eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
بدان که جای خدا را گرفته دکان ها و پر شده است زمین از فریب شیطان ها چه ناله ها که علی از نفاق یاران زد سوار کشتیِ دین اند نامسلمان ها ادای امر به معروف ، منکر است دگر بیا که خاک گرفته است جمله قرآن ها طواف روی شما آروزی مردم نیست مزین است به نامت اگر چه میدان ها سلاحمان به زمین است ، خشکمان زده است چقدر دور شدیم از دعایِ باران ها خوشا به آنکه تو را دید و آسمانی شد دریغ ، ساخته بر ما گناه ، زندان ها به خشکسالیِ این سفره ها نگاهی کن بریز برکت خود را بر این نمکدان ها بیا به عشق ،  قداست ببخش ای یوسف قلم به دست نشستند جمله رمان ها اگر چه بهر غمِ انتظار ، مردودیم  ببخش غیبت خود را به ما پشیمان ها
با عمر کم اش دغدغه ی خاک وطن داشت در راه وطن پیرهن زخم به تن داشت با عشق خمینی به دل حادثه می زد با پرچم ایران تن او میل کفن داشت هر ثانیه غلتیده به خون سرو رشیدی هر بار غمی تازه به جان، بوم کهن داشت روزی که وطن تشنه ی شق القمری بود او در سرش اندیشه ی «فهمیده» شدن داشت او رفت به میدان و عمل کرد به تکلیف روزی که دل ما همه قید شک و ظن داشت...
و پا به پای تو آمد و پا به پات نشست دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست به رسم خاطره‌هامان همیشه چشم به چشم همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست گره زدم به خیالت حقیقت خود را تویی به موی من آشفته‌، من به بوی تو مست منم شبیه حضوری که هست اما نیست تویی شبیه خیالی که نیست اما هست چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست و پرسه‌های شبانه کنار دلتنگی رسیده بی تو جهانم به کوچه‌ای بن‌بست
آن گل زودرس چو چشم گشود به لب رودخانه تنها بود گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود لب گشادی کنون بدین هنگام که ز تو خاطری نیابد سود گل زیبای من ولی مشکن کور نشناسد از سفید کبود نشود کم ز من بدو گل گفت نه به بی موقع آمدم پی جود کم شود از کسی که خفت و به راه دیر جنبید و رخ به من ننمود آن که نشناخت قدر وقت درست زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
دیر کردی بی وفا دیگر گذشت آب از سرم دارم این دیوانگی‌ها را به پایان می‌برم  آمدی جانم به قربانت، به قدری دیر که من به فکر عاشقی در یک جهان دیگرم  خاطرت آسوده، من اهل خیانت نیستم بعد تو با خاطرات و یاد تو هم بسترم  از تو هر چیزی نوشتم شعرهایی خیس شد چند خط باران فقط جا داده‌ام در دفترم  لحظه ای از دل نرفت آن‌کس که رفت از دیده‌ام با امید دیدن تو فال حافظ می‌خرم  بودی و همراه تو تنهایی‌ام پر رنگ شد عاشقم کردی بدانم از خودم تنهاترم  عشق در چشمان من یک ابر باران جاگذاشت از تو نامِ نازنینت مانده روی دخترم...
امن یجیب... ظلم به اوجش رسیده است امن یجیب... رنگ زمانه پریده ست امن یجیب.. گرگ به انسانیت زده امن یجیب... حنجر طفلان دریده است... مضطر شدیم و صبر به فریاد آمده شاید که دست غیب به امداد آمده این غزه است شعله به شعله درون خون این غزه است عشق کنان در تب جنون این غزه است، سینه سپر، غرق در غرور کوه است گرچه دامنش اینگونه لاله گون... صبح تو خصم را به سیاهی کشانده است عالم به ایستادگی ات خیره مانده است ای سرزمین غیرت و ای خاک قهرمان برخیز و در میانه ی میدان رجز بخوان زن های تو فداشده ی مام میهنند اطفال تو چگونه رجزخوان شدند؟ هان! هرقدر زیر و رو بشوی قهرمان تری با صبر از دشمن خود زهره میبری... صهیون اگرچه خون شما را حلال کرد خود را به دست پست خودش در زوال کرد اما کجاست غیرت اسلام و مسلمین باید ازین یزید زمانه سوال کرد... با مشرکان نشسته و لیوان به هم زدید سفیانیان چگونه به دین محمدید؟... آزادگان عالم امکان بایستید آری. به احترام شهیدان بایستید ای سرو های تازه نفس قد علم کنید ای بیدها به حال پریشان بایستید چیزی دگر نمانده فقط مانده چند آه دارد سوار منتقمی میرسد ز راه
🌼
کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت سرزمین سینه ها تا ناکجا را تر کند چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها شاید این باران که می بارد شما را تر کند
تور چشمانت شکارم کرده است قایق عشقت سوارم کرده است خالی از هر خط‌وخالی بود دل عشق، پرنقش‌ونگارم کرده است آن لباس کهنۀ احساس مُرد مهرت ای جان نونوارم کرده است من اگر معتاد چای شادی‌ام قند لبخندت دچارم کرده است گاه اگر از درد می‌پیچم به خود چشم بیمارت خمارم کرده است این‌قدر آیینه‌ام روشن نبود اشک عشقت بی‌غبارم کرده است شهریار قلب خود بودم که عشق از مقامم برکنارم کرده است از تمام دام‌ها جَستم ولی تیر مژگانت شکارم کرده است
نه خرمن گیسو به دلم می چسبد نه خنجر ابرو به دلم می چسبد بعد از تو رفیق روزگارم مرگ است بعد از تو فقط او به دلم می چسبد!
