eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ اين سينه هواى يار ميخواهد خب بى تاب شده قرار ميخواهد خب لبخند كه ميزنى لبت ميشكفد ما هم دلمان انار ميخواهد خب ...
حالِ دلِ جامانده که تعریف ندارد این داغِ جگرسوز که توصیف ندارد مجنون و پریشان شده‌ی نام حسینیم دیوانه‌ی این واژه که تکلیف ندارد @sherenur
ممنونم انشاالله...😊
دلم در دست او گیر است خودم از دست او دلگیر عجب دنیای بی رحمی دلم گیر است و دلگیرم...
کنارت چای مینوشم به قدر یک غزل خواندن...
. به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم ! که راه دور تر از عمر آرزومند ست'!
اگرچه دوری و دیری، اگرچه دل‌سنگی اگرچه با دلِ تنگم همیشه در جنگی شکسته شیشه‌ی قلبم، گلایه نیست که این تقاصِ آینه باشد مجاورِ سنگی شبیه شاخه‌ی لرزان، چگونه شانه‌ی من به هق هقم ز غمت می‌نوازد آهنگی بدون هیچ گلایه، شبیه مجنونم که می‌کِشد به ابد بارِ سختِ دلتنگی امیدِ وصل تو این مرده زنده می‌دارد اگرچه فاصله‌هامان به قدر فرسنگی...
سلام. تو پیامهای ناشناس آیدی آقا جواد رو می‌خواستید !؟ من ندارم آیدیشون رو. اونی که داشتم دیلیت کرده
من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم این جهان را عاری از هر غصه وغم می کشم 👤 درود 🌹 دل‌تان پر نور و سرور
اینجا که بال چلچله را سنگ می‌زنند ماهِ اسیر سلسله را سنگ می‌زنند ای آسمان نگاه کن! این قوم سنگدل یاران پاک و یک‌دله را سنگ می‌زنند یا تیغ رویِ «آیۀ تطهیر» می‌کشند یا «آیۀ مباهله» را سنگ می‌زنند وقتی که دست‌های علمدار قطع شد پاهای غرق آبله را سنگ می‌زنند با آن‌که هست آینۀ عصمت و عفاف پرچم به دوش قافله را سنگ می‌زنند محراب اگر که خم شود از غم، عجیب نیست روح نماز نافله را سنگ می‌زنند تفسیر عشق بود و پریشانی حسین وقتی زدند سنگ، به پیشانی حسین جواد غفور زاده
ای کاش می‌رساند به دریا مرا حسین. آه ای غمت قصیده‌ی بی‌انتها حسین! غم با دلت عجين شده از ابتدا حسین! در موی بیدهای جهان مویه می‌کنند موسیقی عزای تو را بادها حسین! ای حُسن بی‌بدیل‌! چه حُسن‌ سلیقه داشت آن که نهاد نام بلند تو را "حسین" تا بوده نی به حرمت تو گل نداده است این است فرق بین نی و نیزه‌ها، حسین! وقت نوشتن از تو قلم سرخ می‌شود هم‌خانواده است گل سرخ با حسین من ماهی قناتم و روز و شبم یکی ا‌ست ای کاش می‌رساند به دریا مرا حسین. ای شعر ناب نام تو را "آب" می‌نهم تا بعد خواندن تو بگویند: "یا حسین"! کبری موسوی قهفرخی
تو که دردآشنای اهل دردی تو که دست کسی را رد نکردی بگو حالا که دل‌هامان شکسته‌ است دلت می‌آید آیا برنگردی؟ -نظاری
پادشاهان پیاده در مسیر عاشقی جای ماهم دست یاری بر شه عطشان دهید کربلایی می شویم از برکت یاد شما یک سلام از سوی ما بر حضرت جانان دهید
سلام ای صبح، خورشید سحرخیز! به دیدار بهاری مستمر، خیز! می‌آید از سفر، یک بار دیگر- جهانِ از نفس افتاده! برخیز! -نظاری
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ بازیچه‌ی پچ پِچِ خلایق شده‌ایم هر حرف بدی که بوده، لایق شده‌ایم جز عشق، گناهمان چه بوده‌ست بگو آدم که نکشته‌ایم عاشق شده‌ایم! ━━━━💠🌸💠━━━━
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ آری اگر ردای وصـالش به تــن نـشد جای گلایه نیست که ما بی قواره ایم ━━━━💠🌸💠━━━━
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها بر باد شده در سر سودای تو سرها در گلشن امّید به شاخ شجر من گل‌ها نشکفتند و برآمد نه ثمرها ای در سر عشّاق ز شور تو شَغَب‌ها وی در دل زُهّاد ز سوز تو اثرها آلوده به خونابهٔ هجر تو روان‌ها پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها وی مهرهٔ امّید مرا زخم زمانه در ششدَر عشق تو فرو بسته گذرها کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم بسیار کند عاشق از این گونه خطرها خاقانی از آن‌گه که خبر یافت ز عشقت از بی‌خبری او به جهان رفت خبرها 🍃
