هر زمان عهد نمودیم که آدم باشیم
سیب پر وسوسهی گونهی حوا نگذاشت
#رامین_کشوری
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را
#هلالی_جغتایی
او که همدردم شده گویا خودش هم، درد بود
او خودش زخمِ همان مرهَم که میآورد بود
#سعید_صاحب_علم
رنگ سیاهی زد جهانم آسمانم را
باید عوض کرد آسمانم را جهانم را
شد شانه های من کتاب زخم از یاران
باید ببوسم دستهای دشمنانم را
یک رنگی دل بر زمینم گرچه زد اما
لعنت نخواهم کرد قلب مهربانم را
با شعر تنها میتوانم درد دل کردن
اینکه 'به چشم هرکه آمد نربادنم' را
از آدمیزده گریزانم ولی افسوس
از پای رفتن پیریام برده توانم را
#حسین_مرادی
در وادی چشمتان رها خواهم شد.
با مطلع عشق آشنا خواهم شد.
غوغای نگاهتان خیالانگیز است
من شاعر چشمان شما خواهم شد
#مریم_احمدی
#حضرت_باران
تو آن غمی که به صد شادمانه میارزی
قصیدهای که به صدها ترانه میارزی
تو آن نهایتِ آوارگی به دنیایی
که این زمانه به صد آشیانه میارزی
تو آن سکوتِ بلندی به منتهای کلام
که بهتر از سخنی جاودانه میارزی
تو آن غرورِ قشنگی به پیشِ بادِ هوس
به بر فروتنیِ عاجزانه میارزی
تو آن گناهِ کبیری، به سرزنش محکوم
که بر تکبّرِ ذِکری شبانه میارزی
تو آن بلندیِ افتادگی به میدانی
که بر بَرندگیِ زورخانه میارزی
تو آن دو دستِ نیازی به پیشِ بندهنواز
که بر کرامتِ صدها خزانه میارزی
تو آن تلاطمِ دریایِ عاشقی هستی
که بر سکوتِ هزارانِ کرانه میارزی
تو آن تراوشِ یک چشمه در بیابانی
که بر خروشِ بسی رودخانه میارزی
تو آن ملامتِ شیرینِ دلبری هستی
که بر سلامتیِ زاهدانه میارزی
تو دستمزدِ امیدی به روز اوّلِ مهر
که بر مقرّریِ سالیانه میارزی
تو آن رسیدهترین میوهٔ وفا هستی
که بر تراکمی از نوبرانه میارزی
تو خطِّ نامهٔ مجنون به چشمِ لیلایی
که بر غنیمتیِ خسروانه میارزی
تو پیرِ پاکِ مرادی در این مسیرِ صعود
که بر جوانیِ صدها جوانه میارزی.
#حسینعلی_زارعی
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست؛
در و دیوار گواهی بدهند؛ کاری هست ..
#سعدی
در مهلکهی جنونم انداختهاند
اندوه به اندرونم انداختهاند
نوحم، که به گرداب گرفتار شده
از کشتی خود برونم انداختهاند
#جعفر_مقیمیان
بیا ای دل اینجا تمامش شفاست
تبرک بجوی این فضا کیمیاست
کسی که غمت را به جان میخرد
علی بن موسی الرضا المرتضاست
#یا_امام_رضا
#مشهدی_زاده
من به شوق دیدنش تا صبح بیدارم ولی
او برای دیگری صبحانه حاضر میکند...
#طلا_کاظمی
صدف میریزد از دامانت ای بــانـوی ِ رویایی
چو دستی میکشی گل می دهد فصل ِ شکوفایی
صـدای ضجه از لای ورقهایم نـمـیآیــد؟!
غـزل جان میدهـد از دوری دست مسیحایی
قـرار این بـوده خورشیدی بیاویزی بـه دنیایـم
تنور انتظـار چشم من یـخ زد...نمیآیی؟
بریز از سقف ِپـائیزم، شبی سر ریز ِباران را
عطش را مــژدهی آب آور ای ابــر ِ اهــورایی
درون ِتنگ،چون ماهی به خود میپیچم ازحسرت
کــه دریـا را مگـر بــاز آورد فـانـوس ِ دریایی
تمام ِ جـادهها، احرام ِ دیـدارت بــه تن دارند
پل ِ رنگین کمان را پـله کن روزی که بـازآیی
بـه بند ِ بـاد مــیآویـزم امشب، رخت ِچشمانم
تـکانـد خستگیهـایم اگــر امـــری بفـرمایی
#علی_سعادتخانی