زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
#عاشقانه_های_یک_منتظر:
💠 سفرنامه اربعین. قسمت ششم:
مثل دیروز بیهوش شدیم ...
با صدای یکی از همسفران از خواب بیدار شدم ساعت ۸ بود ...
بقیه #بیهوش تر...
بزور بیدارشون کردیم و راه افتادیم ...
تا #عمود ۱۴۴ که رسیدیم گرما شدید شد نمیشد ادامه داد.
لذا رفتیم تو یه #موکب و استراحت و حمام و شستن لباس...
بعد استراحت دوباره غروب حرکت کردیم.برای نماز مغرب رسیدیم عمود ۲۸۵
آقای #پناهیان و سید رضا نریمانی برنامه داشتند.
نماز مغرب جماعت را خوندیم ...
خیلی #گرسنه بودیم.
یکی از همسفران رفت و بادو تا سینی برگشت...
یکی ساندویچ #فلافل و یکی هم پر چای و دم نوش
یادم رفت بگم دیشب تو #پیاده روی خیلی روی نیت و #حدیث امام صادق علیه السلام فکر کردم...
ساعت ۸ که از خواب بیدار شدم برای بچه ها گفتم.
شبهای پیاده روی را خیلی دوست دارم وقت مناسبی برای تفکر هست.
به بچه ها هم #توصیه کردم روی چند تا موضوع فکر کنند.
بعد از برنامه دیشب میخواستم راه بیفتیم ولی بچه ها #آمادگی نداشتند .
خوابیدیم و بعد نماز صبح راه افتادیم.
#الحمدلله خیلی هوا خوب بود،
اول صبحانه را خوردیم و بعد شروع کردیم به پیاده روی
تازه زیارت #عاشورام تمام شد که یهو دیدم همه گم شدند .
نمیدونم #شایدم من گم شده بودم .
خلاصه یهو از جمع ۲۰ نفره دیدم سه نفر با من ماندند.
البته شایدم من تند رفته بودم.
یا آنها #بازیگوشی کرده بودند.
خیلی معطل شدم تا شاید پیداشم ولی هیچ خبری نبود، از اینکه کسی #بخواد من را پیدا کنه...
بدتر از همه اینکه گوشی و پول و همه چیزتوی کیفم گذاشته بودم و کیف را هم به رسم #محبت یکی از همسفران ازم گرفته بود و حالا من تو کشور #غریب مونده بودم ...
به هر حال با سه نفر #باقیمانده حرکت کردم و تو افکارم #غرق شدم ...
چه خوبه که اینجا بی هیچ عجله ای تو مسیر پیاده روی #فرصت فکرکردن به چیزهایی را داری که قبلانداشتی ...
به خودت
به#احوالت...
به رابطه هایی که شاید نیاز به اصلاح داره مثل #رابطه با خدا و امام و ...
بعد از صد تا عمود دیگه دوباره کمی #منتظر همسفرهای گم شده بودم ولی فایده نداشت .
تصمیم گرفتیم بیاییم سر جایی که قرار گذاشتیم.
خواستیم کمی ماشین سوار شیم ولی کو ماشین ...
چون هوا #گرم شده بود همه به سمت ماشین سوار شدن رفته بودند لذا پیدا نشد.
کمی که #منتظر شدم ..
خسته شدم ...
علیرغم اینکه برای این موارد مزاحم اهل بیت نمیشم ولی یواشکی گفتم یا #ابوالفضل ع یه کاری کن..
یه ماشین کولر دار...
از همه جا عرق سرازیر بود...
اصولاً من معتقدم ما #مهمان امام هستیم و او به هر نحو که بهترین هست از ما پذیرایی میکند لذا اینکه ماشین و غذا و ... درخواست کردن از امام نوعی #بی ادبیه...
ولی با شرمندگی در خواست کردم و زود هم #اجابت شد ..
وقتی به محض نشستن توماشین راننده کولر بالا سرم را روشن کرد ...
