eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام یوسف بی مشتری بازار می‌خواهد چه کار؟!
قشلاق کرده ام به تو از دست زندگی چندی‌ست پایتخت جهانم اتاق توست
گوشِ دل می‌شنود آنچه که در دل باشد عشق را زمزمه کافی‌ست؛ به آواز مگو...
" رَبَّنا آتِنا " لحظه‌ای نگاهش را...
غالباً در هر تصادف،می رود چیزی زِ دست لحظه‌ی برخورد چشمت با نگاهم،دل بِرفت...!
چشمهایت حرارت محض است رَبَّنا آتِنا عَذابَ النّار ...
🌱🌼 شیرین تر از خیالی و می بافمت هنوز کمتر بباف موی خودت را به جای من...
شعرهای عاشقانه میفرستم تا بفهمد عاشقم لعنتی خخخخخ میفرستد، تو بگو تکلیف چیست؟
سرباز عاشقت را، با خشم راندی از خود گفتم: "چرا؟" و گفتی: "ارتش چرا ندارد"
با اینکه در حوالی چشمم ندارمت اما همیشه کنج دلم دوست دارمت...
☺️☺️☺️
ساده بودم ! دل صافم به من این را آموخت دل صاف و دهن صاف به هم می آیند .....
🍁🍂❤️ من بچہ بسیجے،سرمن زیر،یقہ ام کیپ😊 تو دختر رپ،شال بسر با مانتوے کیپ😐 من لحن بیانم آبجےو خواهر دینے😊 تو عجیجمے،عشق منے ،با بینے کیپ 😜 😐 🍂🍁
اگر زلفت به هر تارى اسیر تازه اى دارد مبارک باشد... اما دلبرى اندازه اى دارد!
هر شبم بے تابے و بے خوابے و بے حاصلی، حال و روزم را نمے فهمند جز شب ڪارها ! دوستت دارم ولے دیگر نخواهم گفت چون، "دوستت دارم" شده قربانے تڪرار ها...
بسیجی هستم و دائم خطابت میکنم خواهر تورا دیدن به چشم خواهری سخت است میفهمی..¿!
روی آتش کوه هیزم ریختی اما... در نفس تنگی، شنیدی گُر نخواهد شد!!!؟ روز وشب باران ببارد،آدمِ عاشق کاسه ی برعکس هرگز پرنخواهد شد...
بدجور گرفته ست بدون تو هوایم روی گسلِ اشک و خدای گله هایم دیوانه دعا کن که به دادت برسد عشق... دستم به قلم رفته که شکوایه سُرایم
مشق شب اشک غریبانه و کلی ای کاش... می روم... مد شده انگار پس از هر پرخاش قسمت ما که فقط زخم زبانهایت شد لطف کن با نفر بعد صمیمی تر باش...
تلخی خاطره را با لب فنجان گفتم چای نوشیدم و اشعار پریشان گفتم   برخلاف تو که بر خانه‌ء لب  قفل زدی قصه‌ء عشق خودم را به تو آسان گفتم هیچ کس از منِ کم‌حرف، صدایی نشنید درِ گوش 'تو'  سخن‌های فراوان گفتم بس که آغوش تو ای عشقِ قدیمی سرد است به تو در شعرِ خودم "فصل زمستان" گفتم ای زمستان من! ای داغِ دلِ  یخ‌زده‌ام! درد خود را به تو  با سینه‌ء سوزان گفتم دست اشک آمد و بر حلقه‌ء چشمم زد باز غصه‌ها را به تو با چِک‌چک باران گفتم
. قاصدڪها خوش خبر ڪه آفتاب آورده ای جرعه جرعه مستے جام شراب آورده ای سهره خوشخوان، غنچه خندان، شاد و رقصان برگ بید از تو ممنونم ڪه با خود صبح ناب آورده ای صبحتون‌پرازقاصدکهای‌خوش‌خبر
. صبح که میشود باعطرگیسوان تو مستانه ازخواب بیدار می شوم.... اتاق پرازعطراقاقی گیسوان تو شده نفس میکشم ازاعماق وجودم تا رایحه ی دل انگیز گیسوانت مشامم رانوازش کند دلم خوش است به بودنت ای پریچهره ی من صبحت بخیر .
