eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
‌نام من عشق است آیــا می‌شناسیدم؟ زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌شناسیدم؟ بـــا شما طی‌کـــــرده‌ام راه درازی را خسته هستم -خسته- آیا می‌شناسیدم؟ راه ششصدســاله‌ای از دفتر "حــافظ " تا غزل‌های شما، ها! می‌شناسیدم؟ این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را همچنانی که شماها می‌شناسیدم اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید در مبندیدم به حاشا!، می‌شناسیدم! من همان دریایتان ای رهروان عشق رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌شناسیدم؟ در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من! من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایام با همین دیدار حتی می‌شنـاسیدم من همانم, آَشنــای سال‌هـای دور رفته‌ام از یادتان!؟ یا می‌شناسیدم!؟ 🌸 🌸
تو در تقويم من روزی نوشتی "دوستت دارم" از آن پس بارها گم كرده‌ام فصل خزانش را
لعنت به اشک‌ها، که قطار از پی قطار لعنت به چشمِ قرمزِ صبحِ عَلی طلو... "عینش" درون وزن نگنجید و حذف شد  عینِ تمام خاطره‌ها بین های و هو
ها کرد و نوشت روی شیشه: مقصد گنبد...گنبد...همیشه ...گنبد...گنبد غصـّه... یعنی قطارِ مشهد_تهران شادی... یعنی قطارِ تهران_مشهد
عصا می کارم اما جز تبر چیزی نمیروید سلامم را سوالم را جوابی کس نمیگوید نظافت کل ایمان رفیقانم شده اما کسی غیر از گناهم با زبان خود نمیشوید مشام شهر سرگرم است با بوی ریاکاری زمانه بد شده دیگر کسی گل هم نمیبوید غبار منفعت تاریک کرد آیینه هامان را کسی مضمون فاخر در غزل دیگر نمیجوید حصار عقل مانع شد کسی از حال عاشق ها نمی‌گوید ولی دیوانه از دیوانه می‌گوید
ﺷﻌﺮﯼ ﮐﻪ ﺟﻮﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﻟﯽ ﺗﺒﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﭘﺎﯾﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﺳﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﺜﺎﺭ ، ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﻭ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ، ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻦ ﻭﻟﯽ.. ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ، ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﺩﮔﺮ ، ﺟﺰ ﯾﮏ ﺭﻣﻖ ﺟﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺪﻥ ﺣﺘﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻧﺪﮎ ﺭﻣﻖ ، ﺻﺪﺑﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺟﺰشعر ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ، ﺩﺭ ﭼﻨﺘﻪ ﺍﻡ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﻗﺎﺑﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ، دلبرم ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ
ازکوچه ی زیبای توامروز گذشتم دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم یک لحظه به یادتودرآن کوچه نشستم دیدم که ز سر تابه قدم شوق وامیدم هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم آن شورجوانی نرود لحظه ای ازیاد ای راحت جان ودل من خانه ات آباد با یاد رخت این دل افسرده شود شاد هرگز نشود مهرتوای شوخ فراموش کی آتش عشق توشود یک سره خاموش هرجا که نشستم سخن ازعشق توگفتم با اشک جگر سوز،دل سخت تو سفتم خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم دل می تپد ازشوق که امروز کجایی شاید که دگرباره ازاین کوچه بیا یی
نگو دلواپس مایی دلت جایی دگر بند است همین که فکر ماهستی دل ما از تو خرسند است برو دست خدا همراه تو ای رود من سنگم کسی که بهترینها را برایت آرزومند است قسم خوردی و فهمیدم که حق با مشتریها نیست حقیقت هرچه که باشد همیشه پشت سوگند است چگونه بر حذر دارد تورا ازچشم اهریمن همشیه دود این آتش نصیب چشم اسپند است بگوهر آنچه میخواهد دل تنگت ،برای من هر آنچه می طراود از لبانت واژه قند است اگرچه خنجر از پشتم زدی اما بخند ای دوست تماشایی ترین تصویر قبل از مرگ لبخند است
