eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جهان، آلوده ی خواب است. فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش، هر بانگ چنان که من به روی خویش در این خلوت که نقشِ دلپذیرش نیست و دیوارش فرو می خواندم در گوش: میان این همه انگار چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست!   شب از وحشت گرانبار است. جهان آلوده ی خواب است و من در وهمِ خود بیدار: چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟     
من که تسبيح نبودم ، تو مرا چرخاندی مشت بر مهره تنهايی من پيچاندی مهر دستان تو دنبال دعايی می گشت بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی ذکرها گفتی و بر گفته خود خنديدی از همين نغمه ی تاريک مرا ترساندی بر لبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی! دست ويرانگر تو عادت چرخيدن داشت عادتت را به غلط چرخه ايمان خواندی قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود تو ولی گشتی و اين گمشده را لرزاندی جمع کن، رشته ايمان دلم پاره شدست من که تسبيح نبودم، تو چرا چرخاندی؟
در خیالات خودم میگردم اما نیستی نیمه شب می آیی و تا صبح فردا نیستی یک زمانی مونسم بودی نمیدانم چرا فکر رفتن میکنی اهل مدارا نیستی ضجه ها را ریختم دیشب کنار پنجره آمدی دیدی ولی فکر تسلا نیستی واژه واژه شعر می بافم در این شهر فریب یخ زده آغوش ِ تو لای غزل ها نیستی عطر تو‌می پیچد اما باز حاشا میکنی کاش می دانستم از اول که با ما نیستی ناله ی مرغ شباویزم به گوش کوچه ها مأمنی بر قلب این شبگرد تنها نیستی عاشقت بودم‌ ولی هرگز نمی شد باورم رفته ام از یاد و دیگر مرغ شیدا نیستی
کنار چای و آتش بارها یاد تو افتادم چه دلتنگی شیرینی، چه خوشبختی کوتاهی
از اختِلافِ بِینِ «مَن» و «دَردِ بی کَسی» هَر جـا خَبَــر رِسیـد بِدانیـد شایِـعـه‌ست! @joolideh
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی! نمی بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟ اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی  که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی!
كنارت چای می نوشم به قدر يك غزل خواندن بقدری كه نفس تازه كنم ،خيلی نمی مانم
به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش که تلخ با عزیزم هنوز شیرین است
روبروی چشم‌هایت ماه کم می‌آورد شعله‌ی آغوش گرمت چای دم‌ می‌آورد
نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی ! نیمِ باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی ! بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی دستِ یاری چیست ؟ سودای غنیمت داشتی ! خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی چون پرستوها به ترکِ خانه عادت داشتی ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته ست ! کاش اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع کاش قدری بر لبانت آهِ حسرت داشتی ...
چای داغی که دلم بود به دستت دادم آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم
من همان واژه ی عشقم بہ زبانے دیگر ڪہ بہ صوت تو فقط قابلِ معنا شدنم ..