eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
پر از احساسم اما توی قلبت هیچ حسی نیست! جوابِ "دوستت دارم" الهی... وای... مرسی... نیست!
🍒 ڳٖــێـۙڵاس‌ۜۜۜڵبٺ‌ عجب‌ۡشࢪٰابے‌داࢪد چشماݩ ٺو بٰاغ ؏ـشق نابے داࢪد هࢪڪاࢪ ؛ حِسابے ُو ڪٺابے داࢪد ... ؏ـشقمـۢ بہ ٺو کِـے حدُّ و حسابے داࢪد ؟! ... 🖍 🌿🌺🌿
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد دو سه تا كوچه و پس كوچه و  اندازه‌ی یك عمر بیابان دارد!
بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها می‌شوم بی اعتنا دیگر به خیلی چیزها تا‌چه پیش آید برای من!نمی‌دانم هنوز... دوری از تو می‌شود مُنجر به خیلی چیزها غیرمعمولی‌ست رفتارِ من و‌شک کرده است چند روزی می‌شود،مادر به خیلی چیزها نامه هایت،عکس هایت،خاطرات کهنه ات می‌زنند اینجا به‌روحم‌ ضربه،خیلی چیزها هیچ حرفی نیست،دارم کم کم عادت می‌کنم من به این افکار زجرآور...به خیلی چیزها...
غزل چشمت، غزل مویت، غزل لبهات بانو جان! خدا رحمش بیـاید بر مخاطب هات بانو جان! نگاهت منتقدها را حسابی بی زبان کرده و شاعرهای سر در گم که در شب هات بانو جان! غنایی راه رفتن ها؛ حماسی عشوه کردن ها چه می چسبد برای ما مجرب هات بانو جان! تبم تند است و هذیانم مفاعیلن مفاعیلن دعا کن قسمتم باشد تو و تب هات بانو جان! رسیدم روی این بیتی که عمرش یازده قرن است و می پرسم به شکلی که مودب هات بانو جان: تو مرصاد العبادی یا فروغ کشف الاسراری که رندی می گذارد سر به مکتب هات بانو جان؟ تو لامذهب ترین شعری که خیلی دوستش دارم به می سجاده رنگین شد و شد لب هات بانو جان!
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست نابوده به که بودن او غیر عار نیست در عشق باش که مست عشقست هر چه هست بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست گویند عشق چیست بگو ترک اختیار هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست تا کی کنار گیری معشوق مرده را جان را کنار گیر که او را کنار نیست آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست آن گل که از بهار بود خار یار اوست وآن می که از عصیر بود بی‌خمار نیست… مولانا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر درآمد و از پای درفتاد مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید کارش مدام با غم و آه سحر فتاد زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد بسیار کس شدند اسیر کمند عشق تنها نه از برای من این شور و شر فتاد روزی به دلبری نظری کرد چشم من زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد سعدی
در چشم تو نشستن اغاز گم شدن بود این لحظه های بی تو تکرار مرگ من بود بین منو نفسهات دیواربود و دیوار غمگین تراز غروبم در آرزوی دیدار ...!!
هوای تو میپیچه تو زندگیم توی خاطراتم گرفتارتم تو از من یه عمرو طلبکار باش که من زندگی رو بدهکارتم میون من و تو با این فاصله فقط عشق باید وساطت کنه سری که روی شونه های تو بود نباید به دیوار عادت کنه برای کسی که تو ترکش کنی چقد زندگی بی اهمیته فقط تو دلت یادمو زنده کن واسه هر ثوابی مهم نیته تو گل کرده بودی توی زندگیم چقد بچه بودم تو رو چیدمت تو گرمای این خونه بودی ولی خودم داغ بودم نفهمیدمت هوای تو میپیچه تو زندگیم توی خاطراتم گرفتارتم تو از من یه عمرو طلبکار باش که من زندگی رو بدهکارتم علی صفری
‌ ناز شستت عاشقی را خوب معنا کرده ای با نگاهت در درونم شعله برپا کرده ای عشق یعنی واژه ها را سرمه ی چشمت کنم یوسفی هستی که من را هم زلیخا کرده ای دیدگانت آیت مهر است و سودا آفرین با نگاهت در حریم سینه ماوا کرده ای شور فرهاد و تب مجنون و شعر شهریار در تو یکجا آمده _ یکباره غوغا کرده ای تا که دستانت شفیع دست هایم می شوند تازه می فهمم که دنیا را مهنّا کرده ای بوسه هایت مست و مخمورم کند سودای من هم خدایی هم بشر _ طوفان به دریا کرده ای تا تو هستی واژه ها در حکم فرمان منند با صفای مهر خود شعرم مصفا کرده ای عشق یعنی هم تو باشی هم من و یک جرعه شعر زندگانی را برای من گوارا کرده ای ‌‌
تا نگردد دل پشيمان، توبه ات مقبول نيست چشمِ گريان، ابرِ مرواريدبارى بيش نيست... .☕️
دلی در کوله بارم بود، چندین بار گم کردم رعیت زاده‌ام، خود را در این دربار گم کردم شکستم در دل آیینه‌ها، تصویر درهم ریخت غرورم را خودم را در دل دیوار گم کردم امین نامه های آن و این بودم، تورا دیدم تمام دردها را لحظه دیدار گم کردم منم از شهر باران! غیر باران نیست سوغاتم چه سوغاتی که آن را بین راه انگار گم کردم نشستم گریه کردم، حاجتم را خواستم اما تو را بعد از اذان در گرمی بازار گم کردم منم من! زائری مجنون که هربار آمدم بیرون تورا همراه با آن چادر گلدار گم کردم
دوباره شب شده و قلبم گرفته از غمِ تنهایی.... ببین که بی تو فرو رفته به چاهِ حسرت و رسوایی...
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند می‌تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟ عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز کشته خود را نمی‌داند کجا پنهان کند در خودش، من را فرو خورده ست، می‌خواهد چه قدر ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟ هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند آه!، مردی که دلش از سینه‌اش بیرون زده ست حرف‌هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟ خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال‌ها باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند نجمه زارع
کاش کبوتر بُدم و پر میزدم بال هایم چیده شد نرسیدم به تو
هوای بی تو پریدن نداشتم، آری بهانه بود همیشه ،شکسته بالی من..!!
گویند در حریم شما توبه میخرند شرمِ جوانِ سر به گریبان نگفتنیست...
باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام... نشد از یاد برم خاطره ی دوری را باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام "فاضل نظری"
حال شعرم با تو خوب است وُ هوایش خوب‌تر. آسمانش آبی و رخساره‌اش محبوب‌تر. اے امان از دست ڪَیسوے شبت صد، اے امان!! میڪند تا صبح چشمانت مرا آشوب‌تر.
گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست می‌شد گذشت… وسوسه اما نمی‌گذاشت این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت ما داغدار بوسه‌ وصلیم چون دو شمع ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت
چشمت خمارم کرد خماری اعتیاد دارد کاش میشد ترک کنم این اعتیاد را اما نشد و معتادت شدم
عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شاید و اما دارد… تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد… عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد فاضل نظری
تا تو رادیدم صدای قلب من تغییر کرد کاش می‌شد قلبها را هم کمی تعمیر کرد . حرف قلبم را قلم با "دوستت دارم" نوشت سوزن خودکار روی از تو گفتن گیر کرد آب شد دل بعد دیدارت و بعدش ناگهان داغی لبها و لبخندت مرا تبخیر کرد جنس آغوشت بهشت و دستها اردیبهشت سردی دست مرا اردیبهشتت تیر کرد عشق؛ بی شک معجزه با قدرتی پنهانی است صد هزاران درد را یک عشوه بی تأثیر کرد هفت سالی هست هر شب خواب می‌بینم تو را کاش می‌شد لااقل یک شب تو را تعبیر کرد
تنهایی و لحظه های پر آشوبم هی مشت بر این دقیقه ها می کوبم انگار همیشه رسم دنیا این است تو حال مرا بپرسی و من.... خوبم!