ای هم نفس ام در دل من جا شده ای
دیوانه شدم بسکه تو زیبا شده ای
چشمان پر از اشک و غم ام را تو ببین
مجهول شدم چرا معما شده ای؟
دنیا که برایم شده تاریک و عبث
مبهوت شدم، ولی تو معنا شده ای
تا کی غم دوری بشود قاتل من؟
شاید به غرورت تک و تنها شده ای
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد
هر گوشه ی پیراهن تو نم زده باشد
سخت است به اجبار به جمعی بنشینی
وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد
عشق یعنی شرمِ چشمانت بلایِ جان شَود
تب ڪنی امـا تـنِ مـن ظهـرِ تابستان شَود
آسمانت ابرِ دلتنگی بگیـرد هــم زمـان
در هـوایِ آفتابی،چشـمِ من طوفان شَود
بین آزادی و دربنـد از رهـایی گفته ای
دوست دارم این رهایی در تنت زندان شَود
عقل و حس از فهمِ یک خط شعرِ چشمت عاجزند
این مُعمّا هـم فقط، معنایِ با عـرفان شَود
با جنونی التقاطی خنده بر شڪ میزنم
ڪنجِ آغوشم که باشی مرگ هم آسان شَود
دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن
پنهان ملول بودن و تنها گریستن
بیدرد را به صحبت ارباب دل چهکار
خندیدن آشنا نبود با گریستن...
درمان درد من ز مسیحا مجو، که هست
دردم جفای یار و مداوا گریستن...
گاهی بهیاد سروقدی گریه هم خوش است
تا کی ز شوق سدره و طوبا گریستن
#عرفی_شیرازی
چنان بر چهرهام
با غصه چنگ انداختی، دنیا
ڪه از شادی نشانم نیست
جز لبخندِ مخدوشی
#سجاد_رشیدی_پور
.
کُشتهام احساس را تا دل نبندد پای تو
تا نشیند هی نگوید قصه ی زیبای تو
زیرِ خرواری ز خاک و خاطره با خونِ دل
زنده زنده دفن کردم ، عشق را همپای تو
قاتل و مقتولِ این جرمی که رخ داده منم
پای من تاوان این ، امّا گناهش پای تو
#اقبال_لاهوری
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینهای آماده بهر تیرباران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
#پرویناعتصامی
«پروین اعتصامی»
مرا ز بادهٔ نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمیِ آغوشِ یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
#رهی_معیری
مهرت زده هم دست به ته ریش کشی
مشتاق که هم جان مرا نیش کشی
بانو لب خود را ز لبم منع نکن
تقدیم به تو این گل🌺 دل ما پیش کشی
#سید_طباطبایی
#بداهه
دلبسته به یک ثانیه دیدارِتو بودم
این عمرکه بی حوصله ناچارِتوبودم
تونازترین حادثه در زندگی من
من شاخ ترین عاشق بی عارِتوبودم
تاآخرِ بی حوصلگی شعرنوشتم
هرشب که توخوابیدی وبیدارِتوبودم
هرثانیه آتش زده ام پیرهنم را
من ریزَعلیِ سخت فداکارِتوبودم
بارایت یک فاجعه رفتی و دریغا
یک عمر غریبانه گرفتارِتوبودم
ای کاش فراموش شود بینِ من وتو
آن فاصله ای را که بدهکارِتوبودم
می خواهم از این آینه ها خانه بسازم
یک خانه برای تو جداگانه بسازم
یک خانه ی صحرایی بی سقف پُر از گُل
با دور نمای پَر پروانه بسازم
من در بزنم ، باز کنی ، از تو بپرسم
آماده ای از خواب تو افسانه بسازم؟
هر صبح مربای غزل ، ظرف عسل ، من
با نان تن داغ تو صبحانه بسازم
شاید به سرم زد ، سر ظهری ، دم عصری
در گوشه آن مزرعه میخانه بسازم
وقتی که تو گنجشک منی ، من بپرم باز
یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم
می ترسم از آن روز خرابم کنی و من
از خانه ی آباد تو ویرانه بسازم ...
ده سال پیرتر شدم از وقت رفتنت
لعنت به هر که گفته که: «دوری و دوستی»
#محمد_مهدی_درویش_زاده
آبادی شعر 🇵🇸
قرار نبود بگویم دوستت دارم امان از این چشم های دهن لق
خیلی خصلت بدیه😬😬😬
به هوای تو تمنا شده ام می دانی
گم شدم در تو و پیدا شده ام می دانی
مثل تقویم ورق خورده و باطل شده ام
غرق دیروزم و فردا شده ام می دانی
بی خبر در پی یک حادثه ی گنگ و غریب
چشم بر هم زده ام تا شده ام می دانی
مثل یک شهر که در آتش اسکندر سوخت
در بیابان دلم جا شده ام می دانی
من هنوز از همه ی شهر شکایت دارم
بین این قوم چه تنها شده ام می دانی
🦋🌺🦋
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرأت نکنم...
━━━━💠🌸💠━━━━
#علی_صفری
تقدیر چرا خواست بیایی سر راهم؟
یعنی چه که افتاد به چشم تو نگاهم؟
چشمان تو دیدم که شدم راهی دریا
از رؤيت رويت شد اگر عاشق ماهم
از حسرت حرفی که نشد با تو بگویم
هر روز در آیینه تو را می کشد آهم
یک سلسله زیبایی و یک رشته نجابت
پیدا شده در نقشه چشمان تو با هم
یا رومی روی تو و یا زنگی زلفت
یک لحظه سفیدم من و یک لحظه سیاهم
ابروی تو با غیرت و گیسوی تو گیرا
آن رانده مرا از در و این داده پناهم
امشب چقدر خوشه پروین شده روشن
انگار نظر کرده به چشم تو خدا هم
با نگاهت عاشقم کردی، دلم دیوانه شد
خنده بر لب، شاعرم کردی، دلم دیوانه شد
گفتم آیا میشود با یک نگاه عاشق شوم؟
خنده بر این پرسشم کردی دلم دیوانه شد
من نگاه آخرت را عشق معنا میکنم
ای زلیخا یوسفم کردی دلم دیوانه شد
با نگاهت چشم من مشتاق باران میشود
ای تو باران، نرگسم کردی دلم دیوانه شد
من بهارم یک به یک از بودنم کم میشود
بگذر از این، عاقلم کردی دلم دیوانه شد
سنگ شکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را
جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو
آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود
گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو
چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو
چیست دلِ خرابِ من کارگه وفای تو
خابیه جوش میکند کیست که نوش میکند
چنگ خروش میکند در صفت و ثنای تو
عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم
دید مرا که بیتوام گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی
رفتم و ماندهام دلی کشته به دست و پای تو
مثلا ما که نداریم دمی خواب و خوراک
به نگاهش شده ام مثل درختی بَر خاک
تو امیری که اسیرم به وزیری نرسم
همه عمرم پیِ شعری که شود مصرع پاک
گله دارم که تو گفتی نبری نام مرا
به تمسخر رژه رفتی دل ماهم زده چاک
#بداهه
#سید_طباطبایی