eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
67 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سرخم چرا حالی ؟ بيا قسمت كنيم دردی كه داری بيا قسمت كنيم ، بيشش به من ده كه تو كوچك دلی ، نداری 🦋🌵
نشسته‌درحیاط وظرف چینی روی‌زانویش اناری برلبش گل کرده سنجاقی به‌گیسویش قناری‌های این اطراف را بی‌بال‌و‌پر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش مضاعف می‌کند زیبایی‌اش را گوشوار آنسان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش کسوف ماه رخ داده‌ست یا بالا بلای من به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟ اگر پیچ امین‌الدوله بودم می‌توانستم کمی از ساقه‌هایم را ببندم دور بازویش تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی یکی باخنده تلخش یکی با برق چاقویش قضاوت می‌کند تاریخ بین خان ده با من که ازمن شعر می‌ماندواز او باغ گردویش رعیت‌زاده بودم دخترش را خان نداد و من هزاران زخم دردل داشتم این زخم هم رویش
گر یاد تو جرم است غمے نیست ڪه عشق است جرمے ڪه نوشتند به پاے همه ے ما ...
تقدیم به فرمـــانده سلامی کردیم یعنی که همه به دور او می گردیم بیماردلان شما چــــرا می سوزید؟! یک نـــام فقط از او به لب آوردیم
گیرم که هزار مصحف ، از بر داری خود را چه کنی که نفس کافر داری ! سر را به زمین گذاشته ای، بهر نماز ؟ آنرا به زمین بنه ، که در سر داری...!
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می‌کنی خاری به خود می‌بندی و ما را ز سر وا می‌کنی از تیر کج‌تابی تو آخر کمان شد قامتم کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می‌کنی ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می‌کنی با چون منی نازک‌خیال ابرو کشیدن از ملال زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می‌کنی امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می‌کنی ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا می‌کنی
‌ ‌موج های بیقرار و گوش ماهی ها که هیچ عشق، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد...✨
چرا بی‌عشق سر بر سجده‌ے تسلیم بگذارم ..؟ نمی‌خواهم نمازے را ڪه در آن از تو یادے نیست ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست وگرنه فاصله‌ی ما هنوز یک‌ قدم است
ته که دور از منی دل در برم نی هوایی غیر وصلت در سرم نی بجانت دلبرا کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نی...
بگذار تا ببوسـمت ای نوشخنـد صبــح بگذار تا بنوشـمت ای چشمه ی شراب بیـمار خنـده‌های تـواَم بیشتر بخنـــد خورشیــد آرزوی منی گرم تر بتــاب
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی مده به دست سپاه فراق ملک دلم را به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی