eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از تو کندن به ما نمی‌آید...
گذر زمان، گاهی استخوانی می‌شود لای زخم... که مویت را سپید می‌کند دلت را سیاه...
یک دلهره‌ی عجیب در من گاهی چون شعله به قامتِ نحیفِ کاهی می‌افتد و از ترس به خود می‌لرزم مصداقِ هراسِ مرغی از روباهی ترس از پیِ ترس و حادثه از پیِ هم می‌افتم از آن چاله به قعرِ چاهی آن چاه به رویِ من فرو می‌ریزد از قصه‌ی این حادثه‌ها آگاهی؟ افتاد شبی به جانِ من، عشق تو، چون دریاچه‌ی پر نمک به جانِ ماهی این‌گونه شده که می‌روم گَه گاهی تا مرزِ فنا؛ چه قصه‌ی کوتاهی!
نازي است تو را در سر، کمتر نکني دانم دردي است مرا در دل، باور نکني دانم خيره چه سراندازم بر خاک سر کويت گر بوسه زنم پايت، سر برنکني دانم گفتي بدهم کامت اما نه بدين زودي عمري شد و زين وعده، کمتر نکني دانم بوسيم عطا کردي، زان کرده پشيماني داني که خطا کردي، ديگر نکني دانم گر کشتنيم باري هم دست تو و تيغت خود دست به خون من، هم تر نکني دانم گه گه زني از شوخي حلقه در خاقاني خانه همه خون بيني، سر درنکني دانم هان اي دل خاقاني سر در سر کارش کن الا هوس وصلش، در سر نکني دانم گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتي جز خاک در سلطان افسر نکني دانم
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ رنجورم و با تاب و توانی که ندارم دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم ━━━━💠🌸💠━━━━
. با من برنو به دوش یاغی مشروطه‌خواه عشق کاری کرده که تبریز می‌سوزد در آه بعد‌ها تاریخ می‌گوید که چشمانت چه کرد با من تنهاتر از ستار‌خان بی سپاه موی من مانند یال اسب مغرورم سپید روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه هر کسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق کنده‌ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود یک نفر باید زلیخا را بیندازد به چاه آدمیزاد است و عشق و دل به هر کاری زدن آدم است و سیب خوردن آدم است و اشتباه سوختم و دیدم قدیمی‌ها چه زیبا گفته اند دانه‌ی فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه
تب و تابی که در حیرت فروشم، «مُفت مژگانش!» گران‌سنگ است هر زخمی که دید آئینه، ارزانش من از «شرم غلاف» و «لاف شرم»، آشفته می مانم که پشت و روی تیغش را ببوسم جای دستانش! ضریحش گر نگیرد دستِ نومیدم، نمی‌دانم کدام امّید خواهد داد دستم را به دامانش...!؟ مزارش را شریف آیا به ظنِّ خود نمی‌خوانند!؟ ببین که تا کجاها پر کشیدند اهلِ افغانش به قیل و قالی از پائین به بالا می‌رود نرخی... شود فرّاش قبر حضرت سلمان، سُلیمانش! تعارف گر کند چشمش به دمنوشِ غزل، ای دل! سرم را بشکن و چون توبه نشکن نرخ فنجانش به «ارث» و «مالکیّت» شبهه می‌شد گر نمی‌چرخید کلید خانه‌ی الله در دستِ نیاکانش! موذن‌زاده در فردوس از قلبِ سلیم خود کند تعلیمِ موسیقی به لالان و بلالانش عمویی شیرکُش دارد... اُحُد گردد فدای او! برادرزاده‌ای دارد... که اهل کوفه، قربانش! کمی از رحمتش بیرون زده از چاکِ عقلِ ما و گرنه در تبِ محشر، پناهنده‌ست شیطانش گدای سرچراغی‌های بازار نجف گشتم کشیدم منّت سود از ترازوهای میزانش به پابوسِ نجف، خورشید اگر هر روز می‌آید سرِ صبحی، اجازه گیرد از «شاهِ خراسانش» «علی» فرقی ندارد با «علی»! «آئینه»، «آئینه» ست! نجف، مشهد شود در حیرتِ آئینه گردانش به هنگام ورودش، آمده با اشک، باورکن! هر آن زائر که دیدی ساعت برگشت، خندانش سپرده کوله‌بار حاجتش را دستِ شاه و بعد سبک‌بارانه بر می‌گردد امشب سمتِ اُستانش... چقدر ایرانیان مانوس با سلطان خود هستند...! خدا از ما نگیرد...! چون که ایران است و سلطانش...!
🌸🍃 چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمی‌آید دلم می‌خواهد اما آه... از من برنمی‌آید مرا بگذار و بگذر ای غزل! دیوانۀ سرکش! از او گفتن، به این از هرچه کم کمتر نمی‌آید شنیدم با صدای او خدای او سخن می‌گفت در این ساحت سکوتم من، صدایم در نمی‌آید چه بنویسم؟ که خرما بر نخیل و دست ما کوتاه که نام او بلند است و به این دفتر نمی‌آید «امیرالمؤمنین» واژه‌ست؟ نه، پیراهنی زیباست ببین! بر قامتی جز قامت حیدر نمی‌آید به شوق روی پیغمبر سه روز آذین شده یثرب ولی بیرون دروازه‌ست پیغمبر، نمی‌آید علی باید بیاید تا محمد گام بردارد که پیغمبر به همراه یکی دیگر نمی‌آید علی باید بیاید تا کنار مصطفی باشد علی باید بیاید تا محمد، مرتضی باشد که دنیا بی‌علی شهری‌ست بی‌قانون، خبر داری؟ محمد بی‌علی، موساست بی‌هارون، خبر داری؟ بدون او در این طوفان چگونه زنده می‌مانی؟ محمد بی‌ علی، نوح است بی‌کشتی، نمی‌دانی! بلاگردان او در بدر و در احزاب و خیبر بود علی جان محمد یا محمد جان حیدر بود؟ محمد با علی وقتی می‌آید، وقت طوفان است فرار از دستشان کار مسیحی‌های نجران است... علی آری علی... مردی که در افلاک، نامی بود شنیدم بارها هم‌سفرۀ مردی جذامی بود... چه بنویسم؟ که دیگر کاری از من بر نمی‌آید از او گفتن به این از هرچه کم کمتر نمی‌آید همین ابیات درهم را تو می‌بینی خبر دارم همین کم را همین کم را تو می‌بینی خبر دارم
Ahmad Solo - Tabriz (128).mp3
زمان: حجم: 4.26M
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
عشق در بند واقعیت‌ها به گمانم اسیر خواهد شد گوشه‌ای، از تو دور، محبوبت آخر قصه پیر خواهد شد...
آنچه در چشم تو دیدم، غزلی هست عجیب حرف های شکرینت ، عسلی هست عجیب مدتی هست میان دل من با غم تو بوسه و ناز و نیاز و بغلی هست عجیب