eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
54 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 قدر يك دشت علی مانده به روی دستم کـارِ یک تکّه عبـا نیست تـو را جمـع کنـد
🏴 نا مرتب شده این خوش قد و بالای حرم بس که از روی حسد دشمن او زد نظرش
بوی از یار مرا بی سرو سامان کرده مبتلایم به غم و غربت هجران کرده سالها رفت و دلم طالب دیدار نشد غفلت از دوست مرا سخت پشیمان کرده در خور شأن کریمان نبود راندن من چشم هایم طمع دست کریمان کرده هرچه با کرده خود خاطره او آزردم در عوض او به گدا لطف فراوان کرده جاودانه بشود خیر ز عمرش بیند هرکه مارا ز غم یار پریشان کرده چه کسی خواست که سینه زن جدش باشم چه کسی بود که اینگونه دعامان کرده دست خالی ز عزا خانه ی آقا نرود هر کسی را که خود فاطمه مهمان کرده روضه ها فرصت خوبیست که ره گم نکنم کسری سال مرا این دهه جبران کرده دلم اینگونه اگر شور محرم دارد هرچه کرده نمک ذکر حسین جان کرده
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ این روزها غم تو مرا می‌کشد حسین شب‌های ماتم تو مرا می‌کشد حسین تا آن دمی که منتقم تو نیامده است سرخی پرچم تو مرا می‌کشد حسین ━━━━💠🌸💠━━━━ 🏴
در بغل می‌گیرمت افسوس دَرهَم می‌شوی گاه پیدا می‌شوی و گاه مبهم می‌شوی اینکه بر دوش من عمری بود تابوت تو بود در عبا می‌چینم اما زود دَرهَم می‌شوی بوسه‌ای حتی تنت را نامرتب می‌کند آه با نازی عزیزم  نامنظم می‌شوی
پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌ بُرد دلها را🌴
دانی ز چه رو سه شعبه شد سهم علی؟! چون حرمله فهمیده علی یعنی چه؟ ۷۸۶
شبیهِ علی اکبرت زخم دارم حسین سرم را به دامانِ مهرت بگیری تو کاش
به چشم کینه‌توزان اصغر و اکبر نمی‌آید علی باشی کفایت می‌کند تا دشمنت باشند!
.. زبان به روضه چرا وا کنم؟ همین کافیست مباد شاهد جان دادن پسر ، پدری ...
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش وقتی که آب را به روی آب ریختی آمد چو موج، در جگرِ بحر، خون به جوش گفتی به آب، آب! چه بی‌غیرتی برو بی‌آبرو به ریختن آبرو مکوش! آوردَمت به نزد دهان تا بگویمت بشنو که العطش رسد از خیمه‌ها به گوش... تو موج می‌زنی و علی‌اصغر از عطش گاهی به هوش آید و گاهی رود ز هوش از بس که «آب، آب» شنیدم ز تشنگان دیگر نفس به سینۀ تنگم شده خروش در آب پا نهادم و بر خود زدم نهیب گفتم بسوز از عطش و آب را ننوش بالله بُوَد ز رشتۀ عمرم عزیزتر این بند مشک را که گرفتم به روی دوش... شاعر:
هر گرفتاری سراغ آستانش را گرفت رزق و روزیِ تمام خاندانش را گرفت خوش به حالِ سائلی که سائلِ عباس شد خوش به حال آن که از عباس نانش را گرفت روزِ محشر دست هايش دستگيري مي كند دستِ خود را داد دستِ دوستانش را گرفت هيچ كس اندازه ي عباس شرمنده نشد كربلا بدجور از او امتحانش را گرفت از خجالت آب شد، آب آورِ كرب و بلا عصرِ تاسوعا امان نامه امانش را گرفت چشم هايش پاسبان هاي بَناتِ خيمه بود حرمله با تير چشمِ پاسبانش را گرفت تيرها در پيكرش وقتِ زمين خوردن شكست بس كه خون رفت از تنش آخر توانش را گرفت صارَ کَالْقُنْفُذ برايِ تيرها جايي نماند ناگهان سر نيزه اي حجمِ دهانش را گرفت قتل او کار عمود آهن و نیزه نبود تیرهایی که به مشکش خورد جانش را گرفت از بغل تا که سرش را بر سر نیزه زدند گریه های ناتمامی خواهرانش را گرفت
