eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم 🌱
چشم سیاهت ای عزیز طعنه زند به نیمه شب یک نگه ات برای من خوب تر از دو من رطب تیزی چشمان سیه بیشتر از چشم عقاب... چشم نخوری عزیزکم ، بر رخ خود بزن نقاب "عاصی"
بگذریم از من و تو جانِ من از ما چه خبر؟ از شبی که نرسیده است به فردا چه خبر؟ از غروبی که نگاهم به نگاهت افتاد از دل انگیزیِ آن خیره شدن ها چه خبر؟ از همان سایه ی مشکوک که شاید من بود از شب و پنجره ی رو به تماشا چه خبر؟ از نشستن به هوائی که کسی می آید از غم انگیزترین لذت دنیا چه خبر؟ چند وقتی ست که من هم به تو می اندیشم بی خیال من و تو جان من از ما چه خبر؟
✨ چو ذره ، مهر تو از خاک برگرفت مرا همین بود شرفم ور نه من همان خاکم...
تا زَمانی که دِلَم با دِلِ تو دَر جَنگ است سینه ام تَنگ دِلَم تَنگ جَهانَم تَنـگ است
می‌شَوی‌ از رَفتَنَت روزی پَشیمان مُنتَها موقِعِ بَرگَشتَنَت دیگَر مَن آن مَن نیستَم
مطمئنی که بجز عشق نمی‌خواهی تو پس چرا دلبر من علت هر آهی تو شایدم شیوهٔ دلبر شدنت اینگونه است در شبانگاه سیاهم چِقَدر ماهی تو
نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی! نمی بینم تو را ابری ست در چشم تَرم یعنی سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم فقط یکریز می گردد جهان دورِ سرم یعنی تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم تمام هستی ام نابود شد، بال و پرم یعنی نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟ اگر ده سال بر می گشتم از امروز می دیدی  که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن پس از من آنچه می ماند به جا؛ خاکسترم یعنی نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم اگر منظورت این ها بود، خوبم... بهترم یعنی!
『♥️』 تو دريايى و من یک كشتى بى رونق كهنه كه هى بازيچه ميگيرى غرورم ، بادبانم را...
『♥️』 دلم برایت تنگ شده اما خاطره ی لبخند های زیبایت دل تنگی ام را به دست فراموشی می سپارد...
گفت او را چیست ای شیدای من؟ در جـوابـش گـفت ای لـیلای مـن کاسه ی آب است اما آب نیست باده ی ناب است اما ناب نیست
هر دم دل خسته‌ام برنجاند یار یا سنگدلست یا نمیداند یار از دیده به خون نبشته‌ام قصهٔ خویش می‌بیند و هیچ بر نمیخواند یار....