eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها با فکر او دیوانه ام شب بیشتر هر دو دلتنگ همیم اما من اغلب بیشتر باد می گوید که او آشفته گیسو دیدنی ست شانه می گوید که با موی مرتب بیشتر پشت لحن سرد خود خورشید پنهان کرده است عمق هذیان می شود با سوزش تب بیشتر حرف هایش از نوازش های او شیرین تر است از هر انگشتش هنر میریزد از لب بیشتر یک اتاق و لقمه ای نان و حضور سبز او من چه میخـواهم مگر از این مکعب بیشتر
کباب کرده دلِ صد هزار لیلی و شیرین لبت که در عرب افکنده شور و در عجم آتش
خواستارت شده‌ام بهر کدام آمده‌اند دیگران با چه دلیلی به کلام آمده‌اند من که شاعر نشدم تا همه عشقم تو شدی شاعران با غزل نیمه تمام آمده‌اند دل به دریا زدنم با جگری شیر بشد وال‌ها سوی سواحل که مدام آمده‌اند.... قلبِ نازت متعلق به من است تا بتپد با حلالی که تو هستی به حرام آمده‌اند بندِ سربازِ نگاهم به نگهبانِ دلت از همین رو پسرانی به نظام آمده‌اند
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده اے ‌ نـوشته ها کہ تویی ! ‌ نانوشتہ ها کہ تویی ! 🌷
با تمام ابر‌های در سفر همراهِ ما گفته‌ایم از این‌که پایانی ندارد راه ما زنده‌ایم و از نظرها غالبا پنهان، بناست بر همه پوشیده باشد راز مخفیگاه ما ما کبوترهای چاهی، گاه بی‌هم‌صحبتیم هرکه دلتنگ است گاهی سر کند در چاه ما ما رفیق وعده‌های قبل و بعد خرمنیم ذرّه‌ای جریان ندارد آب زیرِ کاه ما ما غروب جمعه‌های بی‌تفاوت نیستیم در دل هرکس نمی‌افتد غم ناگاه ما ما به روی بام می‌میریم هم‌چون آفتاب بر سر پیشانی ما می‌درخشد ماه ما نعش ما پروانه‌ها را باد با خود می‌برد می‌رود از دست گاهی فرصت کوتاه ما ما سوار اسب‌های بال‌دارِ عزّتیم در زمین پیدا نمی‌شد مرکب دلخواه ما غرّشی کردیم روزی آن‌چنان‌که سال‌هاست هیچ کفتاری نمی‌آید به جولانگاه ما دل در آتش، سینه خاکستر، جگرهامان مذاب آه اگر روزی بگیرد دامنی را آهِ ما ... بهمنی
سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است! بی‌زره رفت به میدان که بگوید حسن است ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است... دست‌خطی حسنی داشت که ثابت می‌کرد سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است! جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی... تیرها! پر بگشایید که او هم حسن است نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است... ایوب پرندآور
تو زخم می زنی آن هم به که؟! امام رضا؟! امام، کار ندارد به نام، می بخشد رئوف، اوست که بر خاص و عام می بخشد به جنگِ بدخواهش آمدم ولی چه کنم؟ من انتقام بگیرم امام می بخشد! حرم ندیده چه می داند؟ این امام رئوف گدا هنوز نگفته سلام، می بخشد مجیز شاه بگو، طعنه بر امام بزن خودت ببین که از این دو کدام می بخشد همین تفاوت کافی ست بین شاه و امام که هست و نیست خود را امام می بخشد مدام توبه شکستی؟ بیا! یکی این جاست که عادت است برایش، مدام می بخشد تو زخم می زنی آن هم به که؟! امام رضا؟! که زخم های تو را التیام می بخشد؟ بزن! که زخم تو هرچه عمیق تر باشد به دوستی محبان دوام می بخشد ولی اگر که پشیمان شدی حرم باز است بیا! امام علیه السلام می بخشد محمدحسین ملکیان
بتی در شام باقی بود زینب رفت سروقتش غزلی پیشکش نواده ی دلیر ابراهیم: زینب کبرى(س) عیان می کرد راز دل، امان می داد اگر وقتش میان قتلگه، کوتاه بود و مختصر وقتش بجای درد دل، کاری مهمتر داشت بر عهده بیان عشق و شرح غم، بماند بعد در وقتش قرار این بود تا فتح برادر را کند کامل غنیمت بود در آن معرکه، از هر نظر وقتش در آن دربار و آن بازار، با اینکه معطل شد در آن "ساعات" طولانی، نشد هرگز هدر وقتش اسارت رفت فرزند خلیل الله؟ نه... هرگز! بتی در شام باقی بود زینب رفت سروقتش تبر در بر، درآورد او دمار از روز شامی ها قیامت را رقم می زد چو می شد بیشتر وقتش هرآنکس شعر خود را وقف زینب کرد طوبىٰ لـَه و گرنه بی ثمر عمرش و إلّا بی اثر وقتش محسن رضوانی
تو مال منی و من گدایت شده ام دلتنگِ شنیدن صـدایت شده ام تو رفته ای و هنوز من ،شکر چیزی نشده،فقط فدایت شده ام...