تا سایه ی تو از سر این کاروان رفت از ترس رنگ از صورت نیلوفران رفت اینکه به من خواهر نگفتی بر دلم ماند حسرت به دل از پیش تو این قد کمان رفت تیرِ کمان هم داشت شوق ابرویت را که پر درآورد از کمان تا آن کمان رفت دست تو که افتاد ، دستِ کوفه سمت پوشیه ی حوریه ی این خاندان رفت تو علقمه بودی ندیدی من که دیدم با خنجری سمت حسینم ساربان رفت من را به جبرِ کعب نی بردند آخر بلبل کجا با میل خود از بوستان رفت؟! فهمیدم از طرز نگاهت روی نیزه تیری که تیرانداز زد تا استخوان رفت ای محرم زینب خبر داری که زینب وقتی نبودی مجلس نامحرمان رفت؟! ام البنین باور نکرد اما پس از تو زینب به کوفه با سنان بد دهان رفت شعر از گروه
تو آن ماهی که خورشیداست محو روی تابانت خداوند آسمان هارا درآورده به فرمانت مگر مانند پبغمبر تو هم شق القمر کردی که میخوانند خود را ارمنی ها هم مسلمانت حسین ابن علی(ع)که عالمی هستند قربانش به تو گفته برادر جانِ من، جانم به قربانت همه دیدند دست از هر تعلق در جهان شستی همینکه رفت در آب فرات آن روز دستانت به دوش خود کشیدی بار سنگین امانت را دو دستت را فدا کردی و ماندی پای پیمانت نداری دست در پیکر ولی بنگر که این لشکر هراسان است سرتاسر ز چشمان رجز خوانت همان وقتی که تیر آمد به سوی مشک میدیدی گره کور است و حتی وا نخواهد شد به دندانت عجب حسن ختامی داشتی که در دم آخر به جای مادرت ام البنین، زهراست مهمانت از اول جان تو تنها برادر بود تا آخر که گفته در دل میدان گذشتی راحت از جانت؟ ** برای اینکه در راه حسین ِفاطمه باشم الهی که بماند تا ابد دستم به دامانت شاعر:
در بغل می‌گیرمت افسوس دَرهَم می‌شوی گاه پیدا می‌شوی و گاه مبهم می‌شوی اینکه بر دوش من عمری بود تابوت تو بود در عبا می‌چینم اما زود دَرهَم می‌شوی بوسه‌ای حتی تنت را نامرتب می‌کند آه با نازی عزیزم  نامنظم می‌شوی پیش زینب  پیش تو  دارم خجالت می‌کشم وای داری بر سرم خاک دو عالم می‌شوی خیمه‌ام را  دخترانم را  صدایت کُشت کُشت آبرویم مرهم این چند مَحرم می‌شوی روی زین اسب بودی نیزه‌ها پیچاندنت روی زین از درد دیدم هرطرف خم می‌شوی نیزه هم قلبش به حالت سوخت وقتی که دید... طعمه‌ی یک دشت تیغ و دشنه از دَم می‌شوی روی یال اُفتاده بودی اسب راهش را ندید روی یال اُفتادی و دیدم فقط کم می‌شوی قاتلت تا دید وضعم را به حالم گریه کرد قبل آن گودال  داری قتلگاهم می‌شوی خوب شد لیلا کنارت نیست هنگام غروب بر سر سرنیزه‌ای با زور محکم می‌شوی 💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠
چه شرافت اینکه گدا شوم به سرای تو که سخا تویی چه عنایت اینکه به ابتلا تو ببینی ام که شفا تویی نبوی ثمر علوی پسر دُر فاطمی حسنی کرم و شجاعتت همه چون پدر که تمام آل عبا تویی جبروت محو جلال تو ملک است و میل وصال تو حَسُنَت جمیع خصال تو که ورای مدح و ثنا تویی به ضریح نزد حسین تو، پدرت چو کعبه و حِجر تو حرم از وجود تو شش جهت همه قبله‌ی شهدا تویی تو برای فدیه مرا بخوان به طواف دور سرت کشان صنما به سعی تو ام چنان که صفا تویی و منا تویی نه فقط به چهره محمدی تو چنان خلاصه‌ی احمدی که نگفته آنکه به عمر خود سخنی ز روی هوی تویی چو پدر در اوج هدایتش چو عمو به وقت سقایتش تو چو عمه‌ای و حمایتش قمری و شمس و ضحی تویی به وداع تلخ تو از حرم چه نهیب زد شه محترم که رها کنید! علی اکبرم! همه غرق ذات خدا تویی پدرت چو دیده تن تو را به کنار تو متحیرا چه شده است پیکرت اکبرا که تمام کرب وبلا تویی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی ولدی علی همه جا تویی
