eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
مي روي بعد تو پاي سفرم مي شكند مهره به مهره تمام كمرم مي شكند مرگ مي آيد و در آينه ها مي بينم زندگي مثل پلي پشت سرم مي شكند چار ديوار اتاق از تو و عكست خالي ست يك به يك خاطره ها دور و برم مي شكند من كه مغرورترين شاعر شهرم بودم به زمين مي خورم و بال و پرم مي شكند نقشه ها داشت برايم پدر پيرم ...آه بغض من پاي سكوت پدرم مي شكند هيچ كس مثل تو در سينه ي خود سنگ نداشت بعد از اين هرچه كه من دل ببرم مي شكند مي تراود مهتاب و غم اين خفته ي چند خواب در پنجره ي چشم ترم مي شكند..
* امشب افتــاده به جانـــم تب یادت ، چه کنم؟ من نــدارم به غم هجر تـــو عادت ، چه کنم؟ روزگــاریست که دیــــوانه و بیمــــار توأم مانــده ام گر تــو نیایی به عیادت ، چه کنم؟ گشته کابوس شبم ، دست تـو در دست رقیب آتشــم می زنـــد این حس حسادت ، چه کنم؟ هر دری بـــود زدم تا تــو بمانی ، که نشـد گر مرا نیست به وصل تو سعادت ، چه کنم؟ عمر و جانم به فدایت همه ، ای دوست بگو با چنین وسوسه ی عرض ارادت ، چه کنم؟ تا به دل مهر تو برجاست ، تو را می طلبم دوست دارم که شوم وفق مرادت ، چه کنم؟
دل ب دریا زدمُ از عشق برایش خواندم گفت عاشق شده ام حرف تو را می فهمم♥️ 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🌾🌾
امروز که سرمستم از آهنگ صدایت بگذار بخوانم غزلی تازه برایت بگذار بگویم کمی از نرگس چشمت از شعله پنهانی گیسوی رهایت بگذار بگویم که نگاه تو مرا کشت بشمار مرا جزو یکی از شهدایت چون حادثه می‌ماند، حضور تو شب پیش ای کاش که تکثیر شود حادثه‌هایت دیروز صدای تو که از آینه برخاست یک باره دلم ریخت، در آغوش صدایت امروز من و این غزل و این تن تبدار آماده ی مرگیم ... بمیریم برایت؟!
رونویسی کردن از چشمان تو یعنی غزل می نوشتم مشق چشمان تورا من از ازل سرنوشت از سرنوشتی تا نباشد مال من نازنین با ما مدارا کن دمی رالااقل بازی شطرنج وما ومهره های سرنوشت ماتمان کردند وما عاجز زهر عکس العمل می زنم جوش تورا شیرین من این روزها باتو تلخی ها به کامم می شود مثل عسل در فضای شاعری حرف توو چشمان توست دردوبیتی و غزلهایم شدی ضرب المثل
علیهاالسلام 🔹دختر اِنّا فَتَحنا🔹 انتقامش را گرفت این‌گونه با اعجازِ آه آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه قصۀ کرب‌وبلا را دختری تغییر داد کاخ‌ها ویرانه شد، ویرانه‌اش شد بارگاه چادرش دست نوازش بر سر صحرا کشید سبز شد خارِ مغیلان و فدک شد هر گیاه دختر این قوم تکلیف حجابش روشن است چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه دختر اِنّا فَتَحنا اشک می‌ریزد ولی گریه‌های او ندارد رنگ زاری هیچ‌گاه بر سرش می‌ریخت خاک از بام‌ها، می‌سوختند دخترانِ زنده در گور عرب از این گناه بین طوفان، غنچه و گل سر در آغوش هم‌اند او به زینب یا که زینب می‌بَرَد بر او پناه تا شود زهرا، فقط یک کارِ باقی مانده داشت شانه زد بر آن پریشانِ تنور و قتلگاه چون زبانش بند می‌آمد خجالت می‌کشید با سرِ بابا سخن می‌گفت، اما با نگاه آه بابا! پا به پایت سوختم، خوردم زمین رنگ گیسویم دلیل و زخم پهلویم گواه ماند داغِ نالۀ من بر دل دشمن، فقط خیزران وقتی که خوردی زیر لب می‌گفتم آه جنگ پایان یافت بعد از تو چهل منزل ولی عمه می‌جنگید با دستان بسته، بی‌سلاح اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر این امانت دار را شرمنده‌تر از این مخواه بعد از این هرجا که رفتی با تو می‌آیم پدر پای من زخمی‌ست اما روبه‌راهم روبه‌راه...
