خلوت های نیمه های سحر...✨🌌
#شــهـیدانهـ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
زیباییِ این عکس💙:)
#لبیک_یا_خامنهای
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
وقسـمبہبسیـجےبودنـش . . !
#شهید_آرمان_علیوردی
#شهیدانھ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
میگفت كِ :
گناه ڪاری كِ بعد از گناه بہ ترس و اضطراب میفتہ بہ نجات نزدیك تره ..
تا ڪسی كِ اهل عبادتِ ؛ اما ترس از گناه ندار،!️
#تلنگرانه
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
عزتدستخداست .
وبدانیداگرگمنامترینهمباشید؛
ولےنیتشمایار؎مردمباشد
مےبینیدخداوندچقدرباعزت ،
وعظمتشمارادرآغوشمےگیرد((:
-شھیدحاجقاسمسلیمانی
#شهیدانھ
#سخنبزرگان
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
حاجقاسمدورنممیگہ:شماتومجازی خودتوڪنترلڪن؛لازمنڪردهنصفشب بیداربشییادانتقامسختبیوفتی..!
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
میخوای مداح اهل بیت باش
میخوای بازیگر و خواننده باش
میخوای سیاستمدار باش
هرکی میخوای باشی باش
غربال آخرالزمان کار خودشو میکنه
#شایدتلنگࢪ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
•🔮✨•
خیلۍازحرفاشدربارهحـجاب قشنگبود؛
اماعکسنصفہازچہرش،چشماش،
یادستشرومیذاشتپروفایلش
انگاریحواسـشنبودحـجاب!
برایپوشوندنزیبایۍهاسـتواینکار،
دقیقادرتضادھباحجابہ!
#بدونتعارف!
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
میگفت
شهادتهدفنیـســت ... !
هدفاینڪھعَلَمِاسلامروبہ
اسمامـٰامزمان«عج»بالاببرید
حالـااگہوسطاینراھ #شھید شدید
فداۍسرِاسلام :)♥🖐🏼!'
خیلۍقشنگمیگفت
#حرفقشنگ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
یکیازصفاتبارزآرمان،اینبودکههرگزاجازهرا
بهخودشنمیدادکهبهکسیتوهینکند.
اینموضوعدرحدیبودکهاگرجلویآرمانحرف
زشتیزدهمیشد،صورتشبهشدتسرخمیشد
وخجالتمیکشید!
شایداگراغتشاشگرانازاینموضوعباخبربودند
دیگرازآرماننمیخواستندبهحضرتآقاتوهین
کند؛چونآرمانبهخودهآنهانیزتوهیننمیکرد!!
-شھیدآرمانعلیوردی[🌱]!
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
#تلنگرانہ ‹.♥️🕰.› ^^"!
حـاجحسیـنیکتـامیگـه :
اگـهازمـنبپرسـیسـرکلاسدرسشھـدا
اولیـنچیـزیکـهیادگرفتـی
چـیبـودهمیگـمیـهچـیز
اونـم #نمـازِاولوقـت
ازاوننمـازایی
کهتنھـیعنالفحشـاءومنکـرمیکنـه
نمـازروبـهپـاداریـدنـهاینکـهبخونیـد
نمـازبخونیـدتـاازکـارھـایبـدفاصلـهبگیریـد
مثـلشھـداکـهنمـازهاشونهمـوننمـازیبود
کـهتنھـیعـنالفحشـاءوالمنکـرمیکـرد
ایـننمـازدرساولشھـداسـت
+استـادرائفـیپورھـممیگـه
هـرچیبـینمـازدرجامعـهمیبینـد
#ازبدنمـازینمـازخونـاسـت:)🚕🌿
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
•●🌱💌●•
شهادتراجزبهاهل
دردنمیدهند😭
#شهیدانہ
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
درحدیثقدسیآمدهاستکه :
ایانسان؛منشیطانرابخاطر
اینکهبرتوسجدهنکردومقام
توراارزشمندنشمرد،راندم !
حالابااوبرعلیهمنتبانیکردی؟🥀🙂
#حدیث
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
#شهیدانہ📸
• لالایی زیاد خواندم
برای🍃 ..