. دل داشتیم؛ دادیم! جان بود، عرض کردیم! چیزی که یار خواهد صبر است و ما نداریم...  
رویای قدم با تو زدن می‌بینَد هر بار که خواب می‌رود پاهایم
مثل شمشیری که با یک ضربه آدم می کشد قاتلی، آدمکشی ، اما به طرز دیگری
سمتِ دلتنگیِ ما چند قدم راهی نیست حالِ ما خوب فقط طاقتمان طاق شده ... اسماعیل دلبری
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟ بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟ در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟ محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟ آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟ اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟ از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟ دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، كجايي .
به من فراموشی هدیه کن... سپس سفر کن اگر می خواهی!
دنیای فلسطین هر چند تنها آه آوای فلسطین است هر چند تیغِ خصم بر نای فلسطین است هر چند رویِ بال‌هایش زخم گل کرده هر چند بندِ حبس بر پایِ فلسطین است هر چند بینِ هجمه‌یِ کفتارمسلک‌ها غلتیده در خون جسمِ تنهای فلسطین است هر چند چشمِ عده‌ای همواره خاموشان در قحطِ غیرت، در تماشایِ فلسطین است شاید به ظنِ عده‌ای آینده‌ای مبهم در اوجِ درد و رنج ، فردای فلسطین است اما یقین داریم در این سرزمین تنها در نقشه‌یِ آینده‌اش جای فلسطین است فرمود امام ما و می‌دانیم پر نور است دنیای آینده که دنیای فلسطین است
از یه جایی به بعد... دلم با لبخندت خندید با بغضت گریه کرد عشق... نامحسوس ترین حس دنیاست، که خودت دیرتر از همه میفهمی! ‌دلتون شاد
مصرع رنگین به مطلع می‌رساند خویش را هر که کسب آدمیت کرد آدم می‌شود
خورشید نویدِ شادمانی میداد پیغامِ امید و زندگانی می داد هر صبح شبیه قاصدک می آمد؛ تا حضرت ماه مژدِگانی میداد!
گفتی از تکرار می‌ترسی از عادت بیشتر  من به دوری قانعم از این ضمانت بیشتر؟!  قانعم حتی به کم، حتی بخواهی می‌روم «عشق» اهمیت اگر دارد، «صلاحت» بیشتر  خواستم دیوانگی را در دلم پنهان کنم عاقبت فهمیدی و کردی رعایت بیشتر  شب شبیه موی تو تاریک و بی‌پایان ولی بین موهای تو و بختم شباهت بیشتر   خوب می‌دانستم از اول که سهمم نیستی هر چه تنهایی مقصر بود، چشمت بیشتر  آمدم سوی تو تا تنهایی‌ام کمتر شود «واقعیت» تلخ بود امّا «قضاوت» بیشتر  من "شما" ماندم برایت تو کماکان "ماه جان" دوستت دارم اگر چه با حماقت بیشتر...
ای سلام گرم خورشید از فراسوها به تو شب پناه آورده با انبوه شب‌بوها به تو بغض خود را ابرها پیش تو خالی می‌کنند از غم صیاد می‌گویند آهوها به تو ای ضریحت عشق! از هر لذتی شیرین‌تر است لحظه‌ای که می‌رسد دست النگوها به تو چون کبوتر دست برمی‌داشتند از رسم کوچ فکر می‌کردند اگر روزی پرستوها به تو نسخه‌ی درماندگان است آب سقاخانه‌ات ای که دارد بستگی تأثیر داروها به تو نغمه‌ی نقاره یک سو، یک طرف هوهوی باد من دلم را داده‌ام در این هیاهوها به تو
تار‌های بی کوک و کمان باد ولنگار باران را گو بی آهنگ ببار غبارآلوده از جهان تصویری واژگونه در آبگینه بی قرار باران را گو بی مقصود ببار لبخند بی صدای صد هزار حباب در فرار باران را گو به ریشخند ببار چون تار‌ها کشیده و کمان کش باد آزموده تر شود و نجوای بی کوک به ملال انجامد باران را رها کن و خاک را بگذار تا با همه گلویش سبز بخواند باران را اکنون گو بازیگوشانه ببار
گاهی چتر را باید دستِ باران داد روی سرِ خودش بگیرد و ما جایش بباریم