♥️ سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
🏴 هم صاحبِ صحیفه ای و هم نَواده اش پـس حـق بِـده مـرا، کـه پیمبر بخوانمت
تقصیر من است اینکه، دیر می آیی هر گاه شدم اسیر غم می آیی این جمعه و جمعه های دیگر حرف است آدم بشوم سه شنبه هم می آیی ادرکنی
از غم و درد فراقت تا روایت می کنم از دل غمدیده ام با تو حکایت می کنم تاب دوری را ندارند شیعیانت بیش از این از جدائی های بسیارت شکایت می کنم رفته ای تنها به دور از دیدگان عالَمِین شرح هجران تو را با غم روایت می کنم ندبه خوانند جمعه ها با حلقه اشکی ز چشم من به اشک چشمها بی تو حسادت می کنم سرّ و راز درد دوری را عیان کن بهر خلق بهر تعجیل فرج هر دم صدایت می کنم... لاادری
🌺🥀🌹 با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد این سفر با کوله‌باری مختصر آغاز شد کربلا اما برای زینب از این پیش‌تر از شکاف فرق خونین پدر آغاز شد کربلا شاید که با تیری به تابوت حسن کربلا شاید که با خون جگر آغاز شد خیمه‌ای که سوخت، زینب را به حیرت وا نداشت کربلا از شعله‌های پشت در آغاز شد کربلا را دیده‌ای از چشم زینب؟ معجزه‌ست! وَه! چه اعجازی که با شقّ‌القمر آغاز شد اربعین، زینب مجال گریه بر این داغ یافت پس محرم تازه در ماه صفر آغاز شد کربلا با داغ هفتاد و دو تَن پایان گرفت کربلای دیگری با یک نفر آغاز شد... 🏴
پیش نظر عاقل چیزی نبود خوش‌تر از مسلک مجنونی، وز شیوه‌ی شیدایی...
'شیدا ترین مجنون"بر روی زمینم؛ دلتنگِ چایی هایِ صبـــــحِ "اربعینم...
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 کسی حساب نکردو به احترام خودم جواب میدهم اینجا به هر سلام خودم تویی که عاشق اشعار ناب من هستی بخواه دفتر من را به انضمام خودم فقیرم از "تونداری" که رفته ایمانم تورا به بیع فضولی زدم بنام خودم به جنگ سرد نگاه تو رفتم و حالا رسیده ام به فروپاشی نظام خودم شکایت از تو ندارم که برنخواهی گشت چه دردها نکشیده دل از دوام خودم زبان طعنه زنان پیش عقل من کند است چه زخمها که نخورده دل از کلام خودم دوباره بی خبر از تو به دشت برگشتند تمام قاصدکک های بی مرام خودم بهای حرمت دل در جوانی ام اینست خمیده قامتم اما به احترام خودم 🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
من میان روضه هایت این چنین فهمیده ام در مسیرت هر که عشقش بیش، اشکش بیشتر سروده: ۲۱شهریور۱۳۹۷
شده نزدیک که هجران تو مارا بکشد اشتیاق تو مرا سوخت کجایی آقا
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
جمعه ها بی تو دلِ تنگ ِ زمین بی تاب است و تمنّای دلم دیدن آن ارباب است جمعه ها حال دلم، حال همان سیل زده ست که نیایی همه زندگی اش بر آب است! سروده : جمعه ۱۸مرداد۱۳۹۸
سلام علیکم ...... ‍ شیداترین مجنون بر روی زمینم؛ دلتنگ چایی‌های صبح اربعینم... هر جا بیابانی ببینم، کوفه یا شام مجنون داغ تلخ زین‌العابدینم گویی که زینب خطبه‌ها در جان من ریخت اندوهگین و داغدار و آتشینم سوز سه ساله کوثر پهلو شکسته آتش زده بر سینه‌ی خلوت گزینم ای حرمله! روزِ قیامت منتظر باش با اذن اربابم، تو را من در کمینم بس کن دگر شاعر، چه مانده که نگفتی؟ خواهی بگویی واله‌ی ام‌البنینم؟... آه ای مخاطب در دلم داغ کسی هست نامش حسین است و شده دنیا و دینم با شربتی سوز مرا افزون نمایید دلتنگ چایی‌های صبح اربعینم
پرواز میخواهم بیاو آسمانم باش بیزارم از دنیا بیا بانو جهانم باش چشمان تو زیباترین مضمون شعرم شد باش و عصای دست و پاهای زبانم باش چون مرده ای در حال و رفت و آمدم بی عشق از دست وپاها تا نیفتادم تو جانم باش جز بودن تو خواهش دیگر ندارد دل یا مهربانم باش یا نامهربانم باش از هر نسب یا هرسبب خالیست اطرافم هم بستگان هم سایر وابستگانم باش برروی دریا تخته چوبی بی هدف هستم مقصد توهستی نازنینا بادبانم باش
❤️ تا گفتم دلم شکست ، بند دلم را، ز هم گسست ای اسم اعظمت به زبانم، عَلَی الدَّوام ما جاءَ غَیرُ اِسمُکَ فی مُنتَهَی الکَلام
دادم تو را قسم به نخِ چادری که سوخت.. شاید دلتــــــ بسوزد و یک کربلا دهے.. ‍
اندازه ی یک عمر تنهایی غزل دارم وقتی با باران نمی آیی غزل دارم این جاده ها بن بست های بی سرانجامند وقتی پایان غزلهایی ، غزل دارم
چندیست خوراکم همه شب و زاریست از جان و دلِ بی رمقم صبر فراری ست تقویم پُر از ضربدرِ سرخِ جنون شد ڪارِ منِ مشتاق فقط روز شماریست
من برایت شعرگفتم ،این جسارت را ببخش گاه گاهی یادت افتم ،این اشـارت را ببخش اینکه پایت را به  شعرم باز کردم بی سبب سرزنش کردم دلم را ،این شرارت را ببخش از دلم هر آنچه غیر از تو در آن مأوا گرفت خالـی و پاکیزه کردم این طهارت را ببخش در میانِ شـــعله های غم دلــم آتــش گرفت بی نصیب ازآن نبودی این حرارت را ببخش گفته بودی خاک کن با اینکه چیزی هم نبود دفنِ یک دلبستگی با  این مهارت  را ببخش تو فقط یک لحظه از دنیایِ سردم رد شـدی این اسارت این اسارت این اسارت راببخش