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
•📻⊱✿⊰🔗•
مذهبیبداخلاق
تأثیرشازدشمنبیشتره😑
+آرهداداشیکملبخند😊
#بدانیم!
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
کلام حاج احمد متوسلیان:
برای آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید!✌️🌱
#حاج_احمد
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
[السلامعلیکیاصاحبالزمان🌿]
شصت ثانیھ دیر آمدنِ صبح زمستانـ..
باعث شده یݪدا همه بیدار بماݩیم!
ده قرن نیامد پسر فاطمھ ، اما
شد ثانیهای تشنھ دیدار بمانیم؟!🥀
#یلدای_فاطمی #فاطمیه
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آفتاب شب یلدای همه😔🌿
#یلدای_فاطمی #فاطمیه
╔═~^-^~🥀═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🥀═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادویکم
مامان نذاشت من جلو برم و وقتی با راننده حرف زد و مطمئن شد واقعا ماموره، اجازه داشت سوار ماشین بشم.
مامان حق داشت انقدر نگران باشه؛ چون علاوه بر نگرانی برای گم شدن من، کم حرف نشنیده بود که این و اون می گفتن من خودم رفتم یا اینکه گفته بودن من رو دزدیدن و به مردای عرب فروختن و از این جور حرفا. هر چند حاج رسول به مامان گفته بوده که چه بلایی سرم اومده.
خلاصه اینکه روی صندلی عقب نشستم و در حالی که از شیشه های ماشین هیچ کجا رو نمی تونستم ببینم به سمت مقصدی نامعلوم راه افتادیم.
ساعتی بعد توی اتاقی نشسته بودم و توسط سه نفر بازجویی می شدم.
یه دوربین رو به روم گذاشته بودن و سه تایی ازم سوالهای مختلف از زمان دزدیده شدنم تا لحظه ی نجات می پرسیدن و حسابی خسته ام کرده بودن.
تمام اتفاقات افتاده رو مو به مو براشون تعریف کردم و عکسایی که بهم نشون می دادن رو دونه به دونه تایید می کردم تا اینکه به عکس شهرام رسید.
نیازی به توجه نبود و بی حوصله جواب مأموری که پرسیده بود این رو می شناسم یا نه گفتم: این شهرامه!
دوتاشون به هم نگاه کردن و دوباره ازم پرسیدن: شما مطمئنی؟!
با خونسردی جواب دادم: بله! بهش می گفتن شهرام!
یکی دیگشون گفت: این اسمش عبدالحمیده! شما مطمئنی که شهرام بهش می گفتن؟!
دوباره به عکس خیره شدم که در همین حال در اتاق باز شد و سه تا مرد بازجو رو به کسی که وارد شده بود احترام نظامی گذاشتن.
پشتم به در بود و نمی دیدم کی وارد اتاق شده و وقتی خطاب به سه مرد جوان کلمه ی آزاد رو به زبون آورد، تشخیص دادم که این صدا متعلق به حیدره!
حیدر با قدمای بلند بهمون ملحق شد و یکی از سه مرد رو بهش گفت: قربان! ببینین ایشون چی می گن!
یکی دیگشون رو بهش گفت: می گن شهرامی که ما دنبالشیم همون عبدالحمیده که دستگیر شده.
حیدر مقابلم و نشست و با لحن ملایمی رو بهم گفت: حالتون خوبه؟!
برام مهم نبود که سه نفر دیگه هم حضور دارن و با لبخندی که روی لب داشتم بهش چشم دوختم و حق به جانب گفتم: تازه یادتون اومده حالم رو بپرسین داداش؟!
دیدم که ابروهاش بالا پرید، ولی جوابی نداد و با کشیدن نفس عمیق رو بهم گفت: شما مطمئنی که این شخص اسمش شهرامه؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم والا! اونجا که بهش می گفتن شهرام!
یکی از سه مأمور ناشناس خندید و گفت: پس این که ما گرفتیم ماهی نیست! شاه ماهیه!
یکی دیگشون گفت: درسته! عبدالحمید در واقع همون شهرامه و این همون مهره ی اصلی بود که دنبالش بودیم... یعنی ممکنه اون داستانی که در مورد نقشه ی تر..ور شهرام داده بود هم ساختگی باشه!