التماست کـــــــــرده‌ام این سالهــا تا بفهـــمی درد مــــــن را بی وفا! مهـــــــــربان و گرم هستی با همه با منِ عاشق چـــــرا سردی؟ چرا؟ کـــاش می دادی سلامم را جواب یا که می گفتی برو دیگــــــــر نیا راه امـا بین مـــــــا گویا دوتاست این دو آخر می شوند از هـم جدا بی‌خبر یک روز از دستــــــــان تو می پرم دستت بمــــــــاند در حنا ✍
در دلت یک غم زیباست، دلم میگوید خسته از شاید و اما ست، دلم میگوید دل تو مثل غزل مثل خدا مثل سکوت مثل یک کوچه تنهاست، دلم میگوید دل سودایی من، ساده و سرشار و بزرگ یک نفر مثل تو میخواست، دلم میگوید من عقیده به غزل های تو دارم شاعر غم اشعار تو زیباست، دلم میگوید درنگاه تو پر از بخشش مروارید است چشم تو پاسخ دریاست، دلم میگوید ای خلاصه شده در چشم تو تندیس سکوت پشت چشمان تو غوغاست، دلم میگوید
کاش می شد که صدای تو و اشعارت را شب به شب در سفرِ خواب بغل میکردم..
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم این داغ سینه‌سوز تو می‌کشتمان اگر قلبی به قدر وسعت عالم نداشتیم گاهی اسیر غربت عباس می‌شدیم چون داشتیم روضه و پرچم نداشتیم شرمنده‌ام برای تنت زیر آفتاب در حد چند قطرۀ شبنم نداشتیم گیرم که گریه مرهم زخم دلم شود اما برای زخم تو مرهم نداشتیم
شب بخیـــر اے همه هستی و آسایش من... ماه من ، روشنی و باعث پیدایش من... شب شد و باز دلم میل تمناے تــو شد.. تو بخیرش بڪن اے جلوه آرامش من...!
پس ز جان بر خواهر استقبال ڪرد تا رخش بوسد، الف را دال ڪرد همچو جان خود، در آغوشش ڪشید این سخن آهسته بر گوشش ڪشید ڪاے عنان گیر من آیا زینبی؟ یا ڪه آه دردمندان در شبی؟ پیش پاے شوق، زنجیرے مڪن راه عشق است این عنانگیرے مڪن با تو هستم جان خواهر، همسفر تو به پا این راه را ڪوبے، من به سر خانه سوزان را تو صاحبخانه باش با زنان در همرهے مردانه باش جان خواهر در غمم زارے مڪن با صدا بهرم عزادارے مڪن معجر از سر، پرده از رخ وامڪن آفتاب و ماه را رسوا مڪن هست بر من ناگوار و ناپسند از تو زینب گر صدا گردد بلند هر چه باشد تو علے را دختری ماده شیرا، ڪے ڪم از شیر نری؟ با زبان زینبے شاه آنچه گفت با حسینے گوش، زینب مے شنفت با حسینے لب هر آنچ او گفت راز شد به گوش زینبے بشنید باز گوش عشق، آرے زبان خواهد ز عشق فهم عشق آرے بیان خواهد ز عشق با زبان دیگر این آواز نیست گوش دیگر، محرم اسرار نیست اے سخن گو، لحظه یے خاموش باش اے زبان، از پاے تا سر گوش باش تا ببینم از سر صدق و صواب شاه را زینب چه مے گوید جواب؟ گفت زینب در جواب، آن شاه را ڪاے فروزان ڪرده مهر و ماه را عشق را از یک مشیمه زاده ایم لب به یک پستان غم بنهاده ایم تربیت بوده ست بر یک دوشمان پرورش در جیب یک آغوشمان تا ڪنیم این راه را مستانه طی هر دو از یک جام خوردستیم می هر دو در انجام طاعت ڪاملیم هر یڪے امر دگر را حاملیم تو شهادت جستے اے سبط رسول من اسیرے را به جان ڪردم قبول ࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم بر مشام جان زدم، یک قطره از عطر حسینی سبقت از مُشک و گلاب و نافه و عنبر گرفتم عالم ذر، ذره‌ای از خاک پای حضرتش را از برای افتخار از حضرت داور گرفتم بر در دروازه‌ی ساعات، یک ساعت نشستم تا سراغ حضرتش از زینب مضطر گرفتم زینبی دیدم، چه زینب؟ کاش مداحش بمیرد! من ز آه آتشینش، پای تا سر در گرفتم سر شکسته، دل پر از خون، دیده خون آلود اما حالتی دیدم که بر خود، حالتی دیگر گرفت ناگه از بالای نی فرمود شاه تشنه‌کامان سر به راه دوست دادم، زندگی از سر گرفتم اکبرم کشتند و عون و جعفر و عباس و قاسم تا خودم از تشنگی، آب از دم خنجر گرفتم گفت ساعی زین مصیبت از در دربار جانان حظّ آزادی برای اکبر و اصغر گرفتم (ساعی)
خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم چه‌سان در شیشه‌ی ساعت کنم ریگ بیابان را؟
هوای خواب ندارد، دلی که کرده هوایت...
