eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تو نباشی و ببافم دو سه رج خاطره را جمعه یعنی سرِ من گرم شود با یادت ...
پرواز میخواهم بیاو آسمانم باش بیزارم از دنیا بیا بانو جهانم باش چشمان تو زیباترین مضمون شعرم شد باش و عصای دست و پاهای زبانم باش چون مرده ای در حال و رفت و آمدم بی عشق از دست وپاها تا نیفتادم تو جانم باش جز بودن تو خواهش دیگر ندارد دل یا مهربانم باش یا نامهربانم باش از هر نسب یا هرسبب خالیست اطرافم هم بستگان هم سایر وابستگانم باش برروی دریا تخته چوبی بی هدف هستم مقصد توهستی نازنینا بادبانم باش
با چشمِ سیاه غرقِ آهم کردی شبگردِ سرِ چهارراهم کردی در وادی درس و بحث و مکتب همصحبتِ آسمان و ماهم کردی
بر خاکِ تو سر نهاده‌ام با دلِ خون دلباخته را مباد باکی ز جنون سجّاده و تسبیح به وَجْد آمده‌‌اند میخانه‌ات آباد و شرابت افزون
رو سیــاهم، شرم دارم از خــدای کربلا آمدم تا جــان بگیــرم با صفــای کــربلا
دور از تو رفیق باد و باران شده‌ام دلمرده‌تر از خاک بیابان شده‌ام تا از تو نشانه‌ای بیابم همه شب آوارهٔ کوچه و خیابان شده‌ام
نام بلندمرتبه‌‌اش صدرِ نام‌ها نام علی‌ست علت
پرواز میخواهم بیاو آسمانم باش بیزارم از دنیا بیا بانو جهانم باش چشمان تو زیباترین مضمون شعرم شد باش و عصای دست و پاهای زبانم باش چون مرده ای در حال و رفت و آمدم بی عشق از دست وپاها تا نیفتادم تو جانم باش جز بودن تو خواهش دیگر ندارد دل یا مهربانم باش یا نامهربانم باش از هر نسب یا هرسبب خالیست اطرافم هم بستگان هم سایر وابستگانم باش برروی دریا تخته چوبی بی هدف هستم مقصد توهستی نازنینا بادبانم باش
برای آرزوهای محال خویش می‌گریم اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می‌گریم شب دل کندنت می‌پرسم آیا بازمی‌گردی؟ جوابت هرچه باشد، بر سوأل خویش می‌گریم اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی‌خوردم ولی من بر شکستِ بی‌جدالِ خویش می‌گریم به گردم حلقه می‌بندند یاران و نمی‌دانند که من چون شمع هر شب بر زوال خویش می‌گریم نمی‌گریم برای عمر از کف رفته‌ام، اما به حال آرزوهای محال خویش می‌گریم
هر که از ماهِ رُخت مستیِ مادام گرفت عاشقت گشت و غمش در دلش آرام گرفت تو شدی لیلی و مجنون ِ تو صدها شده اند زنده شد آنکه وجودش ز تو یک کام گرفت تو خودت مظهر خمری و شراب از تو خراب ساقی و می به تو مشغول و ز تو جام گرفت با طلوع ِ رخ ِ مهتاب ِ تو در عالم ِ فرش ماه و خورشید و نجوم از رخ تو نام گرفت این جهان بی تو شب و روز ندارد صنما با هلول ِ تو جهان گردش ِ ایام گرفت یاصاحب‌صبر
باید تو ازتو من هم از من در گذر باشیم آری بیا تا بگذریم و همسفر باشیم میخواهد از ما عشق یک افسانه ی تازه افسانه ای که در حقیقت غوطه ور باشیم بوی ریا از صحبت این شهر میبارد از غیر همدیگر بیا تا بی خبر باشیم چشمان تو آغاز کرده فتنه را باید دنبال شروشور و شعر و دردسر باشیم در عشق با چشمان بسته راه کوتاه است هرگز نباید در پی اما اگر باشیم بانوی خوب و چادری ماه عسل باید از قم به گیلان تا به مشهد در سفر باشیم
آکنده از شعرم ولی حالم خراب است دنیای بیتم من ولی حسم به خواب است حسی شبیه حس یک دیوانه دارم حال و هوایم ناخوش و قلبم کباب است بیمارم انگاری نمی‌دانم چه حالی‌ست دستم به لرز افتاده و چشمم پر آب است تا امدم شعری بگویم باز از آن چشم شد تار چشمانم که گویا از شراب است ابیات من در پشت قلبم مانده بی کس تنها نشستم دور و اطرافم تراب است رفتی تو اما مانده ام من در دیاری که آشنایش هم برایم غیرِ باب است وقتی که رفتی من هم از دنیا بریدم ای رفته از پیشم سوالم بی جواب است کِی می‌رسم من بر وصالت مهربانم؟ بی تو برایم زندگی مثل سراب است یاصاحب‌صبر