌غیرتت‌برم واردمغازه‌شدیم،وسایلای‌سنتی‌خیلی‌ قشنگی‌داشت منم‌چشمم‌به‌یه‌تسبیح‌فیروزه‌ای‌افتاد محوتماشاش‌شدم نرگس:رهاتوچیزی‌نمیخوای؟ _نه‌عزیزم نرگس:تعارف‌نکن‌گلم،مهمون‌خان‌داداشیم (لبخندی‌زدم)،حالایه‌کم‌پول‌بزاربراش‌واسهبرگشت نرگس:خیالت‌راحت،جیب‌داداش‌خالی‌شد، اقامرتضی‌هم‌هست (یه‌جوری‌اسم‌آقامرتضی‌روگفت،که‌صورتشسرخ‌شد،انگارخبرایی‌بود)
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ آقارضا:بریم‌نرگس‌جان؟ نرگس:اره‌بریم‌خریداموکردم آقارضا:خداروشکر،بریم‌حالا؟ نرگس‌یه‌نگاهی‌به‌من‌کرد:رهاجون‌چیزی‌ موردقبولیت‌نشد؟ یه‌نگاهی‌به‌تسبیح‌کردم:نه‌عزیزم‌بریم سوارماشین‌شدیموحرکت‌کردیم نرگس:رهاجان‌آدرس‌خونه‌دوستت‌ کجاست؟ ازداخل‌جیبم‌آدرسودرآوردم‌دادم‌به‌نرگس، نرگس‌یه‌نگاهی‌کرد نرگس:خوب،مسیرماست،اگه‌دوست‌داری‌ همراه‌مااول‌بیابریم‌ توراه‌برگشت‌میرسونیمت‌خونه‌دوستت _نه،به‌اندازه‌کافی‌مزاحمتون‌شدم نرگس:ای‌بابا،چرافک‌میکنی‌تومزاحمی ،بیا بریم،برگشت‌دستتومیزارم‌تودست‌دوستت_باشه حدودای‌ساعت۹رسیدیم‌شلمچه ازماشین‌پیاده‌شدیم نمیدونستم‌اینجاکجاست ازماشین‌پیاده‌شدیم نرگس‌یه‌چادرگذاشت‌روی‌سرم برگشتم‌نگاهش‌کردم نرگس:عزیزدلم،این‌خاک‌حرمت‌داره،قشنگ‌نیست‌بدون‌چادربریمم‌همونی (چیزی‌نگفتموحرکت‌کردیم)
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ به‌ورودی‌که‌رسیدیم‌دیدم‌آقارضاواقامرتضیحتی‌نرگسم‌کفشاشونودرآوردن علتشونمیدونستم‌ولی‌منم‌بادیدن‌این‌ صحنه‌هاکفشمودرآوردم چشمم‌گنبدفیروزه‌ای‌افتاد دلم‌لرزید به‌نرگس‌نگاه‌میکردم‌که‌درحال‌گریه‌کردن‌ بود آقارضاوآقامرتضی‌ازماجلوتربودن شانه‌های‌لرزانشون‌ومیشددید مگه‌اینجاچه‌خبربود؟ خبری‌که‌من‌ازش‌بی‌خبربودم! عده‌ای‌رومیدیم‌که‌یه‌گوشه‌نشستنوبا خودشون‌خلوت‌کردنوگریه‌میکردن مادری‌دیدم‌که‌حتی‌توان‌حرکت‌نداشت،رویصندلی‌اش‌نشسته‌بودوبه‌گنبدفیروزه‌ای، نگاه‌میکرد،انگاریه‌عالمه حرف‌واسه‌گفتن‌داشت دوروبرم‌تزیین‌شده‌بودازپرچم‌های‌مشکی‌ وقرمز،که‌روی‌هرکدامشان‌نام‌یافاطمه‌زهراخودنمایی‌میکرد آقارضاواقامرتضی‌رودیگه‌ندیدم،نرگس‌ گفته‌بودرفتن‌داخل‌چادراکاری‌دارن نرگس‌حرکت‌میکردومن‌پشت‌سرش‌ میرفتم چشمم‌به‌گروه‌افتادکه‌یه‌اقای‌داشت‌برای‌ افرادتوضیح‌میداد ازنرگس‌جداشدمورفتم‌سمت‌جمعیت همراه‌جمعیت‌حرکت‌کردیم رسیدیم‌به‌یه‌سه‌راهی که‌اون‌اقاگفت‌اسم‌اینجاسه‌راهی‌شهادته میگفت.