مرا ببخش... نشد در نبودنت جوان بمانم...
دوست می‌دارَمَت به بانگِ بلند تا کی آهسته و نهان گفتن؟!
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا از رندی و بدنامی خود عار ندارم...
‌انا و حبیبی صوتانِ فی شفةٍ واحده" من و معشوقم دو صداییم در یڪ دهان...!
زَحمَت چه می‌کِشی پِیِ دَرمانِ ما طَبیب؟ ما بِـه نِمی‌شَویـم و تو بَـد نام می‌شَـوی...
فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد در خون خود از جنبش مژگان تو افتد داند که چرا چاک زدم جیب صبوری هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد هر تن که شود با خبر از فیض شهادت خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد خون گریه کند غنچه به دامان گلستان هر گه که به یاد لب خندان تو افتد تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت نازم سر گویی که به چوگان تو افتد مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر دربند سر زلف پریشان تو افتد بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ بگذار فروغی به شبستان تو افتد بر پای شود روز جزا محشر دیگر چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد منزل کن ای مه به دل گرم فروغی می ترسم از این شعله که بر جان تو افتد 🌹🌹🌹
بت پرستم نکن اینگونه به سیمای خودت قبله را کج نکنی بر رخ زیبای خودت سجده گاهم تویی و قبله ی سیار منی جهت قبله نما ، چهره ی دیبای خودت مثل انجیلی و توراتی و وحی آمده ای شده ای مذهب من با دم گیرای خودت ساحری یا که فرستاده ای از سمت خدا می کنی معجزه با دست مسیحای خودت مریمی، روح خدا در نفست مشهود است می کشانی تو مرا سمت کلیسای خودت گر بگویم تو خدا هستی و من بنده ی تو عین کفراست و شدم کافر و شیدای خودت کافرم یا که مسلمان ، به تو ایمان دارم آیه نازل نکن از چشم فریبای خودت چشمم از شیوه چشمان تو حیران مانده تو چه داری وسط دیده ی بینای خودت لب ز لب وا بکنی از نفست می میرم کرده ای واله مرا با لب شیوای خودت عاشقت هستم و گفتم به تو اما گفتی ... خواهشا دل بکن ازخواهش بیجای خودت 🌹🌹🌹عرض ادب صبحتون مهدوی ممنونم به همچنین ملتمس دعا
هست مگر بهتر از او سروری؟ بهتر از این دُر به جهان گوهری؟ مفتخرم نوکر اویم فقط حیدری‌ام حیدری‌ام حیدری یا علی و یا علی و یا علی کل جهان آخر و تو اولی معنی و مفهوم سعادت تویی ای به همه خلق وصی و ولی نور تمام فلک از روی توست جنّ و ملک در به در کوی توست بی شک و تردید خدا در فرج منتظر حرکت ابروی توست سینه پر از سوسه و سوداست سر شور و شرر دارد و غوغاست سر بی خبر از آن که علی مرهم است در پی جام و می و صهباست سر 🌸⃟💕჻࿐✰💌
همراھ بسیار است اما همدمے نیست مثلِ تمامِ غصه ها این هم غمے نیست دلبسته ے اندوھِ دامن گیرِ خود باش از عالمِ غم دلربا تر عالمے نیست ڪارِ بزرگِ خویش را ڪوچڪ مپندار از دوست دشمن ساختن ڪارِ ڪمے نیست! چشمے حقیقت بین ڪنار ڪعبه مےگفت مُحرم زیاد است اما مَحرمے نیست آن قله ے قافے ڪه مےگویند عشق است جایے ڪه تا امروز در آن پرچمی نیست
دلتنگم آن‌چنان که گمان میکنم خدا با خاک رفتگان ،گِل ما را سرشته‌است!
با زنده‌دلان نشین و صادق نفسان حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری آزار به اندرون موری مرسان