حیدر جوابش رو داد: هنوز هیچی معلوم نیست! باید همچنان هوشیار باشیم!... شما می تونین برین به کارتون برسین!
با این حرف حیدر که بیشتر حالت دستوری داشت، سه تاشون با گذاشتن احترام نظامی از اتاق خارج شدن و من و حیدر رو تنها گذاشتن.
با رفتنشون حیدر عکس شهرام رو کنار گذاشت و گفت:
- پات بهتره؟ می بینم که خداروشکر راحت میتونی راه بری
مثلا می خواستم وانمود کنم
وجودش مهم نیست و با خوشرویی جواب دادم: آره خدا رو شکر خیلی بهترم!
چیزی نگفت و من به آرومی سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم و متوجه شدم که بهم زل زده بود
اینکه اینجوری بهم زل زده بود معذبم می کرد که دوباره سرم رو پایین انداختم و گفتم: ببخشید! اگه با من کاری ندارین من برم!
صداش گوشم رو نوازش داد و نفس کشیدن رو برام سخت کرد که گفت: بهم نگو داداش!
چقدر بی مقدمه گفته بود!
با گیجی سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم!
هنوز هم خیره سرانه نگاهم می کرد.
ساکت موندم تا اینکه به حرف اومد و گفت: نمی خوام برات مثل داداش باشم!
حرفم رو بی اراده به زبون آوردم و با طعنه گفتم: آره خب! آخه معمولا داداش که باشی از خواهرت خبر می گیری... بلاخره یه سفر پر خطر رو پشت سر گذاشتیم و همسفر هم که بودیم! مگه نه آقا حیدر؟!
بر عکس تصورم لبش به خنده کش اومد و گفت: همیشه انقدر قشنگ و واضح دلخوریات رو به زبون میاری؟!
با خجالت لبم رو گاز گرفتم که ادامه داد: می خوام برات حیدر تنها باشم!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادودوم
اون لحظه نفهمیدم چی می گه که با گیجی نگاهش کردم و اون با ملایمت ادامه داد: یادمه توی بیمارستان جلوی در اتاق عمل همه یه جور دیگه نگام می کردن! کسی جرات نمی کرد بهم نزدیک بشه! می دونی چرا؟!
سکوت کرد که سر تکون دادم و گفتم: چرا؟!
- چون با همون لباس محلی افغانی و پر از خاک و خون جلوی در اتاق منتظرت بودم.... دو بار دیگه هم به دیدنت اومدم، ولی نخواستم متوجه بشی!
... می دونی چرا؟!
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم: چرا؟!
- چون به زمان نیاز داشتم! نیاز داشتم تا با خودم کنار بیام! تا بفهمم حسم نسبت بهت چیه! بفهمم چرا هر لحظه دلم می خواد ببینمت!
نوع نگاهم متعجب شد! ضربان قلبم بالا رفت! دلم می خواست بپرسم حست چیه، ولی خجالت کشیدم و فقط با دهن نیمه باز نگاهش کردم تا اینکه دوباره به حرف اومد و گفت: می دونی چرا؟!
قدرت تکلم نداشتم و خودش ادامه داد: چون عاشقت شدم!
مطمئن بودم نمی فهمه با حرفاش داره چی به روز قلبم میاره! صدای قلبم توی سرم اکو می رفت! به قدری غیر قابل پیش بینی بود که کاملا گیج شده بودم!
بین اون همه حس خوب این سوال لعنتی از همه قوی تر بود که توی ذهنم می پرسید « پس مرضیه چی؟! »
حیدرکمی خودش رو روی میز جلو کشید و گفت: چیزی نمی گی؟!
جون کندم تا تونستم در مقابل تیله های مشکی منتظرش حرف بزنم و بگم: فکر نمی کنین برای عاشق شدن دیر شده؟!
اخم کرد و گفت: منظورت چیه؟!
با دم عمیق هوا رو به ریه ام کشیدم و گفتم: شنیدم آخر هفته نامزدی شما و مرضیه خانمه!
خندید و گفت: واقعا؟! پس چرا خودم خبر ندارم؟!
سکوت کردم و خودش ادامه داد: درسته!
قلبم به یکباره ایستاد و با گیجی نگاهش کردم که جمله اش رو کامل کرد و گفت: مرضیه انتخاب مادرمه! حتی این مراسم آخر هفته هم به خواست مادرمه!....