خیلی‌اینجاشهیدشدن حالافهمیده‌بودم‌که‌چراکفشامونوازپاهاموندرآوردیم به‌خاطرحرمت‌این‌شهدابود اینقدرسوال‌درذهنم‌بودکه‌جوابشونوکم داشتم‌میگرفتم یه‌دفعه‌چشمم‌به‌چندآقای‌مسن‌افتاد که‌سجده‌به‌خاک‌کردن‌وازبی‌وفایی‌هاشون‌ صحبت‌میکردن‌که‌ازقافله‌جاموندن
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ چقدرمن‌راهواشتباه‌رفتم دردل‌این‌خاک‌چه‌جوانانی‌باهزاران‌ امیدوآرزونهفته‌است توفکروخیال‌خودم‌بودم‌که‌خودمودرمیان‌ جمعیتی‌جلوی‌درب‌سبزرنگ‌دیدم حس‌عجیبی‌داشتم،یک‌دفعه‌درمیان‌اینهمهصداهابغضم‌شکست نمیدانستم‌چه‌بخواهم‌ازشهدا فقط‌تنهاچیزی‌که‌میخواستم‌این‌بودکه‌منو ببخشن ببخشن‌که‌ازآرزوهاشون‌گذشتن‌تامن‌بتونم‌ راحت‌زندگی‌کنم ببخشن‌که‌جواب‌این‌محبتهاشونو بددادم ازجمعیت‌بیرون‌آمدم‌ورفتم‌درکنارکاروان باشنیدن.سخنان‌اون‌آقا،بندبنددلم‌به‌لرزه‌ افتاد میگفت‌اینجاقبرمطهر۸شهیده که‌کامل‌نبودن،قطعه‌هایی‌ازسرودستوپا جمع‌آوری‌شده‌وبه خاک‌سپردن‌که‌شدن‌شهدای‌گمنام پاهام‌به‌لرزه‌افتادوزانوهام‌شل‌شدونشستم سرموگذاشتم‌روی‌خاکوگریه‌میکردم نمیدونم‌به‌کدامین‌کارخوبم مستحق‌دیدارتون‌بودم بعدازمدتی‌نرگس‌اومدسمتم نرگس:کجایی‌رها،منکه‌نصف‌عمرشدم بادیدن‌نرگس‌خودموبه‌آغوشش‌انداختمو یه‌دل‌سیرگریه‌کردم نرگسم‌شنوای‌خیلی‌خوبی‌بودبرای‌حرفای دلم حرفایی‌که‌جگرم‌راسورخ‌کرده‌بود چندروزی‌درشلمچه‌بودیم دل‌کندن‌ازشهداخیلی‌سخت‌بود اولین‌نمازمودراونجاخوندم ازشهداخواستم‌که‌کمکم‌کنن،کمکم‌کنن‌این‌ محبتی‌که‌نصیبم‌شده،به‌این‌راحتی‌از دست‌ندم نرگسم‌چادرشوبه‌من‌هدیه‌داد
اینم چهار پارت از رمان تقدیم نگاهتون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال کمیل... کانالی متفاوت با سایر کانالها! کانالی که اعضایش تا آخرین لحظه مقاومت کردند.....وجان دادند🕊 ولی هرگز کانال را ترک نکردند........ "منتظر شما در کانال کمیل هستیم" https://eitaa.com/joinchat/265945271C09d9d36e5c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•