گر ز تن جانم و از سینه دل آید بیرون تخم مهرت کِی‌ام از آب و گل آید بیرون گر مرا ریشۀ جان ز آب و گل آید بیرون مهر جور تو مبادم ز دل آید بیرون عشق جرمی است که در روز قیامت از خاک این گنه هرکه ندارد خَجل آید بیرون عهد من گر گسلد یار، دلم ممکن نیست کز کف آن بت پیمان‌گسل آید بیرون حذر از آه من سوخته‌جان کن کآتش بارد ابری که ز دریای دل آید بیرون هست دنیا چو خرابات، که شد هرکه در آن داخل از کردۀ خود منفعل آید بیرون چه عجب زین دل پرجوش که چون عِقد گهر اشکم از دیده به هم متصل آید بیرون کی تواند رهد از قید خودی، خود "مشتاق" مگر از خویش به امداد دل آید بیرون شاعر قرن دوازدهم 🍃
تا کی ز فراق بر دلم بند بود اندوه فراق بر دلم چند بود آن دل که به دلبر آرزومند بود در فرقت او چگونه خرسند بود شاعر قرن پنجم 🍃
ما به جنّت از برای کار دیگر می‌رویم نه تفرّج کردن طوبی و کوثر می‌رویم مقصد ما حسن یوسف باشد اندر شهر مصر ما نه در مصر از برای قند و شکّر می‌رویم اندر آن خلوت که در وی ره نیابد جبرئیل بی‌سروپا ما به پیش دوست اکثر می‌رویم می‌گریزند زاهدان خشک از تردامنی ما برِ خورشید خود با دامن تر می‌رویم پارسا گوید به کوی ما بیا شو نام‌نیک ما در آن کوچه، خدا داناست، کمتر می‌رویم ما ز دنیا کاو قلندرخانهٔ عشق خداست سوی عقبی عاشق و مست و قلندر می‌رویم شیخ ما عشق است ما پی‌درپی او تا ابد بی عصا و خرقه و کجکول و لنگر می‌رویم زَهرهٔ ما را مبر از قهرها با نیکویی ما اگر نیکیم و گر بد هم بدان در می‌رویم بر کفن ما را تو ای غسّال بوی خوش مسا ما به گور از بهر آن دلبر، معطّر می‌رویم دولت دیدار می‌خواهیم در جنّات عدن ما نه آنجا از برای زیور و زر می‌رویم "محیی" ما را همچو کوه افسرده می‌بینی ولی ما به سر چون ابر خوش بی‌پا و بی‌سر می‌رویم شاعر قرن ششم 🍃
شاها، ملِکان مُلک سپارند به تو وز بیم تو خان و مان گذارند به تو تو کعبۀ اقبال جهانی لابد شاهان زمانه روی آرند به تو شاعر قرن ششم 🍃
جان را چو نیست وصل تو حاصل کجا برم؟ دل را که شد ز درد تو غافل کجا برم؟ بی وصل جان‌فزای و حدیث چو شکّرت این عیش همچو زهر هلاهل کجا برم؟ بگسست چرخ تار حیاتم به دست هجر چون وصل نیست گو همه بگسل کجا برم؟ بنیاد خوشدلیّ من از سیل‌خیز اشک گیرم که خود نگردد باطل، کجا برم؟ بی پایمرد وصل ز غرقاب حادثات کشتیّ عمر خویش به ساحل کجا برم؟ منزل دراز و بارکشم لنگ و من ضعیف بارم گران و راه پر از گل کجا برم؟ ریگ روان و تیره شب و ابر و تندباد من چشم درد، راه به منزل کجا برم؟ مشکل‌گشای وصل اگر دیرتر رسد چندین هزار قصّۀ مشکل کجا برم؟ گیرم که آرزوی دلم جمله حاصل است اکنون چو نیست روی تو حاصل کجا برم؟ گفتند: برگرفت فلان دل ز مهر تو من داوریّ مردم جاهل کجا برم؟ گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟ شاعر قرن هفتم 🍃
جز غم عشقت نگارا در جهانم هیچ نیست خاک پایت را نثاری غیر جانم هیچ نیست من سری دارم فدای راه تو کردم از آن کز تو ای جان آشکارا و نهانم هیچ نیست در سرابستان عشقت همچو بلبل هر زمان غیر مدح روی چون گل بر زبانم هیچ نیست بوی وصلت در دِماغ جان نمی‌آید از آن بر سر کوی تو شب‌ها جز فغانم هیچ نیست یک زمان بخرام و بنشین در سراب چشم من در خیالم بین که جز سرو روانم هیچ نیست ای عزیز من، نمی‌گویی که سالی یا مهی التماس از وصل تو جز یک زمانم هیچ نیست بوسه‌ای کردم تمنّا از لب چون نوش او گفت دندان طمع برکن دهانم هیچ نیست گفتمش رحمی بکن بهر خدا بر جان من زآنکه جز لطف تو جانا در جهانم هیچ نیست گفت صبری پیش گیر و بیش‌ازاین زاری مکن گفتمش زین بیشتر صبر و توانم هیچ نیست شاعر قرن هشتم 🍃
گَر گُنَه باشَد که مَردُم بَرنَدارَند از تو دیده دَر هَمـه عالَـم نَمانَـد غِیـرِ کوران بی‌گُناهی
‌بۍ تو از خواب عدم دیده گشودن نتوان بۍ‌تو بودن نتوان باتو نبودن نتوان!!!