با سر، غم آمده پی من از اشاره ام
"بیچاره من هنوز به دنبال چاره ام "
این حسرت زیارت او شد وبال من
غمگین و همچو ظلمتِ شب بی ستاره ام
هست او کریم و شامل من شد کرامتش
هرچند روی مرکب عصیان سواره ام
روزی اگر به خاک بقیعش رساندم
خوش می شود مجسم هر استخاره ام
وقتی به قبر خاکی او می کنم نظر
بخشیده می شوم به حسن با نظاره ام
هرگاه سوی کرب و بلا می دهم سلام
مشمول بر عنایت آن ماه پاره ام
دارم امید با نظر حق شود قبول
اشعار خوب و ساده و بی استعاره ام
#بداهه_لیان
ماجرای کوچه چشمان ترم را زخم کرد
آه از دردی که قلب مضطرم را زخم کرد
آتش این زهر، آبی روی آتش بوده است
آتشی دیگر دل شعله ورم را زخم کرد
روضهخوانی میکنم هرروز وشب درخلوتم
روضه ی سنگین مادر حنجرم را زخم کرد
این مصیبتنامه را جز من نمیداند کسی
دست نامردی رسید و باورم را زخم کرد
حوریه حتی نسیمی بر رخش دارد ضرر
باد گلبرگ گل پیغمبرم را زخم کرد
سالها گریان داغ ضربت یک سیلی ام
ضربه ای محکم که رویمادرم را زخم کرد
با شتاب و ناگهانی رد شد از روی سرم
این مصیبت بود از پا تا سرم را زخم کرد
آنقدر گفتم به جای مادرم من را بزن
این تقلا کردنم بال و پرم را زخم کرد
عرش هم آنروز از غصه تلاطم کرده بود
مادرم درکوچه راه خانه را گم کرده بود
#محمدحسن_بیات_لو
از بس که زخمهای دلم بی شماره بود
هفت آسمان زچشم ترم پرستاره بود
بیگانه جای خود که مرا آشنا شکست
آیینه ام که همسفرم سنگ خاره بود
تشت از حرارت جگرم داد می کشید
از بس که داغ بر جگر پاره پاره بود
«زهری که می شکافت دل سنگ خاره را »
با من چه کرد که نفسم در شماره بود
خون دهان مجال سخن را زمن گرفت
در بسترم وصیت من با اشاره بود
خاموش بودم از غم غیرت تمام عمر
این راز سر به مهر گریبان پاره بود
درگوش مانده آه پس از سال ها هنوز
آهی که از شکستن یک گوشواره بود
قدم نمی رسید تا سپر مادرم شوم
بر خاستن به پنجه پا کاش چاره بود
دیدم به چشم خویش که مادر دگر ندید
مویم سپید شد اگر از آن نظاره بود
من که نخفته بودم از این غم تمام عمر
تابوت پیش چشم ترم گاهواره بود
قسمت نبود در دل تابوت خفتنم
تشییع تیر روضه این سوگواره بود
تشییع من دومرتبه بود و ولی حسین ...
تشییع جسم پر پر او چند باره بود
بس که ستور از تن او رفت و باز گشت
چون رشته های زلف تنش پاره پاره بود
#موسی_علیمرادی
هی چشم می چرخانی اما گنبدی نیست
گل دسته ای صحن و سرایی مرقدی نیست
از نوحه خوان و خادم و زائر ردی نیست
یک چندم باب الرضا رفت آمدی نیست
زائر ندارد قدر انگشتان یک دست
آقای ما اینگونه تنها و غریب است
خوابیدم و در خواب سقاخانه دیدم
صحن و سرا و گنبدی شاهانه دیدم
دور و برش شمع و گل و پروانه دیدم
برخاستم از خواب یک ویرانه دیدم
ای کاش قبر خاکی اش تعمیر می شد
ای کاش خوابم زودتر تعبیر می شد
ای کاش او هم مرقد و صحن و سرا داشت
ای کاش یک گلدسته و گنبد طلا داشت
ای کاش دنیایی شبیه کربلا داشت
یا لااقل قدری برای گریه جا داشت
ای به فدای غربتش جان و تن من
یک شمع حتی بر مزارش نیست روشن
جانم فدای او که غم بسیار دیده
در کوچهها با مادرش آزار دیده
آثار خون را بر در و دیوار دیده
هی داغ پشت داغ از مسمار دیده
من شک ندارم مجتبی در کوچه جان داد
تا دید مادر پشت در از پای افتاد
جانم به قربانش که غم شد لشکر او
در اوج غربت قاتلش شد همسر او
ای شیعیان شد تیرباران پیکراو
مِنْ بعد وای از حال زار خواهر او
در زوزه سگ ها صدای شیر گم شد
آنقدر تیر آمد که روی تیر گم شد
اما خدا را شکر این آقا کفن داشت
یک تکه چوب تیر خورده روی تن داشت
هنگام تشییع جنازه یک بدن داشت
یا لااقل هنگام مردن پیرهن داشت
وقت کفن دور و برش اقوام بودند
در کربلا اما فقط احشام بودند
غصه نخور آقا که غم می بازد آخر
مظلوم بر ظلم و ستم می تازد آخر
دنیا به آل فاطمه می نازد آخر
شیعه برای تو حرم میسازد آخر
من شک ندارم مقصد این راه نور است
ای همسفر برخیز ایام ظهور است
#محمود_یوسفی
شبیهِ بُغضِ نوزادی که ساعَتهاست میگِریَد
پُـر از حَـرفَـم کَـسـی امّـا زَبـانَــم را نِمیفَـهمَد
#حسین_منزوی
#شعر
اختراع غزل وبغل😊👌🌺
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد!
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت!
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!
آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت...
نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد...
آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد...
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها..! که بغل اختراع شد
#حامد_عسکری
شبیهِ بُغضِ نوزادی که ساعَتهاست میگِریَد
پُـر از حَـرفَـم کَـسـی امّـا زَبـانَــم را نِمیفَـهمَد
#حسین_منزوی
.
در آغوشم بگیر و تنگ تر کن حَصرِ بازو را...
پریشان کن به روی صورتم امواج گیسو را
برای جان سپردن حاضرم؛ اما نه با اخمت...
به غمزه تیز کن آن خنجرِ خون ریزِ ابرو را
هزار و صد نفر/ساعت، زمان صرفِ شما کرده
بنازم خالق و پروردگارِ آن بر و رو را
عسل چشم و.. دهان شیرین و.. صورت مثلِ گل.. به به!
چه جای خوب و دنجی هم تدارک دیده کندو را
میانِ دفترِ شعرم، قلم غوغا به پا کرده
بیا پادرمیانی کن.. بخوابان این هیاهو را
پس از تو حلقه ی این زندگی هی تنگ تر می شد
تداعی کردی و رفتی به ذهنم هجرتِ قو را
خداوندا تو که تقدیر را اینگونه می خواهی
به رسوایی سرِ راهم نشاندی پس چرا او را..؟
#مهدی_صادقی_مود
پدرت گفت که تنبل پسرم کاری نیست
مثل آن گل پسر دیگر من قاری نیست
نکند خام شوی بله بگویی دختر
خوش زبان است ولی شوی وفاداری نیست
#ونوس
به لب یاقوت تر داری نگو نه...😕
تو ازحالم خبرداری نگونه...😒
برای شوهرآینده ی خود...👌
به روی من نظر داری نگو نه❕😜🙊
#علیرضا_حاجب