#تلنگر°•💡🌸🌱•°•
#هفته_بسیج
اےبسیجی❗️
تاوقتیڪہپرچماسلامرا
درافقنصبنڪردے
حقندارےاستراحتڪنی☺️
✍🏻(حاجاحمدمتوسلیان)
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@zsbzsbzs
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر خدا که بسیجی ایم ❤️😇
#هفته_بسیج
@zsbzsbzs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری | رهبر انقلاب: بسیج صرفاً یک حرکت احساسی نیست، بسیج متّکی است به دانستن و فهمیدن، متّکی است به بصیرت. واقعیّت بسیج هم همین است و در این جهت باید پیش برود.
🗓 انتشار بهمناسبت #هفته_بسیج
💻 @zsbzsbzs
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_24
_این جا چه خبره علی؟
_نمیدونم چی بگم وا ا... ،خودت که می بینی؟بچه ها رفتند تفتیش؟
_اره داداش خیالت جمع
به طرف لباس هام رفتم و برشون داشتم،صدایی از پشت سر گفت:میتونی
بری تو حموم بپوشیشون...برگشتم که
دوباره همون چشم های قهوه ای روشن رو که از نزدیک به عسلی هم می زد
و رگه های سبز داشت دیدم.
رفتم تو حموم و در حالی که با خودم اشک می ریختم لباس هم رو پوشیدم و
بیرون اومدم.پسره در حالی که تکیه اش
رو از دیوار کنار حموم بر میداشت بهم نگاه کرد و گفت:
_شما هم باید همراه ما بیای
با تعجبی امیخته به ترس گفتم:
_من...من برای چی اخه؟
_باید برای این جا بودنتون توضیح بدید.ما این جا مقدار زیادی اسلحه و مواد
مخدر پیدا کردیم و اقای احتشام ادعا
دارند که شما در قبال گرفتن مواد تن فروشی می کردید...
احساس می کردم چشم هام اونقدر گشاد شده که می خواهد از کاسه بزنه
بیرون:
_ولی من...من...اون منو به زور اورد این جا...من نمی خواستم
_من کاره ای نیستم خانوم،من فقط فرمانده بسیجم،بهتره شما هم بیایید
اداره تا از خودتون دفاع کنید.
سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم.
تو خونه پر از مامور بود و داشتند همه ی سوراخ سنبه ها رو می گشتند،ارسام
هم در حالی که به دستش دستبند زده
بودند یک گوشه ایستاده بود و یه مامور هم کنارش بود...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_25
همون پسره دوباره سروان بردبار رو صدا زد.سروان دستش رو به عالمت صبر
کن تکون داد.
چند دقیقه بعد سروان اومد:
_جانم سید؟
_علی جان این خانم رو با کی بفرستم اداره؟
_خودت ببرش
_من که نمی تونم.ببرمش چی بگم اخه؟
_االن باهات یه سرباز می فرستم با اون برید،به سرهنگ بگو ازش بازجویی
بشه
باشه فقط زود باش که کلی کار دارم،باید برم پایگاه
همراه با پسره و سرباز راه افتادم و با 415پلیس به سمت اداره اگاهی رفتیم.
*
روی صندلی نشسته بودم و با پاهام ضرب گرفته بودم،پسره که هنوز هم
اسمش رو نمی دونم طول راهرو رو قدم رو
می رفت،سربازه هم مثل عجل معلق وایستاده بود باال سرم.
باالخره سرهنگ افتخار دادند و از جلسه بیرون اومدند،با پسره دست داد و
بعد هم دستشو گذاشت پشت کمرش و
بردش داخل اتاق.
21دقیقه بعد سرهنگ بیرون اومد و رو به سرباز گفت:
_خانم رو بیار اتاق بازجویی...
چند دقیقه بعد دوباره همون پسره اومد،روی صندلی روبه روم نشست و
شروع به صحبت کرد:
_جناب سرهنگ ازم خواست خودم ازت بازجویی کنم چون حرف های اقای
احتشام فقط در حد ادعاست و شاهدی
نداره تا شما رو متهم به تن فروشی و گرفتن مواد مخدر بکنه،البته اون وضعی
که ما شما رو دیدم باعث انحراف ذهن میشه
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_26
ولی خب هزارتا احتمال وجود داره که می تونه ادعای اقای احتشام رو
خنثی کنه.حاال هم بهتره شما هرچیزی
رو که می دونید به عالوه ی مشخصاتتون بهم بگید.
هرکاری کردم نتونستم پیش خودم اعتراف نکنم که صدای رسا و قشنگی
داره،صداش مردونه ی مردونه بود...
سعی کردم تجزیه و تحلیل هایی رو که هنگام صحبتش ازش کردم تو ذهنم
بیارم...
چشم های قهوه ای روشن با رگه های سبز،بینی استخونی و خوش ترکیب،لب
های قلوه ای،پوست گندمی و ته ریشی
که باعث جذاب تر شدنش شده بود...
خیلی از ارسام سرتر بود،حتی قدش از ارسام هم که فکر می کردم خیلی بلنده
بلند تر بود،هیکلش هم که داد می زد
ورزشکاری و ورزیده است...
برعکس ارسام که موهاش رو ژل مالی می کرد این خیلی ساده داده بود باال
که خیلی هم بهش میومد...
قبل از اینکه ذهنم بیشتر حول جوون مردم بگرده و دستور منحرف کردن بده
شروع به صحبت کردم و به تجزیه و
تحلیل های چند ثانیه ایم پایان دادم...
یسنا کیانی، 29ساله.با ارسام احتشام تو مهمونی اشنا شدم.
من نمی خواستم با ارسام دوست باشم،اخه ... میدونید...راستش ارسام یه
چیزایی از من می خواست که...
من نمیگم دختر خوبیما!نه ولی اونقدر هم بد نیستم که بتونم انتظارات ارسام
رو براورده کنم.اخه ارسام می
خواست...چیزه...
پسره سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت:
_می فهمم.لطفا ادامه بدید.اگه نمی خواستید با اقای احتشام باشید پس
امروز توی خونه ی ایشون چی کار می
کردید؟