فصل باران است و بارانی نمی بارد چرا!؟ یا خدا قهرست یا شاید غلط کردی دعا! باز هم مبنای خیلی پا گرفتنها شدی خر گذشت از پل کسی دیگر نمیخواهد تو را چشم بینا آمدی اظهار همدردی کنی هردو چشمت کور شد در بزم این دارالشفا حال من بد نه ولی بدجور ماتم برده است بعد عمری عاشقی معشوقه می پرسد شما!؟ آن لباسی را که بخشیدست فروردین به ناز کم کمک دارد خزان با زور میگیرد ز ما پای رفتن سست شد در خیمه ی شب، بعد از این یا چراغی لطف کن ای عشق یا حتما عصا
🍃 گرچه چشمان تو جز در پے زیبایۍ نیست دل بکن آینه اینقدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دوبرابر شدن غصه تنهایی نیست؟ بی سبب تا لب ساحل مکشان قایق را قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
لحظه دیدارت امشب پادشاهی می کنم هر نشانی از غم دنیاست راهی می کنم یار بی چون و چرای عشق نابت میشوم هر ثوابی یا گناهی را که خواهی می کنم امشب از شبهای بی پایان رویای من است دل خوشی بعد ازچنین امیّد واهی می کنم در تب یاد تو چون فرهاد، فرجامم رسد کاه را کوهی و کوهی را چو کاهی می کنم صبح فردایش به دنبال تو هر جا می روم پرسش از شبنم ز باد صبحگاهی می کنم تاکه پیدایت کنم اول سلامت میکنم سر به زیراندازم وگه گه نگاهی می کنم با صدایی خسته از با تو نبودن گویمت: تا ابد نزد تو می مانم ، گواهی می کنم دست در دستم گذاراینک قصورم را ببخش عذرخواهی عذرخواهی عذرخواهی می کنم
مي شود پيشانيت بوسيد و از لبها گذشت؟ مي شود از ديدن چشمان زيباها گذشت؟ گفته بودي روزگارت پيش من خواهد گذشت روزگارم با بوسه از لبهای تو خواهد گذشت با تو روزهایم به بازيها در خیابانها گذشت شب ها در فكر تو اما به سردي ها گذشت دل به بازي ابروي تو خو كرده بود مي شود دلداده شد اما که از يادش گذشت ؟ گر چه در خيل خود با تو دلبستگي ها کرده ام آخرش دست او در دست تو از آن خيابانها گذشت با تو بودنها به پایانش در خیابانها رسید دستم رها از دست تو روزگارم تنها گذشت دیدمش پیشانیت بوسید و از لبها گذشت دستش رها از دست تو بی عشق تو تنها گذشت کس ندانست چه ها در این خیابانها گذشت کس ندانست چه ها از این دل تنها گذشت
مي شود پيشانيت بوسيد و از لبها گذشت؟ مي شود از ديدن چشمان زيباها گذشت؟ گفته بودي روزگارت پيش من خواهد گذشت روزگارم با بوسه از لبهای تو خواهد گذشت با تو روزهایم به بازيها در خیابانها گذشت شب ها در فكر تو اما به سردي ها گذشت دل به بازي ابروي تو خو كرده بود مي شود دلداده شد اما که از يادش گذشت ؟ گر چه در خيل خود با تو دلبستگي ها کرده ام آخرش دست او در دست تو از آن خيابانها گذشت با تو بودنها به پایانش در خیابانها رسید دستم رها از دست تو روزگارم تنها گذشت دیدمش پیشانیت بوسید و از لبها گذشت دستش رها از دست تو بی عشق تو تنها گذشت کس ندانست چه ها در این خیابانها گذشت کس ندانست چه ها از این دل تنها گذشت
ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد نماید زینت و رونق نگارستان مانی را دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
ای کم شده وفای تو، این نیز بگذرد و افزون شده جفای تو، این نیز بگذرد زین بیش نیک بود به من بنده رای تو گر بد شده‌ست رای تو، این نیز بگذرد گر هست بی‌گناه، دلِ زارِ مستمند در محنت و بلای تو این نیز بگذرد وصل تو کی بُود نظر دلگشای تو گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد گر دوری از هوای من و هست روز و شب جای دگر هوای تو، این نیز بگذرد بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو اکنون نیَم سزای تو؛ این نیز بگذرد گر سرد گشتی از من و خواهی که نگذرم گردِ در سرای تو، این نیز بگذرد...
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند در میان پاکبازان من نه تنها سوختم جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم  🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