eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بهشـتِ عزّوجَل اختراع شد ؛ حوا که لب گشود عسل اختراع شد در چشم‌های خسته‌ی مردی نگاه کرد لبخند زد و قند بدل اختراع شد آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت تا هاله‌ای به دور زحل اختراع شد حوا بلوچ بود ولی در خلیج فارس رقصید و در حجاز هبل اختراع شد آدم نشسته بود ولی واژه‌ای نداشت نزدیک ظهر بود غزل اختراع شد آدم و سعی کرد کمی منضبط شود مفعول فاعلات و فعل اختراع شد یک دست جام باده و یک دست زلف یار اینگونه بودها، که بغل اختراع شد یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد فرداش پنج دی و گسل اختراع شد...
دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت -ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است... نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت درست روی همین صندلی تو را دیدم نگاه خیره ی تو... لحظه ای که لال گذشت - چه ساعتی ست ببخشید؟... ساده بود اما چه ها که از دل تو با همین سؤال گذشت... گذشت و رفت و به تو فکر می کنم ـ تنها ـ دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت
شعرهای جدید دم کردم! عطر هل! زعفران! نمی خواهی؟ کنج دنجی به خلوت باغی، گوشه ای از جهان نمی خواهی؟ بعد یک عصر خیس بارانی روی لب های سرد ایوانی بوی نمناک خاک گلدانی شاخه ای ارغوان نمی خواهی؟ امدم گفتگو کنم با تو زخم ها را رفو کنم با تو عشق را رو به رو کنم با تو! آینه! میهمان نمی خواهی؟! خانه ات همجوار صیاد و بالهایت شکسته ی باد و این همه پرسه های ناشاد و .. لحظه ای سایه بان نمی خواهی؟ گوش کردی به نغمه ی سازم؟ بلبلی در قفس، خوش اوازم! ای عقاب بلند پروازم! پهنه ی اسمان نمی خواهی ؟! ماه، آغوش بسته بر رویت زخم خورده پلنگ بازویت بچه ببر اسیر صیادان مادر مهربان نمی خواهی؟! عشق ثابت نمی شود گاهی هر چه هم تازه، دم کنی چایی شعرهای جدید دم کردم مرحمت کن بمان! نمی خواهی؟
من آن یخم... من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد دعای یک لب مستم که مستجاب نشد من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد به شکل اشک در آمد ولي گلاب نشد نه گل که خوشه‌ی انگور گور خود شده‌ای که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد پیمبری که به شوق رسالتی ابدی درون غار فنا گشت و انتخاب نشد نه من که بال هزاران چو من به خون غلتید ولی بنای قفس در جهان خراب نشد هزار پرتو نور از هزار سو نیزه به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم از بندگی حضرت معبود زدیم این الفت ما به دوست امروزی نیست یک‌عمر دم از مهدی موعود زدیم
منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد خواندنی‌تر شود این قصه؛ از این نقطه به بعد، ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد پرده‌ی چاردهم وا شود و ماه تمام، از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد لَيلةُالقدر، بیاید لبِ آیینه‌ی درک مَطلَعِ‌الفجر، به تأویل و بیانش برسد رو کُنَد سوی رُخش، قبله‌نمای دل ما قبل از آن‌روز که از قبله نشانش برسد نامه داده‌ست، ولی شیوه‌ی یوسف این‌ست: عطر او، زودتر از نامه‌رسانش برسد خامِ خود بود و به این فکر نمی‌کرد جهان بی‌تماشای تو، جانش به لبانش برسد شد جهنم همه‌‌ی شهر ولی شیخ نشَست تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد "یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود" نام تو، گشت دکانش که به نانش برسد یار تو اوست، که بی‌واهمه، در راهِ طلب، می‌دود سوی تو هرقدْر توانش برسد ای بهارانه‌ترین فصلِ خداوند! بیا تا که این عالَم دل‌مرده، به جانش برسد عقلْ عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود، تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد عشق، در عصر تو از حاشیه بیرون برود عدل، در عهد تو پایانِ خزانش برسد ظهرِ آن روز بهاری چه نمازی بشود، که تو هم آمده باشی و اذانش برسد