پیمبر می زند رخسارش اما نه پیمبر نیست پیمبر نیست اما از پیمبر نیز کمتر نیست رسید و خاتمیت را نمی دانم چه باید گفت که گفته بعد پیغمبر پیمبرهای دیگر نیست؟!! زمین می لرزد از نوع قدمهایش نمی دانم چه باید گفت نامش را اگر این مرد، حیدر نیست؟! زبان مانده است از گفتن قلم عاجز شد از رفتن دریغا وصف او در بیتهای ما میسر نیست شگفتا ! مانده ام باید به جز اکبر چه گفت او را که از اوصاف او گفتن کم از الله اکبر نیست الا شاعر چه می جویی میان واژگان او را فقط یک بیت را در خور اگر داری بیاور ، نیست علی های حسین بن علی مانند هم هستند برادر را چه کس گفته است مانند برادر نیست!! همین یک بیت را یک روضه میخوانم؛عبا پهن است علی اکبر است این اربن اربا آه اصغر نیست...
دلی لبریز اشک و آه دارم ضمیری روشن و آگاه دارم دوباره صبح تاسوعا رسیده هوای پر زدن تا ماه دارم مهدی شریفی
🏴 صلی الله علیک یا اباالفضل العباس ▪️ ماه به‌خون‌افتاده تا عکسی از رخسار ماه افتاد در آب رفت از جلال و هیبتش آیینه از تاب برداشت آب و بر لب آورد و فرو ریخت در حسرت یک بوسه‌اش خون شد دل آب پیچید در پایش که دست از او نشوید شد آب هم پابند آن گیسوی پُرتاب بگذاشت پا در علقمه دریای غیرت بگذشت تشنه از کنار آبْ مهتاب او تشنه رفت و تا قیامت آبِ ناکام در دل گرفته عکس آن دردانه را قاب ساقی به‌سوی تشنگان می‌رفت سرمست تا که به میخانه رساند بادۀ ناب مشکی پر از امید را بر دوش می‌برد آن شاه خوبان، شیر هَیجا، شمع احباب بارانی از تیر آمد اما او سپر شد می‌رفت در موج خطر بی ترس گرداب کی از هجوم شب‌پره ترسد عقابی پولاد کی می‌لرزد از غوغای سیماب هرگز نلرزد پشت کوه از لشکر کاه دریا نخواهد شد اسیر چنگ مرداب از تیرها با جانش استقبال می‌کرد تا که بَرد آبی سوی گل‌های بی‌تاب انداختند از پیکرش دست و نلرزید تنها امیدش را به دندان کرد قلاب آن مشک را چون طفل در آغوش می‌برد سقا صدف شد، مشکْ مروارید خوشاب تا که رساند قطرۀ آبی به اصغر شاید شود آن غنچۀ پژمرده شاداب در چشم او تصویری از لب‌های تشنه در گوش او بانگ «عمو بشتاب، بشتاب» پا تا سرش خون بود و فکر خیمه‌ها بود تا تشنه‌کامان را کند از آبْ سیراب دشت تنش شد بیشه‌ای از تیر دشمن خون دل او می‌چکید از چشم نُشّاب شد تیرها بال و پرش، در اوج می‌رفت تا آنکه شد تیری به‌سوی مشک پرتاب هم آب مشک و هم امیدش بر زمین ریخت شد جام ساقی خالی از آن دُرّ نایاب دیگر نه شوق راندن و نه پای رفتن درمانده و نومید شد ماه جهان‌تاب با هم یکی شد آب مشک و اشک عباس از مشک سقا بر زمین می‌ریخت خوناب شد بوسه‌گاه تیرها آن ماه خونین یک تیر هم زد بوسه بر آن چشم جذاب مرغ دلش یک‌باره پر زد تا مدینه چون روضه‌های فاطمیه دارد آداب از روضه‌های فاطمه می‌مرد اباالفضل هر بار حرفی مجتبی می‌زد از این باب می‌سوخت عمری از غم زهرا و حیدر شد بی‌قرارِ مادر آن محبوب احباب ناگاه دستی آمد و شق‌القمر کرد افتاد با صورت به خاک آن ماه محراب دستش جدا فرقش دوتا چشمش پر از خون در راه وصل دوست شد آماده اسباب ناگه پسر خواندش صدایی مهرپرور او دید مادر را به بیداری، نه در خواب آمد به ساحل کشتی پهلوگرفته از داغ دلبندش کشید آه جگرتاب پیچید بوی عطر یاس و سیب در دشت از خیمه‌ها می‌آمد آوای "عمو، آب" شد بار اول که صدا می‌زد: برادر ماه به‌خون‌افتاده را خورشید دریاب... ▪️▪️▪️؛ مولا به‌سوی خیمه‌ها برگشت تنها دیگر نه در تن تاب و نه در پاش پایاب پشتش شکست و باغ امیدش خزان شد بی چاره شد آن چارۀ خویشان و اصحاب از علقمه می‌آمد اما بی علمدار می‌آمد و از چشم او می‌رفت سیلاب زینب شود کم‌کم مهیای اسارت ای وای من از روضۀ خلخال و جَلباب ، مردادماه ۱۴۰۰ محرم‌الحرام ١۴۴۳ 🏴
