eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر دیدم از پنجره خانه هوا طوفانی‌ست بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر رود اروند خبر داده به کارون که نترس دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند شاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهر شاهدم این همه نخل‌اند که ایمان دارند هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر همچنان هستی و می‌جنگی خود می‌دانی دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر شهر چسبیده به تو، خون تو پاشیده به شهر
بعد مدت ها پیامش آمد و آرام شد... این دلي که چند روزی خانه غم گشته بود من نمی دانم ولی گویا پیامش کیمیاست... شد دلم آباد آن دل که دگر بَم گشته بود ایستادم من ز شوق آن پیام جان فزا... شد دوباره راست این قدی که بد خم گشته بود روز رفتن من ز هجرش روز عید از شوق او هر دو روز ای نازنین چشمم پر از نم گشته بود "عاصی" ❤️❤️❤️
شد قلبمان مسرور، إقرأ باسم ربّکْ شد عیش؛ جفت و جور، إقرأ باسم ربّکْ ختم الرُسُل شد انتخاب از جانب حق جبریل شد مأمور، إقرأ باسم ربّکْ تا در حرا نوبت به آیاتِ «علق» شد شد ذکر کوه طور، إقرأ باسم ربّکْ پوشانده شد رخت رسالت بر محمد(ص) در هاله ای از نور، إقرأ باسم ربّکْ با صوت زیبایت بخوان! پیغمبری کن چشم حسودان کور، إقرأ باسم ربّکْ تا گُر بگیر بولهب؛ تا اینکه باشی- از شرّ شیطان دور، إقرأ باسم ربّکْ لات و هبل را ریشه کَن کن! دختران را آزاد کن از گور، إقرأ باسم ربّکْ باید بخوانی! چونکه از پروردگارت صادر شد این دستور، إقرأ باسم ربّکْ امشب به عشقِ بعثتِ تو کنج قران این آیه شد منظور، إقرأ باسم ربّکْ شاعر: © اشعار آیینی حسینیه
✨گُزیده‌ای از اخلاق نیکوی پیامبر (ص): 🌸«لَقَد کانَ لَکُم فی رَسولِ اللهِ أُسوَةٌ حَسَنَةٌ» (اَحزاب/۲۱)🌸 ❤️ وفادارترين مردم به عهد و پيمان بود.   🧡 عزيزترين افراد نزد او کسی بود که خيرش بيشتر به ديگران می‌رسيد.  💛 بردباری‌اش همواره بر خشم او سبقت می‌گرفت. 💚 هيچ خصلتی نزد او منفورتر از دروغ‌گويی نبود. 💙 از همهٔ مردم متواضع‌تر و ساكت‌تر بود. 💜 هنگام راه رفتن با آرامی و وقار راه می‌رفت. ❤️ در راه رفتن قدم‌ها را بر زمين نمی‌کشيد. 🧡 هرکه را می‌ديد، در سلام کردن پیشی می‌گرفت. 💛 با دست اشاره می‌کرد، نه با چشم و ابرو.  💚 سکوتش طولانی بود و تا نياز نمی‌شد سخن نمی‌گفت.  💙 هرگاه با کسی هم‌صحبت می‌شد، به سخنان او خوب گوش می‌داد.  💜 چون با کسی سخن می‌گفت، کاملاً برمی‌گشت و رو به او می‌نشست.  ❤️ هنگام ورود به مجلسی، در آخر و نزديکِ در می‌نشست، نه در صدر مجلس.  🧡 در مجلس، جای خاصی را به خود اختصاص نمی‌داد.  💛 هرگز در حضور مردم تکيه نمی‌زد.  💚 اگر از کسی خطای می‌دید، آن را نقل نمی‌کرد.  💙 هرگز با کسی جدل نمی‌کرد.  💜 سخن کسی را قطع نمی‌کرد، مگر آن‌که حرف باطل بگويد.  ❤️ چون سخن نادرستی از کسی می‌شنيد نمی‌فرمود: «چرا فلانی چنين گفت»، بلکه می‌فرمود: «چرا با برخی مردمان چنين می‌گويند؟»  🧡 با فقیران زياد همنشین بود و با آنان هم‌غذا می‌شد.  💛 دعوت بندگان و غلامان را می‌پذيرفت.  💚 هديه را قبول می‌کرد، اگرچه به اندازهٔ يک جرعه شير بود. 💙 بيش از همه صلهٔ رحم به جا می‌آورد. 💜 هرکه عذر می‌آورد، عذر او را قبول می‌کرد.  ❤️ کسی را حقير نمی‌شمرد.  🧡 هرگز به کسی دشنام نداد و يا کسی را با لقب‌های بد نمی‌خواند.  💛 هرگز عيب‌جویی نمی‌کرد.  💚 از بيماران عيادت می‌کرد، اگرچه در دور افتاده‌ترين نقطهٔ مدينه بود.  