eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچه با تنهایی من آشنا تر می‌شوی دیرتر سر میزنی و بی وفاتر می‌شوی هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می‌شوی من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار سبزتر می بالی و بالا بلاتر می‌شوی مثل بیدی زلف‌ها را ریختی بر شانه‌ها گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می‌شوی عشق قلیانی است با طعم خوش نعنا دوسیب می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می‌شوی یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حق با تو بود عمر خوشی‌ها دراز نیست فرصت نشد تمامِ تو باشد تمامِ من...!                 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
امیــــد دل هستی عـــــزیز و جـــانانی مسکــــــــــن دردی دوا و درمـــــــــانی برای اشعــــــــــارم همیشه انگیـزه‌ است همین که می‌بینی همین که می خوانی
عشق‌ها دام‌اند و دل‌ها صید و گیسو‌ها کمند بگذر و بگذار، دل در هرچه می‌بینی مبند شادمانی خود غم دنیاست پس بی‌اعتنا مثل گل در محفل غم‌ها و شادی‌ها بخند با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر رودها هر لحظه می آیند و هر آن می‌روند گر ز خاک آرزو چون کوه دامن برکشی هیچ‌گاه از صحبت طوفان نمی‎‌بینی گزند آسمانی شو که از یک خاک سر بر می‌کنند بیدهای سربه‌زیر و سروهای سربلند گفت: ما با شوق دل‌کندن ز دنیا دل‌خوشیم گفتمش: هرکس به دنیا بست دل دیگر نکند
"همیشه ابری و غمگین، همیشه بی خورشید شبیه بغض شبیه غروب در تبعید... سکوت میرود از سقف خانه ام بالا  پراست دور و برم از مچاله های سفید به  واژه های زیادی رسیده ام بی تو به خودکشی و از این دست فکرهای پلید چگونه زنده بماند پرنده ایی زخمی که تا همیشه ندارد به پر زدن امید چه مانده از منِ بعد از تو،آه میبینی قدم زدن وسط شعر،گریه های شدید شبیه مادر پیری که بچه اش مرده  پس از تو خنده ی من را کسی نخواهد دید میان ماندن و رفتن چقدر غمگینم چقدر خسته ام از این شب پر از تردید کدام پنجره را وا کنم به سمتت آه کجا بجویمت ای قصه ی همیشه بعید... "
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحب نظران تشنه و وصل تو سراب مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب.
قصه ی دنباله دارِ اختلاس...... خبر آمد یکی دیگر دوباره اختلاسیده یکی که نه ،یکی از جمعشان گشته شناسیده گرفته مبلغ سنگینی ارز دولتی اما برای خرج کردن تا شده از آن خُلاصیده شده کم روی هر چه مختلس از این طرف،وقتی که درس اختلاسش را چنین شایسته! پاسیده چنان پرمایه دزدیده ست از اموال این ملت که هر دزدی شنیده دزدی او را هراسیده چنین بوده ست رسم این سالها یک شخص دزدیده و شخص بعد از او در دزدی خود اقتباسیده و تنها شخص بعدی بر اساس پیشرفت و مُد تلاشی کرده نوع دزدی اش را با کلاسیده به جای هر ریالی ثروت دزدان شد افزوده شده از سفره های مردم مظلوم کاسیده تعجب می کند حتی قلم از کار آن شخصی که عمری یاعلی گفته ست اماعمر و عاصیده همه ناراضی از دزدند و دزد از خلق ناراضی که بهرش مبلغ خوبی از این دزدی نماسیده وطن گنج است هر سویش ولی یک روز می بینی که از دزدی همه گنجینه هاش آس و پاسیده به یک تن وام سنگین داده اند از بهر دزدیدن به یک تن هیچ ،هرچه بهر ناچیز التماسیده گواهی نیست ما را در زمین،یک روز در محشر گواهی می دهد این سفره ی نانِ پلاسیده
در باغ اگر که صحبت پیوند کاج نیست اهل رفاقت است، ولی اهل باج نیست در جمع منفعت طلبان هرکه بی ثمر شایسته ی نشستن بر تخت و تاج نیست کاجیم و اوج شهرت ما سبز بودن است اما نگاه کور شما را علاج نیست بی راهه رفته اید و به منزل نمی رسد صد کاروان شعر شما، تا سراج نیست تا ریزه خوار سفره ی اهل کرامتیم ما را به نان کنگره ها احتیاج نیست @gida13
خستگانت را شکیبایی نماند یا دوا کن، یا بکش یک‌بارگی..
برابر نیست این جنگی که برپا کرده‌ای ای عشق که تو با من گلاویزی و من با خویش درگیرم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روا مدار ببوسند قاتل خود را رها کنند صمیمانه حاصلِ خود را   قسم به آیه ی زیتون که سبز می مانند نشسته اند که شرح ِشمایلِ خود را چه ساده، سنگ جواب تفنگ را داد و چه عادلانه شکستند مشکلِ خود را! به خونِ دل غزلی از مقاومت گفتم سرشته اند به خونِ جگرِ گِل ِ خود را از عمق فاجعه هفتاد سال میگذرد به خونِ دیده نگه داشته دلِ خود را! ۱۸ آذر۱۴۰۲
"اگرچه یوسف این عاشقانه من هستم اسیر وسوسه‌ی نفس خویشتن هستم عزیز شهر تویی و منم که دور از تو همیشه منتظر بوی پیرهن هستم میان دین و دلم برسر تو معرکه ایست که من غنیمت این جنگ تن‌به تن هستم همیشه سرد و پریشان، همیشه آواره شبیه باد هراسان و بی وطن هستم تو دور‌دست‌ترین نقطه‌ی جهان هستی برای من که پر از شرمِ خواستن هستم بیا که رفته‌ام از دستِ زندگی بی تو تو روح و جانی و من نعش یک بدن هستم بپیچ روسری‌ات را به دور بغضم، آه که سخت تشنه ی آرامش کفن هستم.... "