eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
186 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | رهبر انقلاب: بسیج صرفاً یک حرکت احساسی نیست، بسیج متّکی است به دانستن و فهمیدن، متّکی است به بصیرت. واقعیّت بسیج هم همین است و در این جهت باید پیش برود. 🗓 انتشار به‌مناسبت 💻 @zsbzsbzs
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده _این جا چه خبره علی؟ _نمیدونم چی بگم وا ا... ،خودت که می بینی؟بچه ها رفتند تفتیش؟ _اره داداش خیالت جمع به طرف لباس هام رفتم و برشون داشتم،صدایی از پشت سر گفت:میتونی بری تو حموم بپوشیشون...برگشتم که دوباره همون چشم های قهوه ای روشن رو که از نزدیک به عسلی هم می زد و رگه های سبز داشت دیدم. رفتم تو حموم و در حالی که با خودم اشک می ریختم لباس هم رو پوشیدم و بیرون اومدم.پسره در حالی که تکیه اش رو از دیوار کنار حموم بر میداشت بهم نگاه کرد و گفت: _شما هم باید همراه ما بیای با تعجبی امیخته به ترس گفتم: _من...من برای چی اخه؟ _باید برای این جا بودنتون توضیح بدید.ما این جا مقدار زیادی اسلحه و مواد مخدر پیدا کردیم و اقای احتشام ادعا دارند که شما در قبال گرفتن مواد تن فروشی می کردید... احساس می کردم چشم هام اونقدر گشاد شده که می خواهد از کاسه بزنه بیرون: _ولی من...من...اون منو به زور اورد این جا...من نمی خواستم _من کاره ای نیستم خانوم،من فقط فرمانده بسیجم،بهتره شما هم بیایید اداره تا از خودتون دفاع کنید. سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم. تو خونه پر از مامور بود و داشتند همه ی سوراخ سنبه ها رو می گشتند،ارسام هم در حالی که به دستش دستبند زده بودند یک گوشه ایستاده بود و یه مامور هم کنارش بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده همون پسره دوباره سروان بردبار رو صدا زد.سروان دستش رو به عالمت صبر کن تکون داد. چند دقیقه بعد سروان اومد: _جانم سید؟ _علی جان این خانم رو با کی بفرستم اداره؟ _خودت ببرش _من که نمی تونم.ببرمش چی بگم اخه؟ _االن باهات یه سرباز می فرستم با اون برید،به سرهنگ بگو ازش بازجویی بشه باشه فقط زود باش که کلی کار دارم،باید برم پایگاه همراه با پسره و سرباز راه افتادم و با 415پلیس به سمت اداره اگاهی رفتیم. * روی صندلی نشسته بودم و با پاهام ضرب گرفته بودم،پسره که هنوز هم اسمش رو نمی دونم طول راهرو رو قدم رو می رفت،سربازه هم مثل عجل معلق وایستاده بود باال سرم. باالخره سرهنگ افتخار دادند و از جلسه بیرون اومدند،با پسره دست داد و بعد هم دستشو گذاشت پشت کمرش و بردش داخل اتاق. 21دقیقه بعد سرهنگ بیرون اومد و رو به سرباز گفت: _خانم رو بیار اتاق بازجویی... چند دقیقه بعد دوباره همون پسره اومد،روی صندلی روبه روم نشست و شروع به صحبت کرد: _جناب سرهنگ ازم خواست خودم ازت بازجویی کنم چون حرف های اقای احتشام فقط در حد ادعاست و شاهدی نداره تا شما رو متهم به تن فروشی و گرفتن مواد مخدر بکنه،البته اون وضعی که ما شما رو دیدم باعث انحراف ذهن میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده ولی خب هزارتا احتمال وجود داره که می تونه ادعای اقای احتشام رو خنثی کنه.حاال هم بهتره شما هرچیزی رو که می دونید به عالوه ی مشخصاتتون بهم بگید. هرکاری کردم نتونستم پیش خودم اعتراف نکنم که صدای رسا و قشنگی داره،صداش مردونه ی مردونه بود... سعی کردم تجزیه و تحلیل هایی رو که هنگام صحبتش ازش کردم تو ذهنم بیارم... چشم های قهوه ای روشن با رگه های سبز،بینی استخونی و خوش ترکیب،لب های قلوه ای،پوست گندمی و ته ریشی که باعث جذاب تر شدنش شده بود... خیلی از ارسام سرتر بود،حتی قدش از ارسام هم که فکر می کردم خیلی بلنده بلند تر بود،هیکلش هم که داد می زد ورزشکاری و ورزیده است... برعکس ارسام که موهاش رو ژل مالی می کرد این خیلی ساده داده بود باال که خیلی هم بهش میومد... قبل از اینکه ذهنم بیشتر حول جوون مردم بگرده و دستور منحرف کردن بده شروع به صحبت کردم و به تجزیه و تحلیل های چند ثانیه ایم پایان دادم... یسنا کیانی، 29ساله.با ارسام احتشام تو مهمونی اشنا شدم. من نمی خواستم با ارسام دوست باشم،اخه ... میدونید...راستش ارسام یه چیزایی از من می خواست که... من نمیگم دختر خوبیما!نه ولی اونقدر هم بد نیستم که بتونم انتظارات ارسام رو براورده کنم.اخه ارسام می خواست...چیزه... پسره سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت: _می فهمم.لطفا ادامه بدید.اگه نمی خواستید با اقای احتشام باشید پس امروز توی خونه ی ایشون چی کار می کردید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده می خواستم باهاش تموم کنم،بهش گفتم باید حرف بزنیم،اومد دنبالم و رفتیم رستوران.من همه چیز روبراش گفتم،گفتم که نمی تونم باهاش باشم و دالیلم رو براش شرح دادم.بعد هم سریع اومدم بیرون چون دیگه نمی تونستم تحملش کنم.کنار خیابون راه می رفتم که ارسام بازوم رو کشید و پرتم کرد تو ماشین و به زور بردم خونش. نمیدونم چرا نمی تونستم جلوش جمالتم رو کامل و درست بگم،سرم رو انداخته بودم پایین و صدام می لرزید ولی اون خیلی ریلکس منتطر بقیه ی حرفم بود: _دیگه فکر کنم بتونید بقیه اش رو حدس بزنید پسره دستمالی به طرفم گرفت و گفت: 1 _اشک هاتون رو پاک کنید خانوم با تعجب دستمال رو ازش گرفتن،اصال نفهمیدم کی گریه کردم... اینم دومین مذکری که جلوش اشک ریختم ولی چقدر جنساشون باهم فرق داشت،ارسام فقط به فکر خواسته اش بود و من براش مثل یه اشغال بودم ولی این با اینکه من رو تو اون وضع دیده بهم دستمال میده و بهم میگه خانوم... با اینکه من رو تو اون وضع دیده ولی بهم به چشم یک هرزه نگاه نمی کنه... _خانم کیانی شاهدی دارید که بدونه شما پیش ارسام احتشام بودید یا از قصدتون برای این دیدار اطالع داشته باشه؟ _نه....ولی چرا...چرا...ترنم،ترنم می دونست قراره بیام پیش ارسام و همه چی رو باهاش تموم کنم... _ترنم کیه؟ _دوستم _خوبه حاال لطفا همه ی گفته های خودتون رو به عالوه ی مشخصات دوستتون و شماره و ادرسش رو اینجا بنویسید