💙 سراغ دوستان خود را می‌گرفت و همواره جويای حال آنان می‌شد.  💜 دوستانش را با بهترين نام‌هايشان صدا می‌زد.  ❤️ با دوستانش در کارها بسيار مشورت می‌کرد و بر آن تأکيد می‌فرمود.  🧡 در جمع يارانش دايره‌وار می‌نشست و اگر غريبه‌ای بر آنان وارد می‌شد، نمی‌توانست تشخيص دهد که پيامبر کدام‌يک از ايشان است.  💛 هرگاه چيزی به فقير می‌بخشيد، به دست خودش می‌داد و به کسی حواله نمی‌کرد.  💚 اگر در حال نماز بود و کسی پيش او می‌آمد، نمازش را کوتاه می‌کرد.  💙 اگر در نماز بود و کودکی گريه می‌کرد، نمازش را کوتاه می‌کرد.  💜 هرگاه کسی از او حاجتی می‌خواست، اگر مقدور بود، روا می‌فرمود و گرنه با سخنی خوش یا وعده‌ای نيکو، او را راضی می‌کرد.  ❤️ هرگز جواب رد به درخواست کسی نداد، مگر آن‌که برای گناه باشد.  🧡 پيران را بسيار گرامی می‌داشت و با کودکان بسيار مهربان بود.  💛 غريبان را خيلی مراعات می‌کرد.  💚 با نيکی به بدان، دل آنان را به دست می‌آورد و مجذوب خود می‌کرد.  💙 همواره خندان بود. 💜 مزاح می‌کرد اما به بهانهٔ مزاح و خنداندن، حرف باطل نمی‌زد.  ❤️ نام بد را تغيير می‌داد و به جای آن نام نيک می‌گذاشت.  🧡 برای خدا آن‌چنان به خشم می‌آمد که ديگر کسی او را نمی‌شناخت. 💛 هرگز برای خودش انتقام نگرفت، مگر آن‌که حريم حق شکسته شود.  💚 در خوراک و پوشاک، چيزی زيادتر از خدمت‌کارانش نداشت. 💙 کفش و لباس را، خودش وصله می‌کرد.  💜 هر مَرکبی مهيا بود، سوار می‌شد و برايش فرقی نمی‌کرد.  ❤️ چون جامهٔ نوی می‌پوشيد، جامهٔ قبلی خود را به فقيری می‌بخشيد. 🧡 ژوليده‌مویی را ناپسند می‌دانست.  💛 هميشه خوشبو بود. 💚 هميشه با وضو بود. 💙 نور چشم او در نماز بود و آسايش و آرامش خود را در نماز می‌يافت.  💜 از همهٔ مردم خوش‌روتر بود. ❤️ هرگز نعمتی را نکوهش نکرد.  🧡 هرگز از از غذايی بد نگفت و هنگام غذا هرچه حاضر می‌کردند می‌خورد.  💛 تا گرسنه نمی‌شد غذا ميل نمی‌کرد و قبل از سير شدن منصرف می‌شد.  💚 معده‌اش هيچ‌گاه دو غذا را در خود جمع نکرد. 💙 تا آن‌جا که امکان داشت تنها غذا نمی‌خورد.  💜 با صداى بلند نمی‌خندید. ❤️ در امور خانه به خانوادهٔ خود خدمت مى‌كرد.
بخوان..... مـانده یک پیمــانه سـاقی! جــام آخــر را بزن بعداز این‌مست مقامت می‌شود هر مرد و زن از شــــراب ناب "إِنِّي جَاعِلٌ" مشتی بپــــاش بر خمـــــــــارانی که بسته راه شان را اهرمن این گمان بر خود نبر هرگــز که خط عشق را نیستی قادر به خواندن مرغ تک‌خوان چمن! پس بخوان مثــــل قناری گوشه هایی نغز را تا رود از بـــــاغ هستی نغمـــــه‌ی زاغ و زغن آمــدی و عـــــاشقی در بیت دنیـــــا باب شد با تو آســان می شود مجنون شدن لیلا شدن ✒️
🌸 برس به دادِ دلم ، گشته ام خراب ، محمد بریز در قَدحِ خالی ام شراب ، محمد فدای نازکیِ طبع و شیوه ی سکناتت نمی رسد به زُلالیِ خُلقَت آب ، محمد همیشه گرم گرفتی به نوکران و ضعیفان نمی رسد به قَدِ لطفت آفتاب ، محمد تمام آدم و عالم ، اسیر حُسنِ جمالت برات جامه دریدست ماهتاب ، محمد گُل احتیاج ندارد به بوی مُشک و گلابی زدی به خود که معطّر شود گلاب ، محمد تلالو نگهت روشنی ده مَه و انجُم به شامِ تارِ منِ گمشده ، بتاب محمد به روز حشر شفاعت کنی چنانکه "فتَرضی" در آن شلوغیِ مَحشَر مرا بیاب محمد برای دلبری از تو ، خدا به لیله الاسری نموده است به صوتِ علی خطاب محمد علیست جانِ محمد به حکم "اَنفُسَنا"، پس عجیب نیست بگویم "ابوتراب محمد" به روی کفّه ی میزان به روز حشر نباشد گران تر از صلوات شما ثواب ، محمد
«وعده می‌داد شب هجر به پایان برسد وعده‌ی یک شبه‌اش، سال درآمد از کار.»
