eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک کویت را به آب چشم خود گِل کرده‌ام گر کسی آنجا فتد، عیب تو نبْود؛ جرم ماست!
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!! پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی دلم رفت
صلی الله علیکِ یا رقیه بنت الحسین امشب خدا با نام او رحمی به دنیا می کند درهای لطف خویش را بر بندگان وا می کند از عطر جانبخش گلی عالم بهاری می شود لبخند او گلزار دنیا را مصفا می کند باغ جهان از مقدم او می شود باغ جنان حتی خدا دارد شکوهش را تماشا می کند با بوسه ای بر گونه اش آرام می گیرد پدر هر لحظه با بوییدن او یاد زهرا می کند با واژه هایی چون عسل شیرین زبانی می کند هر لحظه میل دیدن لبخند بابا می کند اسبابْ بازی نیست در دنیای بازی های او اسباب بخشش بر گرفتاران مهیا می کند سرگرمِ بازی نیست درحال و هوای کودکی با دستهای کوچکش دارد گره وا می کند کودک نمی داند کسی دردانه ی ارباب را بس با بزرگی با گدای کوی خود تا می کند کوتاه هرگز نیست عمر او سه سال نوری است عمر بشر از خیرمندی وُسع پیدا می کند ما را نیازی نیست بر ناز طبیبان جهان یک یا رقیه دردهامان را مداوا می کند
گفتی به من کجـایی کز تو خبر ندارم؟ جز زیر سایه ی تو ، جای دگر ندارم تصویری ازتودارم دردل نشسته دایم گرروی چون مهت را،پیش نظر ندارم چندان که بود ممکن،دندان به دل فشردم طاقت برای دوری ، زین بیشترندارم من بـــا تو همعنانی هــرگز نمی توانم شـــوق سفر اگر هست ، پای سفر ندارم ای آفتابِ تابان،رحمی به حال من کن بی تو شبم همیشه ، رنگِ سحر ندارم تا دوردست رفتن،خود را به تو رساندن در وهم هم نگنجد، وقتی که پرندارم آیی چو از سفر باز،از شوق پیش پایت چون سر نهم به سجده،خواهم که برندارم پامال کن سرم را،مانندِ خاکِ راهت کز شـوق دیدن تو ، پروای سرندارم نتوان گذشت زین عشق،من بهتر ازتو دانم کــزمن گذرنــداری ، وز تو گذر ندارم شرمنده ازبهارم،زیرا چو بیدِ مجنون خــم زیـربـار بـــرگم ، امّا ثمرندارم
جان رفت و ما به آرزوی دل نمی‌رسیم هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم در اصل حل مسأله عشق کس نکرد یا ما بدین دقیقهٔ مشکل نمی‌رسیم وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
گفتند: که تعریف تو از عشق چگونه است؟ شیرینیِ تلخیست، که جان بخشد و گیرد
تو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ من! سرنوﺷﺘﻢ ﺑﻮﺩﯼ، ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻧﻔﺴﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺑﯽ‌ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ...
رفته‌ای گرچه دلم منتظر برگرد است چقدر صبر از این زاویه‌اش نامرد است
لب تو دام من و قاتل ایمان من است ترسم آن است بگویند که این هم مومن!
آبروی اندکی دارم که آن هم بند توست عشق تو آخر مرا رسوای عالم می‌کند
کاش بودی تا که من با طرح دار بر لبت آسمان و ریسمان را مثل هم میبافتم