eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شب مانده است و من، ما مانده ایم و ماه تنها بدون تو، بی تاب و بی پناه شب پرسه های من آغاز می شود آرام و سر به زیر، آرام و سر به راه در کوچه ی شما، هی پرسه می زنم از ابتدای شب، تا دیدن پگاه در خاطراتمان غرق تو می شوم در عمق چشم هات –دریاچه ی سیاه- دائم گذشته را تفتیش می کنم دنبال مجرمم، دنبال بی گناه "اصلا نه تو نه من، تقصیر هیچکس هرگز نبوده است" تنها یک اشتباه- -رخ داد و بعد از آن، از هم جدا شدیم اما نبوده ام دور از تو هیچگاه... عطر تو ناگهان احساس می شود آری خود تویی در نیمه های راه رد می شوی و من خاموش مانده ام حالا فقط سکوت، "ما هیچ... ما نگاه..."
با جاده‌ها به خاطر من ائتلاف کن برگرد و در حریم دلم اعتکاف کن بردار چادر عربی را غزل بپوش شعری بخوان و دور سکوتم طواف کن گاهی میان قافیه های شبانه ات دست مرا بگیر و مرا اعتراف کن بی روسری هوای دلم را قدم بزن شب را کنار وسوسه هایم خلاف کن دستم به شعرهای سیاسی نمی رود چشمان سبز فتنه ایت را غلاف کن بی تو کبیسه اند تمام دقیقه ها تقویم را از این همه نحسی معاف کن
سلام صبحتون بخیر 🌼🌼🌼🌼
چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین در نگاهش آرزویی ته نشین آرزوی پا گشودن، پر زدن بر فراز کوهساران سر زدن چشمه بودن، باز جوشیدن به کوه دم زدن با آن بلند باشکوه خویشتن از خویشتن انگیختن از درون خویش بیرون ریختن تشنگی نوشیدن از پستان خویش آب دادن تشنه را از جان خویش … کوهسارا! زان بلند دلنشین چون گیاهی در بن چاهم ببین در شب دریایی خویشم اسیر گر سراپا گریه‌ام بر من مگیر مانده‌ام با صبر دریا پای بند ماهتابا بر سرشک من مخند! بگذر از دریا و راه خویش گیر شیوه دریادلان در پیش گیر من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین، لب خندان بیار من خمش کردم خروش چنگ را گر چه صد زخم است این دلتنگ را من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی‌دانست و خود را می‌ستود در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خام‌اندیش را می‌گرستم در دلش با درد دوست او گمان می‌کرد اشک چشم اوست
برخیز که آسمان به هوش آمده است آوازه ی گنجشک به گوش آمده است برخیز دو استکان غزل نوش کنیم قوری و سماور به خروش آمده است @nabzeghalam
خودش چون باعث درد است حاشا می‌کند، گریه که شب تا صبح حالم را تماشا می‌کند گریه نمی‌خواهم شکستم را ببیند هیچ کس اما مرا هر بار بین جمع رسوا می‌کند گریه به زور خنده می‌خواهم که رازم را نگه دارم ولی مشت من دیوانه را وا می‌کند گریه اگرچه طبع او گرم است اما من چنان سردم که روی گونه‌ام احساس سرما می‌کند گریه شنیدم خنده بر هر درد درمان است و می‌بینم که دارد دردهایم را مداوا می‌کند گریه یکی در آینه می‌پرسد از من گریه‌ات از چیست؟ به خود می‌آیم و حل معما می‌کند گریه دوباره درد دل ها را غزل کردم که بنویسم دوباره زیر آن ها را چه امضا می کند؟
لبم یاد لبت افتاد دلم در سینه ام لرزید نبودی آتش سیگار فقط حال مرا فهمید نشستم دور هر چیزی به جزتوخط کشیدم تا بفهمی عاشقت هستم بدون ذره ای تردید نبودی و نبودی و نمی آیی و من هستم همیشه زیر بارانی که بعداز رفتنت بارید ببین باران که می آید کمی کمترهوایی شو تصور می کنم مستی شبیه ساقه های بید توهم میزنم بادی که در کوچه تو را بویید برای مردم آزاری نمک بر زخم من پاشید حسادت چیزخوبی نیست ولی ازتو چه پنهان که دلم از نقش پروانه به روی سینه ات رنجید محاسن را نمی خواهم کشیدم تیغ بر صورت خودم دیدم که چشم توبه ریش عاشقت خندید صبورم سالمم تنها سرشبها خودآزارم لبت خندان، خیالت تخت سرم با قرص ها خوابید
صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی صید تو اسیر است به این دام جدایی روزی سر راه دل او دام نهادی حالا که اسیرت شده پس دور چرایی آهوی پریشان تو در بند اسیر است خو کرده به این دام اگر دام بلایی قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد آغاز کنی صید وّ سپس رخ ننمایی امروز خبر نیست دگر از تو وّ از دام شاید که نشستی سر کویی به هوایی هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است جا مانده به دستان تو با تیر جفایی برگرد رها یش کن از این دام بلا خیز صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی....