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات طوفان‌زدگان! کجاست کشتی نجات؟ می‌آید و هر جای جهان خواهد شد یک صبح پر از عطر سلام و صلوات
کرامت پیشه‌ای بی مِثل و بی مانند می‌آید که باران تا ابد پشت سرش یک بند می‌آید کسی که نسل او را می‌شناسد، خوب می‌داند که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می‌آید همان تیغی که برقش می‌شکافد قلب ظلمت را همان دستی که ما را می‌دهد پیوند می‌آید همه تقویم‌ها را گشته‌ام، میلادی و هجری نمی‌داند کسی او چندِ چندِ چند می‌آید جهان می‌ایستد با هرچه دارد روبروی او زمان می‌ایستد، بوی خوش اسفند می‌آید ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله علی را گرچه بعضی بر نمی‌تابند، می‌آید بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب‌ها برای بیعت با او نمی‌آیند، می‌آید برای یک سلام ساده تمرین کرده‌ام عمری ولی می‌دانم آخر هم زبانم بند می‌آید بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می‌آید به در می‌گویم این را تا که شاید بشنود دیوار به پهلوی کبود مادرم سوگند... می‌آید
دو روزه عمر بدون تو روزگار نشد چه عمرها که ز سر رفت و پایدار نشد قرار بود که باشیم بی قرارت، حیف دل ورق ورق ما که بی قرار نشد چقدر باد زمستان گذشت از ده ما چقدر شاخه شکوفا شد و بهار نشد سرودن از همه ی انچه که به غیر شماست برای شاعر وامانده افتخار نشد به انتظار تو باید بایستند همه به انتظار نشستن که انتظار نیست بدون تو دل ما رغبتی به جشن نداشت و جشن نیمه شعبان که برگزار نشد عزیز فاطمه ما را ببر به کرببلا که غیر کرببلا هیچ جا دیار نشد اگر حسین شده کشتی نجات همه بدا به حال کسی که بر آن سوار نشد
حال شاعرها در آن حدی که میگویند نیست انتظار ما عزیز من به مویی بند نیست سیب گفتیم و گرفتیم عکس هایی یادگار چهره های ما پریشان است این لبخند نیست نیمه شعبان سر هر کوچه چایی می‌دهند چایی دوری تو تلخ است بحث قند نیست در کنارت مدعی‌های دروغی نیستند جای آنهایی که میگویند می‌آیند نیست یادمان دادند بی تو هر چه میخواهیم هست خوب میفهمیم و میدانیم و میدانند نیست
یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرج الشریف یا مهدی عج جهان از نو تداعی می‌شود حین مرور تو زمین مرده احیا می‌شود وقت حضور تو نسیم آواره از این شهر تا آن شهر می‌گردد خیابان در خیابان در پی رد عبور تو در این شهری که مردم سنگ دل هستند، آیینه کمی آهسته رد شو حیف از قلب بلور تو بیا سر از گریبان سحر بیرون بکش، خورشید که از بالای کعبه سر بر آرد خط نور تو نگفتند این که می‌آیی جهان را سبز خواهی کرد همه گفتند از شمشیر و خون و جنگ و زور تو همه در فکر خود هستیم اگر دست دعا داریم کم اند ای آشنا چشم انتظاران ظهور تو
به من نزدیکتر از من،که از آغوش تو دورم بغل وا کن برای ماهی افتاده در تورم نبین این صحنه ها ی رقصمرگ از دوریت دریا مرا دریاب و فکری کن برای درد ناسورم دل ماهی که خوش در تنگنای تنگ ماهی نیست تو که می خوانی از لای نگاه خسته منظورم در این مرداب ،نیلوفر صدایی نارسا دارد به فردایی فراتر می بری پژواک شیپورم به پاکستان خود راهم بده،بی شک کنارتو بزودی می درخشداختر اقبال لاهورم