ناگهان بغض کردم و چیزی نمونده بود بزنم زیر گریه که خودش نجاتم داد و گفت: من از اول راضی به این وصلت نبودم! ولی کسی هم توی زندگیم نبود که بخوام به خاطرش دل مادرم رو بشکنم و مرضیه از هر نظر مناسب بود! ولی حالا قضیه فرق می کنه! تو اومدی توی زندگیم و من تازه دارم طعم دوست داشتن رو حس می کنم!
توی دلم و از ته دل به خدا گفتم «خدایا نفس بده!»
دوست داشتم ادامه بده، ولی اون خط بطلان کشید به حسم و گفت: اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست!
نگاهی به ساعت توی دستش انداخت و ادامه داد: دعوتم رو به کافه قبول می کنی؟!
کم مونده بود از ذوق جان به جان آفرین تسلیم کنم! توی دلم گفتم آخه پسر خوب این هم سواله؟! معلومه که با کله میام.
سکوتم رو که دیدم از جاش بلند شد و گفت: من یه کار کوچیک دارم! منتظر باش زود بر می گردم.
با گفتن این حرف سریع از اتاق خارج شد و من رو با خیالات خوشم تنها گذاشت.
ترسیدم که نکنه اتاق دوربین داشته باشه، وگرنه از خوشی پا می شدم جیغ و داد میزدم! ولی دختر خوبی موندم که سرسنگین نشستم تا اینکه حیدر برگشت و از همون جلوی در اتاق گفت: من تا خونه می رسونمتون!
فهمیدم اینجوری گفته تا بقیه نفهمن کجا می خوایم بریم.
از جام برخاستم و به سمتش رفتم و با هم به سمت در ورودی ستاد قدم برداشتیم.
کارکنانی که توی راهرو بودن، نمی تونستن نگاهمون نکنن و من فکر می کردم همه می دونن چی بینمون گذشته و از خجالت و خوشی داشتم از حال می رفتم.
دروغ چرا؟! برام اینکه در کنار عشقم که از ابهت چیزی کم نداشت قدم بر می داشتم و بقیه بهمون نگاه می کردن و اگه از جلوی حیدر در می اومدن احترام نظامی می ذاشتن، خیلی خوشایند بود و احساس غرور می کردم!
جلوی در ورودی حیدر در رو برام باز کرد و اجازه داد من اول خارج بشم و در حالی که دستگیره ی در توی دستش بود رو به کسی که شتابان داشت می رفت، گفت: مجید! آدرس و مشخصاتی که خواستم چی شد؟
پسر جوون یا همون مجید به سمتش برگشت و گفت: قربان یک ساعت زمان دادین! هنوز نیم ساعتش مونده!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادوسوم
[۲ماه بعد]
از بی وقفه نشستن خسته شده بودم! نگاهم به حاج رسول بود که داشت شماره می گرفت تا شاید از پسرش خبری بشنوه!...
همه در سکوت بهش نگاه می کردن و صدای حاج رسول توی محضر پیچید که گفت: سلام حاج آقا!... خبری نشد؟!
نمی دونم چی شنید که جواب داد: باشه! ممنون... خبری شد حتما بهمون خبر بدین!
تماس رو قطع کرد و خدیجه خانم بی قرار تر از همه به سمتش رفت و گفت: چی شد؟! حیدرم کجاست؟!
حاج رسول رو بهش با مهربونی گفت: آروم باش! مگه بار اوله اینجور بی خبر غیب می شه؟!...
خدیجه خانم با بغض جواب داد: ولی برای اولین بار پا قدم یکی به زندگیش باز شده!
حرفش مثل خنجری قلبم رو نشونه گرفت!
فاطمه سعی کرد مادرش رو آروم کنه و حاج رسول رو بهش گفت: استغفرالله! چه حرفیه می گی؟! مافوقش گفت براش یه ماموریت اضطراری پیش اومده و فرصت نکرده بهمون خبر بده!
عاقد رو به حاج رسول گفت: ان شا الله که خیره! نظرتون چیه مراسم رو برای فردا بزاریم؟!
حاج رسول با درماندگی نفسش رو بیرون داد و جواب داد: چاره چیه؟! باشه! ان شا الله فردا دوباره میایم.
صدای آروم خدیجه خانم رو شنیدم که با عصبانی به فامیل خودش می گفت: فقط بره دعا کنه حیدرم سالم برگرده... دعا کنه پا قدمش نحس نباشه!... اصلا شاید مصلحت باشه که نیومده....
بغض داشتم و حرفش بغصم رو به اشک تبدیل کرد!
دستم رو مشت کردم تا شاید بتونم به خودم مسلط باشم و هق نزنم!
اوضاع بدی بود!
چند نفر در حالی که با هم حرف می زدن از محضر خارج شدن!
دلم می خواست پاشم جلوشون رو بگیرم و بگم حق ندارن برن!... بگم حیدر میاد!.... ولی انگار همه باورشون شده بود حیدر قرار نیست بیاد و رفتن رو ترجیح می دادن!
همه نگران بودیم!
مامان و سعیده و سمانه کنارم بودن! مامان با بغض لب زد: پاشو! ما هم باید بریم!
به سمت مامان که بالای سرم ایستاده بود، برگشتم و با بغض لب زدم: تو رو خدا بگو نرن!...
سمانه با مهربونی گفت: امروز دیگه دیر شده! بیچاره ها سه ساعته معطلن! فردا دوباره میایم....
چقدر نیاز داشتم به این جمله ی « فردا دوباره میایم »
نفس کم آورده بودم!... دلم حیدر رو می خواست! نگرانش بودم و دست خودم نبود که فکر می کردم اتفاق بدی افتاده!
با اینکه چند نفر رفته بودن، ولی هنوز هم محضر شلوغ بود!
مامان با عصبانیت رو بهم گفت: پس چرا نشس....
حرفش رو نصفه رها کرد و نگاهش به در ورودی ثابت موند.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادوچهارم
مراسم ساعت چهار برگزار می شد و با وجود اینکه من زودتر آماده شده بودم، سمانه گفت باید کلاس بزاریم و کمی دیرتر بریم تا مردم نگن برای شوهر کردن هول بودم!
اونروز از حیدر که فقط پیام داده بود« باقی مدت صیغه رو بهم بخشیده و منتظره ساعت چهار تا ابد من رو مال خودش کنه! » هیچ تماس یا پیام دیگه ای نداشتم.
ساعت تقریبا چهار و نیم بود که با داداش حسین و سمانه و مامان به محضر رفتیم.
فکر نمی کردم محضر انقدر شلوغ شده باشه و با خجالت توی جایگاه عروس و دوماد نشسته بودم.
همه ی اقوام نزدیک اعم از عمو و خاله و... به محضر اومده بودن و بدتر از جو شلوغ محضر، نبودن حیدر عذابم می داد!
نگاهم به کتاب های دعای کوچیک داخل سبد بود! کتابهای دعایی که خودم با گل های کوچیک تزیین کرده بودم.
در میان همهمه تنها صدای عاقد رو شنیدم که گفت: آقا حیدر هنوز نیومده؟!
علی آقا جوابش رو داد: نه! هر چی هم تماس می گیرم گوشیش رو جواب نمی ده!
دلم شور افتاد و صدای حیدر پتک شد و به سرم کوبیده شد که گفته بود: کار من خطرناکه! ممکنه یه روز منتظرم باشی و من هیچ وقت برنگردم.
حال غریبی داشتم!
فکر می کردم اگه خودم زنگ بزنم جوابم رو می ده، ولی روم نمی شد بگم گوشیم رو بهم بدن!
سعیده کنارم وایستاد و به آرومی گفت: فاطمه زهرا ! حیدر به تو زنگ نزد؟!
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: چیزی شده؟!
- نه! جواب تلفنش رو نمی ده گفتم شاید به تو زنگ زده باشه!
- از کِی جواب نداده؟!
- نمی دونم! منم خیلی وقت نیست که اومدم.
جو سنگینی حاکم بود! چیزی نگفتم و نگاهم تا تسبیح توی دستای زنی کشیده شد که می دونستم اگه بیشتر از من نگران نباشه، کمتر نیست!
یه دونه مهره ی تسبیح پایین افتاد و لب های خدیجه خانم به گفتن ذکر تکون خورد!