تا که می آیم ببینم صورتت را میروی با همین حسرت تو آخر مایهٔ دق میشوی دوست داری یک نفر مثل خودت حرصت دهد چون جواب این غزل را میدهی با مثنوی
خواب دیدم عصبانی شده ای دست گلم مثل هرشب به سرم داد زدی پاک خُلم آمدم تا که ببینم به کجا هیچ ولش تا بغل هم که همین شعر و غزل کرد هُلم حس ندارم،خفه ام،آسم گرفتم تو ولی لطف کن تا هیجانی نشوی ای تپلم😶
ترکیب عجیبی است سیاهی و سفیدی اسرار نهانی است به چشمت که ندیدی شب یک کُره در مرکز این دار کشیده است گویا نفسی بر من دلتنگ دمیدی
می خواست با مدینه خداحافظی کند بغضش گرفت و گفت: کجایی برادرم؟ از کوچه ها گذشت و غریبانه گریه کرد آهی کشید و گفت: جوان بود مادرم #١۲۸ـ #٦۹ـ 🌴💎🌹💎🌴
ضربه اى سخت زد به احساسم عشق؛با اينكه حسن نيت داشت! رفتى و بعد رفتنت گفتم.. آھ پس مرگ هم حقيقت داشت(" سیدتقی سیدی
پرستویی که میداند جهان هم تکیه گاهش نیست مهاجر میشود اما خدا داند که راهش نیست منم آن ماه بیتابی که می‌تابد به هر چاهی تو آن جویندهٔ آبی که هیچ آبی به چاهش نیست برای روز دلتنگی میان خفتن و مردن تعادل میشود یک آن،که آن هم در نگاهش نیست اگر روزی برای من تو هم خواندی غزل هایی بگو حتماً که حیران شد ولی این هم گناهش نیست
دل سپردم به بتی تا شود ارام دلم نه که تسکین و قرار از منِ مسکین ببرد
افطار با برنج ، کار گرسنه هاست عاشق به بوسه روزهٔ خود باز می کند 😉
دَست بَر دیوان شُدم "هر چه لِسان‌الغیب گفت..." خواجه هَم ‌در فالِ ما شـعرِ جدایی ساز کـــــرد...
بر لبش لبخند نابی صبح ها گل می‌کند... چایی از این قند پهلوتر کجا پیدا کنم؟! صبح همگی بخیر
مشڪل اهلِ زمین شاید همین یڪ جملـہ بود هيچ‌كس مَثلِ قدیم آن‌گونـہ عاشق‌پیشـہ نیست .
آشوب جهان و جنگ دنيا به كنار بحران نديدن تو را من چه كنم؟
مُردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید جان ز کف رفت و به لب رازِ نهانم نرسید گرچه افروختم و سوختم و دود شدم شِکوه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر گردِ راه تو به چشم نگرانم نرسید غنچه ای بودم و پرپر شدم از بادِ بهار شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید منِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم که به دامانِ تو این اشکِ روانم نرسید آه! آن روز که دادم به تو آیینه ی دل از تو این سنگدلی ها به گمانم نرسید عشقِ پاکِ من و تو قصه ی خورشید و گُل است که به گلبرگِ تو ای غنچه لبانم نرسید
چو مغرورانِ بی منطق، نگو از "عشق" بیزارم که ناگه می زند بر دل... شگردِ او شبیخون است ...! 🌻🌻
قصد رفتن کرده ای این پا و آن پا می کنی چشم بر هم می‌گذارم بی خجالت دور شو! ✍ ✒️
🌿💟🌿💟🌿 تو آن قصیده ی بی اختیار موزونی من آن دو بیتی نصفه؛ چهار پاره شده تو مثل شعله ی خورشید صبحگاهانی منم که مثل اشعه ؛هزار پاره شده تو خاصتر ز سکوتی ؛ شکستنی هستی شبیه حنجره ام ؛ کز هوار؛ پاره شده برای دلبری از من خود زلیخایی که پشت جامه ی من در فرار پاره شده تو مثل دادستان ؛ سخت و تلخ و سنگینی طناب مرگ من اما به دار پاره شده تو سمت دیگر ریل و من این ورم یعنی تمام رابطه با یک قطار پاره شده... 💟🌿💟🌿💟
گفته بودی عشق می کارم به صحرای دلت بید مجنون کاشتی ما را چنین دیوانه کرد!