با بوسۀ تو می شود آرام بخوابم
یک بوسه فقط...تا که سرانجام بخوابم
از معجزۀ بوسۀ تو هیچ عجب نیست
امشب بروم بر لبۀ بام بخوابم
حکمم که بیاید بروم جشن بگیرم
بی واهمه ای تا شب اعدام بخوابم
آنقدر رها باشم و دیوانه که حتی
امضا نزده برگۀ فرجام بخوابم
ای کاش که می شد به تو پیغام فرستم
تا آمدن پاسخ پیغام بخوابم
می شد عوض خیره شدن در شب تهران
شب ها برسم خانه، پس از شام بخوابم
ای گورکن پیر! چرا دیر رسیدی؟
باید بروم زود سرجام بخوابم
#آرش_شفاعی
امشب نفس تو می وزد در گوشم
عطری زده ام، لباس نو می پوشم
با سینی چای بوسه ی تازه بیار
من چای بدون قند کی می نوشم؟
#آرش_شفاعی
از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است
من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است
فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است
گفتگوها بود بین ما،ولی این روزها
قصه ی دل کندنم بر هر زبان افتاده است
شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است
#آرزو_نوری
تو هم با من چنان نامهربان بودی که آدم ها
رها کردی مرا در بین این غم ها، جهنم ها
صدایت کردم اما چشم هایت را به من بستی
جهان، تاریک شد درمن فراوان شد محرم ها
و من با بادها از یاد شب های جهان رفتم
و از من هیچ جا یادی نشد حتی به ماتم ها
منی، که چشم هایم ابرها را منتشر می کرد
تمام خویش را پیچیده ام در قطره، شبنم ها
منی، که کوه ها در شانه هایم واقعیت داشت
شدم چون سنگ های پیش ِ پا افتاده چون کم ها
مگر تو چشم هایت را به سمت من بچرخانی
که من آتش بگیرم زیر این باران ِ نم نم ها
مگر تو با چراغ روشنت، از کوه برگردی
مرا پیداکنی درجاده ی ِ تاریک ِ مبهم ها
مرا که درهراس باد و باران، گم شدم در مِه
به سمت شهر باز آری دوباره بین آدم ها!
#پاییز_رحیمی
دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس
پُر است از هیجانِ مسافران، اتوبوس
تمام پنجره هایش ستاره دارد و ماه
شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس!
برای دیدنِ رؤیای جاده ها دارد؛
دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربان، اتوبوس
تمام مردم این شهر نیز می گویند؛
همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس
غروب، پلک به هم می گذارد و آرام؛
به خواب می رود از دیدنِ جهان، اتوبوس
و از تصور یک خواب، اشک می ریزد
و سرفه می کند و می خورد تکان، اتوبوس-
که پیر می شوم و جَرثقیل می خُورَدَم
و لاشه ای لب جاده ست، بعد از آن، اتوبوس...
سپیده چشم که وا می کند، هوا سرد است؛
و می شود پیِ پروانه ها روان، اتوبوس
چراغ های خطر را ندید، یک لحظه؛
و پرت شد تهِ یک درّه ناگهان اتوبوس
و زیرِ یک پلِ متروک، با تنی خزه پوش
شده ست لانه برای پرندگان، اتوبوس...
#محمّدسعیدمیرزائی
آمدی و عاشقم کردی و رفتی باز هم
باز هم عاشق شدم عاشقتر از آغاز هم...
این قفس را باز کردی و خودت رفتی ولی
بی تو دیگر رفته است از خاطرم پرواز هم
از غزلهایم فقط نام تو را می خواستم
از تمام فالهای حافظ شیراز هم
تا قیامت بر غزلهایم حکومت می کنی
مسند عاشق کشی داری، مقام ناز هم
دور یا نزدیک...من تا زنده هستم عاشقم
عشق من پایان ندارد عشق من! آغاز هم
تا به جسم و قلب و روحم آدمی دیگر شوم
نسخه ی جادوست خطِّ چشم تو، اعجاز هم
یک نفر در می زند ای قلب عاشق! باز کیست؟
باز هم محبوب من! تنها تو هستی باز هم...
#محمّدسعیدمیرزائی
تا پنجره گیسِ پرده را میبندد
خورشید به ماهِ آسمان می خندد
در باغ ،لب ِانارها می شِکُفد
تابستان هم به مِهر می پیوندد
#صفيه_قومنجانی
گیرم بہ هواے دل خود شعر بگویم
حاشا ڪہ هوایے بہ دلم نیست بجز "تو"...
#هماکشتگر