eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا بنشین به بالینم که صبرم را سر آوردی تو هم آنقدر شیرینی که شورش را در آوردی...
یقینا کفر محض است اندکی تردید درچشمت خدا آبـــی ترین احساس را پاشید در چشمت شراب چشمهـــایت تاک را از ریشــــــه خشـکانده زمین می سوزد از بد مستی خورشید در چشمت نگاهت دست نقــــــاش طبیعت را چنان لرزاند که حتی می شود رنگ خدا را دید در چشمت خلیـــــج چشمهایت معدن امواج طوفان زاست نفس گیر است شوق صید مروارید در چشمت زمان کــــی مــــی تواند بر سر عقل آورد من را؟! زمین تنگ است و من دیوانه ی تبعید در چشمت
شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد رود را از جگر کوه به دریا بکشد گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد خودشناسی قدم اول عاشق شدن است وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد عقل، یکدل شده با عشق، فقط می ترسم هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است باش تا کار من و عقل به فردا بکشد زخمی کینه ی من! این تو و این سینه ی من من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد حال با پای خودت سر به بیابان بگذار پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد 
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید که من بهشت بدیدم به راستی و درستی گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
آرامش چشمان تو مانند ندارد بی‌عشق، جهان، جرأت لبخند ندارد آن‌قدر که دل می‌بری و جاذبه داری این قرن، شبیه تو هنرمند ندارد
این دل دیوانه و یادت میان جزوه‌ها عاقبت منجر به یک اُفت معدل می‌شود 😔
مـــهر خـوبان دل و ديــن از همه بـی‌پروا برد  رخ شــــطرنج نبرد آن‌چه رخ زيبا بـــــرد تو مـــپندار که مجنون سَرِ خود مجنون گـشت از ســمک تا به سماکش کِشش ليـــلی بــرد من به سـرچـشمه‌ی خورشيد نه خود بـردم راه ذره‌ای بــــــودم و مــهر تو مـــرا بالا بـــرد من خسی بی‌ســر و پایم که به سيل افــــتادم او که مـی‌رفـــــــت مرا هم به دل دريا بـرد جام صهبا ز کــجا بـود؟ مگر دســت کــه بود که به يک جلوه، دل و دين ز همه يک جا برد خم ابــــروی تو بود و کــف ميــــنوی تو بود که دريـــــن بزم بـــگرديد و دل شيدا بـرد خودت آموختی‌ام مهر و خودت سوخـــتی‌ام با برافروخـــــته رویی که قرار از ما بــــرد همه ياران به ســـــر راه تـــو بوديم ولــی غــــم روی تو مرا ديد و ز مــن يــغما بــرد همه دل باخته بوديم و پريشان که غمت همه را پشت ســر انداخت مرا تنــها برد
سحر آمدم به کويت که ببينمت نهانی " أرِنی" نگفته، گفتی دو هزار " لَن تَرانی"
نازچشمت سورہ‌ی اخلاص وشرمش ربنا در رَہ عشقش خدا،" ثَبِّت لَنـ ا أقدامَنا "
آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوری که به دریاست به مرداب نباشد هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد در پیش قدت کیست که از پا ننشیند یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
صد مرتبه آن چادر، جذاب ترش می‌کرد خود کشف حجابی بود، چادر که سرش می‌کرد