eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
188 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ بسیجی چطوریه؟! 🔰 مشخصات یک بسیجی را از کلام آقا بخوانید... 🔆 به مناسبت @zsbzsbzs
°•💡🌸🌱•°• اے‌بسیجی❗️ تاوقتی‌ڪہ‌پرچم‌اسلام‌را درافق‌نصب‌‌نڪردے حق‌ندارے‌‌استراحت‌ڪنی☺️ ✍🏻(حاج‌احمد‌متوسلیان) •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @zsbzsbzs •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 | رهبر انقلاب: بسیج صرفاً یک حرکت احساسی نیست، بسیج متّکی است به دانستن و فهمیدن، متّکی است به بصیرت. واقعیّت بسیج هم همین است و در این جهت باید پیش برود. 🗓 انتشار به‌مناسبت 💻 @zsbzsbzs
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده _این جا چه خبره علی؟ _نمیدونم چی بگم وا ا... ،خودت که می بینی؟بچه ها رفتند تفتیش؟ _اره داداش خیالت جمع به طرف لباس هام رفتم و برشون داشتم،صدایی از پشت سر گفت:میتونی بری تو حموم بپوشیشون...برگشتم که دوباره همون چشم های قهوه ای روشن رو که از نزدیک به عسلی هم می زد و رگه های سبز داشت دیدم. رفتم تو حموم و در حالی که با خودم اشک می ریختم لباس هم رو پوشیدم و بیرون اومدم.پسره در حالی که تکیه اش رو از دیوار کنار حموم بر میداشت بهم نگاه کرد و گفت: _شما هم باید همراه ما بیای با تعجبی امیخته به ترس گفتم: _من...من برای چی اخه؟ _باید برای این جا بودنتون توضیح بدید.ما این جا مقدار زیادی اسلحه و مواد مخدر پیدا کردیم و اقای احتشام ادعا دارند که شما در قبال گرفتن مواد تن فروشی می کردید... احساس می کردم چشم هام اونقدر گشاد شده که می خواهد از کاسه بزنه بیرون: _ولی من...من...اون منو به زور اورد این جا...من نمی خواستم _من کاره ای نیستم خانوم،من فقط فرمانده بسیجم،بهتره شما هم بیایید اداره تا از خودتون دفاع کنید. سرم رو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم. تو خونه پر از مامور بود و داشتند همه ی سوراخ سنبه ها رو می گشتند،ارسام هم در حالی که به دستش دستبند زده بودند یک گوشه ایستاده بود و یه مامور هم کنارش بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده همون پسره دوباره سروان بردبار رو صدا زد.سروان دستش رو به عالمت صبر کن تکون داد. چند دقیقه بعد سروان اومد: _جانم سید؟ _علی جان این خانم رو با کی بفرستم اداره؟ _خودت ببرش _من که نمی تونم.ببرمش چی بگم اخه؟ _االن باهات یه سرباز می فرستم با اون برید،به سرهنگ بگو ازش بازجویی بشه باشه فقط زود باش که کلی کار دارم،باید برم پایگاه همراه با پسره و سرباز راه افتادم و با 415پلیس به سمت اداره اگاهی رفتیم. * روی صندلی نشسته بودم و با پاهام ضرب گرفته بودم،پسره که هنوز هم اسمش رو نمی دونم طول راهرو رو قدم رو می رفت،سربازه هم مثل عجل معلق وایستاده بود باال سرم. باالخره سرهنگ افتخار دادند و از جلسه بیرون اومدند،با پسره دست داد و بعد هم دستشو گذاشت پشت کمرش و بردش داخل اتاق. 21دقیقه بعد سرهنگ بیرون اومد و رو به سرباز گفت: _خانم رو بیار اتاق بازجویی... چند دقیقه بعد دوباره همون پسره اومد،روی صندلی روبه روم نشست و شروع به صحبت کرد: _جناب سرهنگ ازم خواست خودم ازت بازجویی کنم چون حرف های اقای احتشام فقط در حد ادعاست و شاهدی نداره تا شما رو متهم به تن فروشی و گرفتن مواد مخدر بکنه،البته اون وضعی که ما شما رو دیدم باعث انحراف ذهن میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا