eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
95 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد 🌹🌹🌹
لبانت قند مصری، گونه‌هایت سیب لبنان را روایت می‌کند چشمانت آهوی خراسان را من از هر جای دنیا هرکه هستم عاشقت هستم به مهرت بسته‌ام دل را، به دستت داده‌ام جان را
چقدر ساده به هم ریختی روان مرا بریده غصّـه‌ی دل کندنت امان مرا قبول کن که مخاطب‌پسند خواهد شد به هر زبـان بنویسند داستـان مرا گذشتی از من و شبهای خالی از غزلم گرفته حسرت دستان تو جهان مرا سریع پیر شدم آن‌چنان‌که آینه نیز شکسته در دل خود صورت جوان مرا به فکر معجزه‌ای تازه بودم و ناگاه خدا گرفت به دست تو امتحان مرا نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل بگیر خنجر و در دم بگیر جـان مرا تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد بیا و تلخ‌تر از این مکن دهان مرا چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو بغل گرفته غمی کهنـه آسمان مرا تو نیم دیگر من نیستی ؛ تمام منی تمام کن غم و انـدوه سالیان مرا 🌹🌹🌹
ڪجا رسٖد به مڪتوب گریه آلودم؟ ڪه باد هم نبَرَد ڪاغذی ڪه نم دارد!
دﻟﺒﺮا ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ دادی این‌قدر ﻧﺎزت ز ﭼﯿﺴﺖ؟😐😒 گر ﭘﺸﯿﻤﺎن ﮔﺸﺘﻪاى ﺑﮕﺬار در ﺟﺎﯾﺶ نهم😍😘
‌ فریاد که غـم دارم و غمـخوار ندارم ...
گفت دوری التیام درد های عاشقی است نسخه ی ما را دلی نامهربان پیچیده است
از بس که ‌ر‌ئو‌ف و ‌مهر‌بانی یا ‌ر‌ب تو ملجأ هر پیر و جوانی یا رب هرگز نشنیده ‌ا‌م گنه ‌کاری را از خانه‌ی ر‌حمتت برانی یار‌ب
مرا رها کن از این شهر غرق دود برو نفس کشیدن تو در هوای من سخت است...
آمدن در خواب و ماندن در خیالم آیه نیست آمدی ای با وفا اما چرا یک سایه نیست در کنارت آدمی را دیده ام تأیید کن این پسر هرگز همان همسایه نیست پس چرا ساکت شدی حرفی بزن آرام جان پس بگو این فکرها در ذهن من بی پایه نیست با کنایات و عبارات قصارت آشنام خوب میدانی تو هم این عشق چون آرایه نیست منصرف گشتم نخواهم گفت شعرِ دیگری این غزل سرمایه ام گفتی غزل سرمایه نیست پاره های پیکری پیر و پر از پروانه گفت سادگی در زندگی بی نقش و بی پیرایه نیست
پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم ازهمان بن بستِ باران خورده پیچیدم به چپ از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم! زل زدی در آینه اما مرا نشناختی این منم که روزگارم کرده با پیری گریم رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم بختِ بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق گفت مجری بعدِ " بسم الله الرحمن الرحیم" : یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم: "سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده ست تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم" شیشه را پایین کشیدی رِند بودی از نخست زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز: "با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم" گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!