مثلِ غنچه هر زمان لب بر سخن وا میکنی بلبلِ شوقم دوباره مست و شیدا میکنی مینمایی عزمِ کویِ عاشقِ دلخسته اَت چون زلیخا یوسفِ گمگشته پیدا میکنی میفرستی پیکِ خود رو سویِ قلبِ بیقرار جفتِ پیکی از شرابت را مهیّا میکنی میزند هر جفتِ پیکِ عشق چشمانت بهم شادی و سرمستیِ قلبم هویدا میکنی میزنی با چشمکی شیطان به قبلم آتشی با دو تا آهویِ چشمت رو به صحرا میکنی میروی در ساحلِ دریا نظر می افکنی خون به قلبِ ناخدایِ موجِ دریا میکنی میکشانی کفترِ شوقم به بامِ عشقِ خود عاقبت او را هوایی تا ثریّا میکنی قلب سید از غمت روءیا نمودی غرقِ خون بس که بهرِ وصلِ خود امروز و فردا میکنی
تابوت عاشق پیشگی را میکشم بر دوش تنهایی ام را می کشم هر لحظه در آغوش گوشی برای شعر هایم در جهانم نیست لعنت به این دیوار هایی که ندارد موش پشت نقاب خنده ام آه است و درد و زخم تاکی گذارم بر سر این عیبها سرپوش نگذاشت کام عاشقان شیرین شود از وصل تقدیر این بازیچه ساز شوخ بازیگوش یار و دیاری نیست وقتی از جهان سهمم حالم شده مانند کارتن خواب های شوش باقی چه می ماند پس از مرگ منِ شاعر شخصیتی مبهم میان دفتری مخدوش
اگر تو برده ای از یادم من از خیال تو لبریزم اگر تو شعر نخوانی من، شبیه شعر غم انگیزم چگونه از تو بگویم نه! چگونه از تو نگویم من چگونه این همه مضمون را به بند شعر نیاویزم؟ دروغ بود فراموشی، تو پیش چشم منی دایم تو پیش چشم منی آخر چگونه از تو بپرهیزم نه اینکه جز تو نمی‌خواهم که من به جز تو نمیبینم چه چیز هست به غیر از تو؟ که بنده بنده ی آن چیزم چه ای تو؟ برگ غم انگیزی میان ماندن و افتادن و‌ من به حرمت دستانت هنوز عاشق پاییزم
شاعران خواب و شده ذوق گروهت ساکت😐 شده احوالِ دل تک تکتان با ما سِت😅 تا شود باز دوباره طبعِ شعرِ من و ما👌 میخرم پسته و بادام ز سوپر مارکت😋😜 😁 دیگه چیکار کنم بیاید شعر بگید😂
اگَر روزی یَقـیـن کَردی جَـهـان جایِ کَمی دارَد چو مَن سَر دَر گَریبان کُن، گَریبان عالَمی دارَد
السلام علیک یا اباعبدالله(ع) یکباﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ﻛﻼمی دﺭ ﻭﺻﻒ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻭ ﺷﺎﻩ ﻣﻘﺎمی دستیﺑﻪ ﺭﻭیﺳﻴﻨﻪ ﻧﻬﺎﺩﻡ ﻭﻧﻮﺷﺘﻢ از من به حسین بن علی عرض سلامی
کربلا دریایِ غفران است و دور افتاده‌ام روزگارم را فقط از تُنگ و از ماهی بپرس
یک مصرع است حاصل عمری که داشتم یار آمد و گرفت و به بندم کشید و برد
ظاهرا هر چند چشمان تو صاف و ساده اند دستها را باطنا در دست شیطان داده اند از دل سنگی رخ زیبا عذابی بیش نیست بینوا چشم و دلم در دام تو افتاده اند سوی قلبم که برایت دم به دم آماده است تیر های عشوه ی مژگان تو آماده اند ثروت احساس را اخلاصشان کرد اختلاس چشمهایت بدتر از این قوم آقا زاده اند بافتم هفتادمن از مثنوی این حرف را درمسیر عشق چشمان تو ختم جاده اند
چشم‌ ِ دلم تنگ است تا گنبد ببیند چشم امید من به جز دست قلم نیست من نذر گریه کرده بودم در جوارت جایی برایم بهتر از کنج حرم نیست.. «صَلَّی‌ٱللَّه‌ُعَلَیْکَ‌یَاأَبَاعَبْدِٱللَّهِ»
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی ست که اگر باز ستانند دو چندان    گردد! 🔻صائب_تبریزی
تو وقتی درس میخوانی نگاهت میپرد از من به درس و بحث و تحصیل ات حسادت میکنم حتی
آمدی آتش زدی ته ماندهٔ دل را چرا رونقی دادی به کاغذ پارهٔ باطل چرا گفتی از ماندن به پای عهد جانان تا ابد رفتی و طوفان زدی بر خواب این ساحل چرا باورت کردم که سبزم میکنی مثل بهار دانه افشاندی به خاک سرد بی حاصل چرا عاقلی در عاشقی هرگز نگنجد ، بی وفا من که مجنونت شدم پس تهمتِ جاهل چرا در مرام و مذهبم جز چشم تو دینی نبود سوی این کافر نمودی آیه را ، نازل چرا در میان باغ دستانت جوانه زد دلم این نهال تازه را تو میکنی ، زایل چرا زنده ام کردی دوباره با دمِ عیسایی ات از مریدت نازنین حالا شدی غافل چرا سرخیِ داغ شقایق تا همیشه با من است میکُشد ما را همین یادت ، دگر قاتل چرا
اگر تو برده ای از یادم من از خیال تو لبریزم اگر تو شعر نخوانی من، شبیه شعر غم انگیزم چگونه از تو بگویم نه! چگونه از تو نگویم من چگونه این همه مضمون را به بند شعر نیاویزم؟ دروغ بود فراموشی، تو پیش چشم منی دایم تو پیش چشم منی آخر چگونه از تو بپرهیزم نه اینکه جز تو نمی‌خواهم که من به جز تو نمیبینم چه چیز هست به غیر از تو؟ که بنده بنده ی آن چیزم چه ای تو؟ برگ غم انگیزی میان ماندن و افتادن و‌ من به حرمت دستانت هنوز عاشق پاییزم
از بس که خدا عاشق نقاشی بود هر فصل به روی بوم، یک چیز کشید یک بار ولی گمان کنم شاعر شد... یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید! ❤🌹