eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلا چرا دروغ همین پیش پای تو گفتم که یک غزل بنویسم برای تو احساس می‌کنم که کمی پیرتر شدم احساس می‌کنم کـه شدم مبتلای تو برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو دل می‌دهم دوباره به طعـم صدای تو از قـول من بگو بـــه دلت نرم تر شود بی‌فایده‌ست این همه دوری، فدای تو دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد یک آسمان بهانه‌ی باران برای تو ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
دیدار تو حل مشکلات‌ است صبر از تو خلاف ممکنات است
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم ، نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
این فلسفه ساده عشق است که بخشید سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما
هستند نمـاد ننگ و جنـگ افروزی حیوان صفتـان مهـد بد آموزی با باور مـرگ دین برتر رفتند یک مشت حقیر سمت قرآن سوزی
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را   منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را   از رقیبان کمین کرده عقب می ماند هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را   مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر هر که تعریف کند خواب خوشایندش را   ... مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد مادرم تاب ندارد غم فرزندش را   عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو به تو اصرار نکرده است فرایندش را   قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را   حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید بفرستند رفیقان به تو این بندش را :   منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر لای موهای تو گم کرد خداوندش را کاظم بهمنی  
بیش ازاین نتوان حریف دا‌غِ حرمان زیستن یا مرا با خود ببر آنجا که هستی، یا بیا…! ♥️
مثل پرنده ای که پر از دست داده است یا شاخه ای که برگ و بر از دست داده است یا مثل جنگلی که درختان خویش را یک یک به زخمه ی تبر از دست داده است بی عشق دست و بال من از زندگی تهی است همچون کبوتری که سر از دست داده است گرچه سرم رسیده به آرامش خیال اما دلم تو را دگر از دست داده است در جستجوی تو دلم امید خویش را کوچه به کوچه ، در به در از دست داده است بر باد رفته یک شبه عشقم، شبیه آن نخلی که ناگهان ثمر از دست داده است راهم بده به بام خود این مرغک غریب گم کرده راه و بوم و بر از دست داده است افسوس جز کویر به جایی نمی رسد ابری که دیدگان تر از دست داده است این مرد را دوباره در آغوش خود بگیر حالا که بر سر تو سر از دست داده است
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود او که از جان خودت دوست تَرَش میداری