                    پاییز اینجا تمام شاعـــــــران زردند حافظ در فصل سختی زندگی کردند حافظ آنجا تمام دردشان درد خـــــــــدا بود اینجا به دور سفره می گردند حافظ اینجا زمستانها یخ بســـــــــــیار دارد اینجا خـود پاییزها ســــــردند حافظ لحن تبر لحن شکستن دارد ایــــن دل دیگرتمـــــام لحـــظه ها دردند حافظ مردان درون سینــه ها شان درد دارد اینجا زنان پاکــــــــدل مـردند حافظ دیگرغزلها حاکی از عشق خدا نیست باید شما را زنده می کـــــردند حافظ –زاهدی–نیک(کیوان)
داشت آن‌روز زمین قصه‌ای از سر می‌خواند قصه‌ی دیگری از یاس معطر می‌خواند رخ مولود چنان با رخ مادر می‌خواند که پدر زیر لبش سوره‌ی کوثر می‌خواند خانه غوغا شده، انگار زمان برگشته نکند حضرت زهرا به جهان برگشته! فاطمه پر زده اما برکاتش باقی‌ست راه باز است؛ ببینید صراطش باقی‌ست هم خدا هست، هم این قوم حیاتش باقی‌ست حال اگر نیست پیمبر، صلواتش باقی‌ست کار خورشید به ناخواه درخشندگی است کار هر لحظه‌ی این طایفه بخشندگی است تو که بالای سرت نور امامت داری جزء این طایفه‌ای، دست کرامت داری محشری گشته به پا، باز قیامت داری چون که بر دوش ابالفضل اقامت داری وقت پرواز تو افلاک به هم می‌ریزد تا می‌آیی به زمین، خاک به هم می‌ریزد آمدی نازترین یاس معطر باشی در دل خسته‌ی ما عاطفه‌پرور باشی آمدی چند بهاری گل اکبر باشی نفسی هم شده هم‌بازی اصغر باشی باز لبخند بزن! عشق خریدار تو است کاشف الکرب اباالفضل شدن، کار تو است تو که در دلبری از ما مثَل بابایی اسم بابا که می‌آری، غزل بابایی چشم بد دور! چه شیرین بغل بابایی ساده، شیرین و صمیمی عسل بابایی دم به دم می وزد از هر نفست بوی بهشت دختر حضرت اربابی و بانوی بهشت زائری آمده در قلب تو جا می‌خواهد صحن زیبای تو را دیده، صفا می‌خواهد یک نفر آمده و اذن دعا می‌خواهد او مسیحی‌ست ولی از تو شفا می‌خواهد باز با شوق یکی چادر کوچک آورد دختری نذر نگاه تو عروسک آورد
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم: با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم آنقدر سیر ببوسم...نکند سیر شوم؟ درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم باید ابراز کنم نیت رویایم را باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم اولین تار سفید سرمن را دیدی حس خوبی است در آغوش خودت پیر شود
در چشم حسین از همه‌کس نازتر است از سرو، نهال او سرافرازتر است هرچند دو دست کوچکش را بستند دستش به کرم از همه کس بازتر است