بیشتر #شرمنده شدم و از حضرت تشکر کردم ...
شرمنده از اینکه چقدر #کریمانه عنایت میکنند...
🔹 به قلم یک زائر اربعین.
#سفرنامه
#شش
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
#عاشقانه_های_یک_منتظر:
💠 سفرنامه اربعین. قسمت هفتم.
خلاصه بعد از پیاده شدن فهمیدیم آدرس رو اشتباه دادند و ۱۰۰ تا عمود دیگه باید بریم.
دیگه هوا #گرمتر شده بود و ما هم خسته تر.
تاولهای پام بشدت میسوخت.
دردلم روضه ای برپا بود...
گاهی روضه عطش و گاهی #روضه پاهای تاول زده و ...
ولی از تازیانه و #جسارت 😭😭 خبری نبود.
هر چه هم نگاه میکردم هیچ چشم هیزی نبود و 😭
خلاصه عالمی بود و روضه #مصوری...
با هر تعارف #آب و شربت یک لعنت بر #یزید نثار میشد
چقدر دلم برای #رفیقم تنگ شده بود که برام روضه بخونه...
کم کم به #کربلا نزدیکتر میشدیم به #اربعین هم نزدیکتر...
و صدای کاروان #زینب سلام الله علیها هم بیشتر بگوش میرسید.
هر کار کردیم با #همسفر ها نمیتونستم تماس بگیریم.
تا اینکه تو یه #موکب خدمت رسانی امام رضا علیه السلام ۵ دقیقه وای فای مجانی دادن و ما تونستیم بفهمیم کجا رفتند.
بازم امام رضا علیه السلام بداد رسید.
چقدر دلتنگش شدم یهویی...
راستی قبل اینترنت ما چطوری زندگی میکردیم؟
هیچی یادم نمیاد! انگار همیشه بوده ...
زندگی بدون #اینترنت غیر ممکن شده!
به موکبی که رسیدیم جای سوزن انداختن نبود.
سالنهای شلوغ و #گرم و ...
ولی چاره ای نبود..
چون پاها دیگه حتی برای یک قدم هم همراهی نمیکرد.
چند دقیقهای فقط افتادم. عرق از سر و روم سرازیر بود ...
به زور وضو گرفتم و #نماز خوندم و بدون غذا فقط دراز کشیدم.
بعد از یک ساعتی سرو کله بقیه پیدا شد.
فهمیدم که #بازیگوشی کردن و به جای اینکه دنبال من بیان رفتند استراحت و باعث شده گم بشن.
چشم هام رو بستم و پیش خودم فکر کردم، پس علت اینکه منم تو این دنیا #گم شدم بازیگوشیه!
چند ساعتی به حمام و لباس شستن گذشت.
خدا خیرش بده یکی از بچه ها خیلی کمکم کرد تو پهن کردن و جمع کردن لباسها.
#تاولهای پا ترکیده بود و حسابی میسوخت!
به سختی راه میرفتم و واقعا به کمکش احتیاج داشتم.
هر کار کردم با این #گرما خوابم نرفت.
پاها را پانسمان کردم و نماز و شام ...
سعی کردم #چشمهایم را ببندم بلکه خوابم ببره.
از نماز صبح تا حالا نخوابیده بودم
به سختی خوابم برد....
فکر کنم چشم خوردم از بس گفتند سرت رو میزاری زمین میخوابی!
حالا اصلا خوابم نمیبرد ...
بشدت افکار مختلف تو #ذهنم جولان داشت.
انگار مغزم خاموش نمیشد!
بعد از کلی زمان بالاخره ساعت ۱۳ خوابم رفت و ساعت ۲ با صدای یکی از #همسفران بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم.
آماده شدیم و راه افتادیم نماز شب رو تو راه خواندیم.
صبحانه خوردیم و موقع اذان صبح تو یه موکب ایستادیم برای نماز...
🔹 به قلم یک زائر اربعین.
#سفرنامه
#هفت
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f