حالت نگرانی داشت و این من رو نگران تر می کرد و چیزی مثل صدای حاج رسول تونست کمی آرومی کنه که گفت: میاد! حتما کاری پیش اومده!...
نفسم رو با آسودگی خاطر بیرون دادم و با بستن چشمام دعا کردم حرف حاج رسول درست باشه!
زیر چادر عرق کرده بودم و خدا رو شکر کردم که لباسم پوشیده است و لازم نیست خودم رو اون زیر خفه کنم.
لحظه های انتظار کشیدن به کندی می گذشت!
ثانیه ثانیه اش برام عذاب آور بود!
دو ساعت گذشته بود و از صدای همهمه فقط این جمله رو می شنیدم که می گفتن: پس چرا نیومد؟!
حالم خوب نبود!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
پارت_هفتادوپنجم
رد نگاهش رو دنبال کردم و نگاهم به روی مردی ثابت موند که سراسیمه وارد دفتر محضر شد و حتی وقتی نکرده بود کت و شلوار دومادی بپوشه و اسلحه اش رو در بیاره!
همه با بهت نگاهش می کردیم که نفس نفس زنان سلام کرد.
خدیجه خانم با گریه خودش رو بهش رسوند و نفهمیدم چی گفت که حیدر دستش رو گرفت و با خم شدن بوسه ای به روی دستش زد و خدیجه خانم هم دستش رو دور گردن حیدر انداخت و قربون صدقه اش رفت.
حاج رسول چیزی بهشون گفت که خدیجه خانم حیدر رو رها کرد و حیدر دستاش رو دو طرف سر مامانش گذاشت و بوسه ای به روی سرش نشوند!
حال و هوام خوب نبود!
از اینکه حیدر رو سالم می دیدم خوشحال بودم! ولی این علاقهی بین مادر و پسر من رو می ترسوند! دلم از حرفهای خدیجه خانم گرفته بود! بغض داشتم!
همه مثل من می خواستن بدونن چی شده که دیر کرده و حیدر کوتاه جواب می داد یه کار اضطراری پیش اومده و مجبور بوده بره.
عاقد با صدای بلند گفت: خب خدا رو شکر آقای داماد هم تشریف آوردن!
نفسم رو با آسودگی خاطر بیرون دادم و عاقد رو به حیدر گفت: آقا حیدر بشین که می خوام خوشی رو ازت بگیرم!
همه به حرفش خندیدیم و تنها مامان بود که با عصبانیت گفت: چی چی رو بشینه؟!
به یکباره سکوت حاکم شد و مامان باله های چادرش رو زیر بغلش زد و رو به من گفت: پاشو! یالا!
با بهت و ناباوری نگاهش می کردم که داداش حسین جلو اومد و گفت: مامان جان چیزی شده؟!
مامان رو بهش با تشر گفت: واقعا نمیبینی چیزی شده یا نه؟! مگه من دخترم رو از سر راه پیدا کردم که هیچی نشده می گه قدمش خوش نیست و دعا کنه پسرم سالم برگرده؟! سالی که نکوست از بهارش پیداست! جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته!
داداش مهدی دستش رو گرفت و گفت: مامان! زشته!کو...
مامان وسط حرفش پرید و گفت: این که تا آخر عمرش ور دل خودم بمونه و شوهر نکنه خیلی بهتر از اینه که نیش زبون مادرشوهر بشنوه و هر وقت شوهرش می ره سر کار، جون به لب بشه تا یه خبری بهش بدن و بگن شوهرت زنده است.
داداش حسین رو بهش گفت: مامان تو رو خدا آروم باش... کار برای همه پیش میاد!
مامان با حرص گفت: کار داریم تا کار!... حکمت خدا بود که امروز ببینم دخترم رو کجا می فرستم! بچه یتیم بزرگ نکردم که بزارم زیر منت مادرشوهر زندگی کنه!... که از راه نرسیده بگن قدمش نحسه!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_هفتادوششم
حرفای مامان حق بود و دلم رو خنک می کرد! ولی ترسیده بودم که نکنه حیدر رو از دست بدم! اون لحظه با خودم می گفتم به خاطر حیدر هر گونه نیش و کنایه ی مادرش رو به جون می خرم!
خدیجه خانم که تا اون لحظه نظاره گر بود و از خداش بود این وصلت سر نگیره، پشت چشمی نازک کرد و گفت: خلایق هر چی لایق!
حیدر سر به زیر ایستاده بود و چیزی نمی گفت!
مامان دستم رو گرفت و گفت: پاشو که خوب وقتی شناختیمشون!
به ناچار روی پام ایستادم و دو طرف چادرم رو توی دستم محکم نگه داشتم.
مامان دستم رو کشید و به سمت در بردم و من در همون حال که به دنبالش کشیده می شدم، برگشتم و نگاه نگرانم رو به نگاه بهت زده ی حیدر دوختم.
دوست داشتم کاری بکنه!... دلم داد می زد و بهش می گفت دستم رو بگیر! نزار همه چی تموم بشه!
با صدای حاج رسول به سمتش برگشتم و حاج رسول رو به مامان گفت: نعیمه خانم! لطفاً آروم باشین! صبر کنین با هم حرف بزنیم.
مامان در جوابش گفت: حاج آقا! احترامتون واجبه، ولی نمی تونم قبول کنم دختری که از گل نازکتر بهش نگفتم رو بفرستم تو خونه ای که می دونم آرامش نداره!
حاج رسول در جواب مامان گفت: بهتون قول می دم فاطمه زهرا برام از دخترام عزیز تر باشه! قسم می خورم نزارم کسی از گل نازکتر بهش بگه.... من سه تا دختر دارم و فاطمه زهرا دختر چهارممه! به خدا قسم تا من زنده باشم نمی زارم کسی حتی بهش چپ نگاه کنه! نمی زارم دلش غصه دار بشه!... ولی....
این«ولی» نفسم رو بند آورد!
حاج رسول قاطعانه ادامه داد: شغل حیدر به همین اندازه که امروز دیدین حساسه! فاطمه زهرا باید بدونه پا به خونه ای می زاره که وقتی شوهرش نیست باید بتونه صبوری کنه! باید بتونه امیدوار به برگشتنش باشه! باید بدونه توی لحظات حساس، ممکنه کنارش نباشه!...
مامان سکوت کرده بود و حاج رسول رو به من ادامه داد: دخترم! حرف امروز خدیجه خانم تا وقتی من زنده ام دیگه تکرار نمی شه، ولی در مورد حیدر ضمانت نمی کنم! می تونی با این شرایط کنارش بمونی؟!
از خجالت داشتم ذوب می شدم و سرم رو پایین انداختم!
من بهتر از کسی حتی خود حاج رسول سختی کار حیدر رو درک کرده بودم! من به چشم خودم خطر رو دیده بودم و با این حال قبول کرده بودم کنارش بمونم!
سکوتم طولانی شد و عاقد با صدای رسایی گفت: سکوت عروس نشانه ی رضایته!
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_هفتاوهفتم
مامان بهم نگاه کرد که سرم رو بیشتر پایین انداختم و حاج رسول رو بهش گفت: خدا رو شاهد می گیرم سر حرفم هستم!
مامان جوابش رو داد: حاج آقا حرف شما برامون سنده! نیازی به قسم نیست.
فاطمه به سمتمون اومد و دستم رو گرفت و گفت: فاطمه زهرا جان! بیا بشین سر جات!
با تعلل به مامان نگاه کردم و مامان نفسش رو بیرون داد و پلک روی هم گذاشت.
به همراه فاطمه قدم برداشتم و دوباره روی صندلی مخصوص عروس نشستم و فاطمه قرآن رو به دستم داد.
دیگه مثل قبل شور و شوقی نذاشتم و دلم می خواست فقط زودتر همه چی تموم بشه!
حیدر کنارم نشست و تصویرش رو توی آینه دیدم که هنوز هم سرش پایین بود و به دستاش روی زانوش نگاه می کرد.
سعیده و سمانه پارچه روی سرمون گرفتن و معصومه هم قند می سابید.
با صدای عاقد همان اندک همهمه هم خوابید و نگاه من به روی آیه های سوره ی رحمان ثابت موند!
استرس داشتم و به درستی نمی تونستم بخونم!
نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم!.... جای بابا رو خالی احساس کردم!... ولی دلم گرم بود به حضور کسی که می گفتن ما همه دختراشیم و تنهامون نمی زاره! حضورش رو با تمام وجودم حس کردم و گفتم: آقا جان! ممنون که هستی!
عاقد ابتدا از حیدر وکالت گرفت و سپس رو به من مقدار مهریه و شرایط رو قرائت کرد و گفت: آیا وکیلم؟!
سمانه بلافاصله گفت: عروس رفته گل بچینه!
عاقد با خنده گفت: ما هم عجله ای نداریم! صبر می کنیم تا بچینه و برگرده!
حضار خندیدن و عاقد برای باز دوم وکالت خواست و سمانه اینبار جواب داد: عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد با خنده گفت: ماشاالله عروس خانم چه سرعت عملی هم داره! به این زودی گل و چید و گلابش رو هم گرفت.
از حرفش خنده ام گرفت و خنده ی حیدر رو هم توی آینه دیدم.
از حرفش خنده ام گرفت و خنده ی حیدر رو هم توی آینه دیدم.
برای باز سوم وکالت خواست و من توی دلم بسم الله گفتم تا جواب بدم که سمانه سریع گفت: عروس زیر لفظی می خواد!
زنی که اوقات قشنگترین روز زندگیم رو به کامم تلخ کرده بود(خدیجه خانم) سرویس طلا رو روی عسلی جلوی پام گذاشت و عاقد گفت: اگه عروس خانم زبونش تقویت شد بهم وکالت بده که بریم سر اصل مطلب!
رمان سفر عشق ❤️
#پارتپایانی....
با اندکی مکث جواب دادم: با اجازه ی آقا امام زمانم و برگترا بله!
جونم در رفت تا تونستم این جمله رو بگم!
گویا جمعیت منتظر همین جمله بودن که کل کشیدن و دست زدن!
عاقد به سکوت دعوتشون کرد و بلاخره خطبه رو خوند و من و حیدر رو به عقد دایم همدیگه در آورد.
سعیده با گوشیم به دور سفره می چرخید و از زوایای مختلف عکس می گرفت و بعداً که عکسها رو نگاه کردم دیدم توی اکثرشون کله ی من و حیدر سانسور شده تا توی صفحه ی مجازی سعیده قرار بگیره!
خوندن صیغه که تموم شد فاطمه جلو اومد و بعد اینکه بهمون تبریک گفت، ازمون خواست حلقه ها رو دست هم دیگه کنیم.
حیدر حلقه ام رو برداشت که دستم رو جلو بردم و حیدر حلقه ام رو دستم کرد و وقتی من می خواستم حلقه اش رو دستش کنم، دست راستش رو جلو آورد.
من هم حواسم نبود و با اینکه می دیدم توی دستش نمی ره، ولی سعی داشتم به زور جاش بدم که معصومه با خنده گفت: داداش اشتب زدی! اون دستت رو باید بیاری!
به خنده افتادیم و حیدرکنار گوشم نجوا کرد: عشق حواس نمی زاره!
از حرفش ذوق کردم!... این حرف تمام دلخوری های لحظه ای قبل رو با خودش شست و برد!
حاضرین یکی یکی جلو اومدن و بهمون تبریک گفتن و هدایای خودشون که اول زندگی مشترک می تونست کمک حالمون باشه رو داخل سبدی می زاشتن که کتاب دعا داخلش بود!
به این صورت که از داخل سبد یه دونه کتاب بر می داشتن و به جاش پاکت پول یا ربع سکه می ذاشتن.
****
تمام دختر خاله ها و فک و فامیل توی خونه ی ما منتظرمون بودن و چون حیدر دیر رسیده بود، اوایل شب بود که از محضر خارج شدیم و به سمت خونه ی ما حرکت کردیم.
حیدر در ماشین رو برام باز کرد و وقتی من داخل ماشین نشستم، خودش هم پشت رل نشست و ناگهان نفسش رو بیرون داد و گفت: آخیش! بلاخره مال خودم شدی!
اینم ۸ پارت از رمان
هدیه یلدایی ما
امیدوارم لذت ببرید
نظراتتون رو در ناشناس برای ما بگید
الو📞📞
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371