eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺این شعر تقدیم به تمام متولدین دهه‌های سی، چهل، پنجاه و شصت؛ من پُرم از خاطرات و قصه‌های کودکی این که روباهی چگونه می‌فریبد زاغکی! قصّه‌ی افتادنِ دندانِ شیری از هُما لاک‌پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی! قصّه‌ی گاو حسن، دارا و سارا و امین روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی! تیله‌بازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق! بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی! چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق مادرم هرگز نیاورد استکان بی‌نعلبکی! داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ! در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لک‌لکی! هاچ زنبور عَسل، نِل در فراق مادرش! یادِ دوران اوشین و نقطه‌های برفکی! هشت سال از دوره‌ی شیرین امّا تلخِ ما پر ز آژیرِ خطر با حمله‌های موشکی! تا کجاها می‌برد این خاطره امشب مرا کاش می‌رفتم به آن دورانِ خوبم، دزدکی! یاد آن دوره همیشه با من و در قلبٍ من من به یاد و خاطراتت زنده‌ام، ای کودکی! تقدیم به دوستان ارجمند🌹👌 ارازتمند شما خوبان 🍃🌹🍃🌹
دور از تو ببین چگونه سرگرم شدم غیر از تو به این خَلق چه دلگرم شدم من را برسان به خیمه ی آغوشت هرچند همیشه مایه ی شرم شدم ❤️
غمت وداعِ همه کرد و رو به ما آورد وفا که وعده تو کردی، غمَت به‌جا آورد
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت نگاه کن که به دست که می‌سپارندم -هوشنگ ابتهاج
رفتی و در گذر ثانیه های بی رحم یک دهن گریه برای غزلم باقی ماند
پر می کشم از پنجره ی خوابِ تو تا تو هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو وقتی همه جا از غزل من سخنی هست یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو پاسخ بده از این همه مخلوق، چرا من؟ تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو بهمنی
ڪجا دیڪَر توانی یافت همچون مـن خریـدارے ڪه بخشد جان شیرین رابہ لبخندِ ڪَه و ڪَاهت ...
من خواب دیدم از پل تجریش می‌‌روی با پای من به سمت خودت پیش می‌روی
نشد آخر که تو را تنگ بگیرم بغلم که کسی غیر تو را جا ندهم در غزلم نشد از شهد لبت سیر بنوشم شب و روز که لبالب شود از طعم تو ظرف عسلم راه شیری عسل از چشم تو می نوشد و من همچنان حلقه ای از گرد و غبار زحلم همچنان سایه ی خورشید تو بر من کوتاه همچنان تا ابدت فاصله دارد ازلم نشد انگار به منظومه ی چشمت برسم نشد از خط کشی ات رد شود عکس العملم تو کماکان همه جای غزلم مستتری و کماکان من بی تو غزلی مبتذلم نرسیدم به زمانی که تو را جا نگذاشت نرسیدی به من و مهلت ضرب العجلم توی شهری که پر از حسرت آغوش من است نشد آخر که تو را تنگ بگیرم بغلم
ده روز دورِ گردون افسانه است و افسون نیکی به جایِ یاران فرصت شمار یارا
دست حنایی تو ز نیرنگ دلبری یکدست کرد حسن خزان و بهار را
به دیگران سپر انداختن بود کارَت رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری