eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رنگ سیاهی زد جهانم آسمانم را باید عوض کرد آسمانم را جهانم را شد شانه های من کتاب زخم از یاران باید ببوسم دستهای دشمنانم را یک رنگی دل بر زمینم گرچه زد اما لعنت نخواهم کرد قلب مهربانم را با شعر تنها میتوانم درد دل کردن اینکه 'به چشم هرکه آمد نربادنم' را از آدمیزده گریزانم ولی افسوس از پای رفتن پیری‌ام برده توانم را
در وادی چشمتان رها خواهم شد. با مطلع عشق آشنا خواهم شد. غوغای نگاهتان خیال‌انگیز است من شاعر چشمان شما خواهم شد
تو آن غمی که به صد شادمانه می‌ارزی قصیده‌ای که به صدها ترانه می‌ارزی تو آن نهایتِ آوارگی به دنیایی که این زمانه به صد آشیانه می‌ارزی تو آن سکوتِ بلندی به منتهای کلام که بهتر از سخنی جاودانه می‌ارزی تو آن غرورِ قشنگی به پیشِ بادِ هوس به بر فروتنیِ عاجزانه می‌ارزی تو آن گناهِ کبیری، به سرزنش محکوم که بر تکبّرِ ذِکری شبانه می‌ارزی تو آن بلندیِ افتادگی به میدانی که بر بَرندگیِ زورخانه می‌ارزی تو آن دو دستِ نیازی به پیشِ بنده‌نواز که بر کرامتِ صدها خزانه می‌ارزی تو آن تلاطمِ دریایِ عاشقی هستی که بر سکوتِ هزارانِ کرانه می‌ارزی تو آن تراوشِ یک چشمه در بیابانی که بر خروشِ بسی رودخانه می‌ارزی تو آن ملامتِ شیرینِ دلبری هستی که بر سلامتیِ زاهدانه می‌ارزی تو دستمزدِ امیدی به روز اوّلِ مهر که بر مقرّریِ سالیانه می‌ارزی تو آن رسیده‌ترین میوهٔ وفا هستی که بر تراکمی از نوبرانه می‌ارزی تو خطِّ نامهٔ مجنون به چشمِ لیلایی که بر غنیمتیِ خسروانه می‌ارزی تو پیرِ پاکِ مرادی در این مسیرِ صعود که بر جوانیِ صدها جوانه می‌ارزی.
گر بگویم که‌ مرا با تو سر و کاری نیست؛ در و دیوار گواهی بدهند؛ کاری هست .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در مهلکه‌ی جنونم انداخته‌اند اندوه به اندرونم انداخته‌اند نوحم، که به گرداب گرفتار شده از کشتی‌ خود برونم انداخته‌اند
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
بیا ای دل اینجا تمامش شفاست تبرک بجوی این فضا کیمیاست کسی که غمت را به جان می‌خرد علی بن موسی الرضا المرتضاست
من به شوق دیدنش تا صبح بیدارم ولی او برای دیگری صبحانه حاضر می‌کند...
صدف می‌ریزد از دامانت ای بــانـوی ِ رویایی چو دستی می‌کشی گل می دهد فصل ِ شکوفایی صـدای ضجه از لای ورقهایم  نـمـی‌آیــد؟! غـزل جان می‌دهـد از دوری دست مسیحایی قـرار این بـوده خورشیدی بیاویزی بـه دنیایـم تنور انتظـار چشم من یـخ زد...نمی‌آیی؟ بریز از سقف ِپـائیزم، شبی سر ریز ِباران را عطش را مــژده‌ی آب آور ای ابــر ِ اهــورایی درون ِتنگ،چون ماهی به خود می‌پیچم ازحسرت کــه دریـا را مگـر بــاز آورد فـانـوس ِ دریایی تمام ِ جـاده‌ها، احرام ِ دیـدارت بــه تن دارند پل ِ رنگین کمان را پـله کن روزی که بـازآیی بـه بند ِ بـاد مــی‌آویـزم امشب، رخت ِچشمانم تـکانـد خستگیهـایم اگــر امـــری بفـرمایی                              
بـــــارها با طرز وحشتنـــــاک قلبش می‌شکست هر سری میــرفت در هر لاک قلبش می‌شکست خسته از تکــرار میـــشد محض مقــداری جنون بر سرش انگــــار میـزد پـــاک قلبش می‌شکست با حســــادت کـــــام از سیگـــار محکم می‌گرفت روح میشد باد٬ جسمش خـاک٬ قلبش می‌شکست مسئله این است بـــــودن یا نبــــودن .. عـاقبـت در مقـــــام آدمـی شکــــاک قلبش می‌کشست بـار و بندیــلی که میـــشد جمع تنهــا بغض بود قبل حرکت داشت شاید ساک قلبش می‌شکست  
ای برتر از خیال محالی که داشتم! بالاتر از توهم بالی که داشتم! طوفان رسید و برگ و بَرَم را به باد داد پیش از رسیدن دلِ کالی که داشتم این کوره رودهای گِل‌آلود از کجاست؟ کو چشمه‌ی عمیق و زلالی که داشتم؟ حال غزال بود و مجالِ غزل مرا آن حال کو؟ کجاست مجالی که داشتم؟ کِی می‌شود به روی تو روشن چراغ چشم؟ روشن نشد جواب سوالی که داشتم باری مگر ز شوقِ نگاهِ تو بردَمَد آن آفتاب رو به زوالی که داشتم!
صبح و شامم بر مراد است و شب و روزم به‌خیر صبح با آغوش تو، شب نیز در آغوش تو🥰 ()