eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌سوزم‌ از‌ فراقت‌، روی از جفا بگردان‌ هجران‌ بلای ما شد ، یارب‌ بلا بگردان‌ .. 🤲حسینِ‌من😭
زندگی کوزه آبی خنک و رنگین است آب این کوزه گهی تلخ و گهی شیرین است زندگی گرمی دل های به هم پیوسته است تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
بسپار به دستان من این خرمن مو را من زاده شدم ساقه‌ی گندم بشمارم! -
هرچند نمی خواست دلم ، آورمت یاد افتاد فشارم که نگاهم به تو افتاد تو محو تماشایی و لبخند به لب،من از دیدن رویت نشدم بار دگر شاد! برگشته ای انگار حلالت بکنم...نه! جلد من و بام دگری دست مریزاد! حرفی سخنی موعظه ای ،زنگ صدایت از خاطر آشفته ی من رفته پریزاد ویرانه ترین خانه ی شهرم که تب عشق غم ریخت به شالوده ی من خانه ات آباد یعقوب دلم کور شد و بوی عزیزش یکبار نیاورد به همراه خودش باد قرآن پر از خاک لب طاقچه ام که یکباره شب قدر نگاهت به من افتاد
در کلاسِ درس هَم فکرِ هَمه درگیرِ توست؛ درسِ اُستادان شُده راهِ بِدست آوردَنت!
والا خو
گوش کر،حال بد و آوای  نا مفهوم چنگ قد علم هرگز نخواهد کرد گل در زیر سنگ آدمیت مرده انگاری در این شهر دروغ هرکسی پشت نقاب و  واژه های رنگ رنگ عاشقی بازیچه مریم نما ها دیوها  خودکشی باقرص ،آتش،برق،گاهی هم سرنگ کودکان بی پدر، شهوت خیانت هرزگی فقر وفحشا بیشمار وباز هم حرف قشنگ !؟ زیر پل جان داد مردی باز هم از گشنگی! متن اخبار دو روز پیش یک شهر فرنگ مردم این شهر شاد وسرخوش وما بی خبر! چرخ ما می چرخد و جایی ندارد هیچ لنگ فصل بیکاری،شکست عاشقی،ایمیل وچت قرص اکس واعتیاد ومردمانی گیج ومنگ انتهای ماه،دست خالی وبغض پدر کودک بیمار،سرفه،اشک مادر بی درنگ از کجای قصه گل کردست این آشفتگی در کجاخط خورده مشق مردمان شوخ وشنگ کودکیها   زود رفت  و عشق غافلگیر شد پای     هر   بالا و  پایین  رفتن  الاکلنگ
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ .. ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ ، . ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ❤🌹
بهار پشت زمستان بهار پشت بهار دلم گرفت از این گردش و از این تکرار نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار اگر به شهر روی طعنه های رهگذران اگر به خانه بمانی غم در و دیوار نمانده است تو را در کنار همراهی که دوستانِ تو را می خرند با دینار نه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکنده که جمع کردنشان در کنار هم دشوار به صبرشان که بخوانی؛ به جنگ مشتاق اند به جنگشان که بخوانی؛ نشسته اند کنار تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا رعیت است که تشویش دارد از دربار کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
از آن سکوت پر از گفته ی نهان پیداست دل تو مرد ِ "به عشق اعتراف کردن" نیست
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت هوشنگ ابتهاج