از خون تو به سر زده تا عرش هر چه هست حتی خدا به داغ تو گردیده سوگوار ...
این روزها غم تو مرا می‌کشد حسین شب‌های ماتم تو مرا می‌کشد حسین   تا آن‌دمی که منتقم تو نیامده‌ست سرخی پرچم تو مرا می‌کشد حسین   از لحظه ورودیه تا آخرین وداع هر شب محرّم تو مرا می‌کشد حسین   هنگام پر کشیدن یاران یکی‌یکی اشک دمادم تو مرا می‌کشد حسین   داغ علی اصغر و عباس و اکبرت غم‌های اعظم تو مرا می‌کشد حسین   از قتلگاه تو چه بگویم؟ حکایت انگشت و خاتم تو مرا می‌کشد حسین   بر نیزه در مقابل چشمان خواهری گیسوی درهم تو مرا می‌کشد حسین
در عقل گنجد این نکته که در لب کسی مانَد با منصبِ ...! 👤
بزرگوران از همگی التماس دعا داریم از همه
شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست بگو چگونه توان بُرد سوی دفتر، دست؟ قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتی است که با نوشتن نامت شود معطر، دست؟ حدیث حُسن تو را نور می‌برد بر دوش شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود وگرنه بود شما را به آب کوثر، دست چو دست بُرد به تیغ، آسمانیان گفتند: به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟ برای آنکه بیفتد به کار یار، گره طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست بریده باد دو دستی که با امید امان به روز واقعه بردارد از برادر، دست فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر چنین معامله‌ای داده است کمتر دست صنوبری تو و سروی، به دستْ حاجت نیست نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مَشک به اتفاق به دندان گرفت لشکر، دست هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟ مگر نیامدنِ دست از خجالت بود که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت؟ وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟ به همدلی، همه‌کس دست می‌دهد اول فدای همت مردی که داد آخر، دست! در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود که از وجود گلی چون تو گشت پرپر، دست به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشۀ چشم جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای نه افتخار زیارت دهد مکرر دست ▪️▪️▪️؛ به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار ز پیک یار چه سر بازمی‌زنی هر دست؟ به دوست هرچه دهد، اهل دل نگیرد باز حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست
🏴 اشعار ________ باز دارند به چشمان ترم میخندند برغم تو که شکسته کمرم میخندند تکیه گاه منی و بال و پرمن هستی همه اینجا به من و بال و پرم میخندند سر روی خاک نهادی و همه شیر شدند گرگ هایی که چنین دور و برم میخندند ای علمدار حرم ، بعد تو لشکر دارند بر من و زخمِ به روی جگرم میخندند رفتنت کار مرا سخت به هم پیچیده همه دارند به زن های حرم میخندند 🔸شاعر: _________________________