eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
تا که از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد حافظ
اندوه من این است، که در دفتر شعرم یک بیت به زیبایی چشم تو ندارم ملک الشعرا بهار
جای مهتاب،به تاریکی شب ها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند فریدون مشیری
مثل اسطوره های تاریخی  از اساطیر ناب لبریزی گاه مانند “لیلی مجنون”٬ گاه “شیرین خسرو پرویزی” گاه با هر ترانه می رقصی٬ دخترانه٬ زنانه می رقصی در خیابان و خانه می رقصی شرم را توی کوچه می ریزی تا نسیمش کمی تکان بدهد رنگ شب را به آسمان بدهد بویی از “جوی مولیان” بدهد عطر آن گیسوان شبدیزی سینه ها رستگاه آهوها ٬ شانه هـا آبشــاری از موها چشم ها٬مژه ها و ابروها٬ همه را با هوس می آمیزی ابرویت را کمان می اندازی گیسویت را کمند می گیری مژه ات را به تیر می کشی ای: “دختری با سپاه چنگیزی” بوسه هایت شراب شیرازی مست لبهات دفتر “حافظ” چشم هایت دو جلد غرق جنون مثل دیوان “شمس تبریزی” همه ی کائنات را بانو کرده مجذوب خویش چشمانت دیگر از من چه جای پروایی؟ دیگر از من چه چشم پرهیزی؟ آور
ز اهل کوچه زخم زبان جمع می کنم اسم تو را دهان به دهان جمع می کنم من از تقابل لبم و گونه های تو شعری برای کل جهان جمع می کنم قلبم گرفته است، تکان می دهم تو را از روی سینه ات ضربان جمع می کنم حالا که دُور، دورِ کلاغ است و برف پیر از پای کاج، سار جوان جمع می کنم می ترسم از اتاق تو وقتی که نیستی بی تو لحاف را نگران جمع می کنم از لحظه ای که قصد سفر کرده ام درست یک سال می شود چمدان جمع می کنم من خاطرات خوب تو را چند وقتی است از لحن ناز و گرم بنان جمع می کنم  
وقتی شـدم میان شلوغی شهــر گم دل رفت سمت گنبد و دیگر نخورد جُم من جلـد مشهــدم ولی آقا حواله داد گاهی برای عرض ارادت مــرا به قم
آبادی شعر 🇵🇸
وقتی شـدم میان شلوغی شهــر گم دل رفت سمت گنبد و دیگر نخورد جُم من جلـد مشهــدم ولی آقا حواله
و او زینبـی در مـدار رضا شد بــه او هرکـه رو کرد حاجت روا شد چه زیباست دردی که در شهر مشهد رضا نسخـه پیچید و در قـــم دوا شد
ببین! تشییع گل در اصفهان پایان ندارد عبور رودی از تابوت؟! این امکان ندارد ببخشی سیصد و هفتاد گل را در خزانی سخاوت تا به این اندازه را باران ندارد گرفته زیر هر تابوت را یک شهر، مجنون که لیلی تا به این حد عاشق حیران ندارد از آن روزی که معنا شد بهاران در خیابان گمانم اصفهان فصلی به جز آبان ندارد سرازیرست اشک از جان کاشی‌های مسجد که جز بارانِ اشک این مأذنه، جانان ندارد به جای گوی با سر عشق‌بازی‌های چوگان... که شوری مثل این در خاطرش میدان ندارد به هم هِی شانه‌ها تابوت می‌بخشند امروز ترازوی سخاوت ظاهراً میزان ندارد
ما غرق عنایتیم و دریاست حسین اصلا سبب حیات دل‌هاست حسین در اوج شکوه و آخر زیبایی‌است آرایه‌ترین کلام دنیاست حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔پست ویژه🤗 شنیدین میگن اصفهانیا خسیسن... 😢 اینو ببینید 👆👆👆 🎞 به مناسبت ۲۵ آبان، روز حماسه و ایثار مردم اصفهان
https://abzarek.ir/service-p/msg/1377745 لینک ناشناس برای ارتباط با مدیر کانال مدیر کانال @Seyed_moris2020
در روضـه‌ی تو آب حیات است حسین هر قطره‌‌ی آن باب نجات است حسین باید که شـب جـمـعـه فقط خون بارید لب‌تشنه قـتیـل الـعـبـرات است حسین
وقــتی که هستی می شوم از غصه ها راحت با سرخوشی سر می شود هرلحظه هر ساعت گـــــــــاهی برای تـو و یا گــــــــاهی برای من من شعــــــر می بافم تو هم ای مهربان ژاکت
🌼
جای مهتاب،به تاریکی شب ها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند فریدون مشیری
چه خبر یار؟ شنیدم که گرفتار شدی دل سپردی و برای دگری یار شدی... بعدِ دل کندنت از من دلت آرام گرفت؟ خوب شد زندگی ات؟ یا که بدهکار شدی..؟ بی‌تو اینجا خبری نیست به‌جز غصه و درد حال خوش بودی و رفتی و دل آزار شدی..‌. بودنت، پنجره‌ای باز به رویاها بود ناگهان پنجره را بستی و دیوار شدی... عشق را با طمعِ منطق خود تاخت زدی تا نهایت به دلت سخت بدهکار شدی... تو خودت خواستی از قصه‌ی من پر بکشی پس نگو کار خدا بوده و ناچار شدی... حسرت یارِ تو بودن به‌دلم ماند که‌ماند آخرین خواسته‌ام،قسمت اغیار شدی... من‌که در حد پرستش به‌تو دل‌بسته شدم من چه‌کردم که تو اینگونه جفاکار شدی..؟ پشت کردی به‌من ای‌ناز غزالِ غزلم شیر را پس زدی و طعمه‌ی کفتار شدی... مرگِ دل،نقطه ی آغاز فروپاشی‌هاست حیف و صد حیف که‌تو دیر خبردار شدی...
باید رسید تا به حسین از طریق اشک باید رسید تا به خداوند با حسین...!
پاییز باشد جمعه باشد تو نباشی این حال بد در شعر هم گنجاندنی نیست...
اربابی و من بنده ی ناچیز حسین جانم شده از عشق تو لبریز حسین این بنده ی ناچیز ولی عاشق را در حشر برای خود برانگیز، حسین
بسم الله الرحمن الرحیم محال هیچ‌کس از این‌حرم با دست‌خالی برنگشت دست‌خالی هیچ‌کس از این‌حوالی برنگشت این حرم آرامش محض است و از آغوش او هرکسی برگشت، با آشفته‌حالی برنگشت... غیرممکن‌های دنیا یک‌به‌یک ممکن شدند از جوار او -به لطف او- محالی برنگشت این حرم خاصیتش علامه‌پروربودن است طالب علم از حریمش بی‌تعالی برنگشت این چه رازی شد که جز با نیت او مرعشی از کنار مرقد مولی‌الموالی برنگشت خواهر سلطان جواب خواهشم را می‌دهد؟ خواهشی از این حرم دیگر سوالی برنگشت. مطمئن بوده جواب حاجتش را می‌دهد مادرم با وعده‌های احتمالی برنگشت گرچه ما همسایه‌ی خوبی برایش نیستیم روی او یک‌لحظه هم از ما اهالی برنگشت
آن‌ها که خوانده‌ام همه از یادِ من برفت اِلاّ حدیثِ دوست که تکرار می‌کنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است... ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
یقین که مست کند یک جهان ز بوی تن تو اگر که باز شود دکمه های پیرهن تو نه مستی است که پیراهنت ز تن بتراود خدا شراب خودش را نشانده در بدن تو پر از شکوفه و گل می شود تمام غزل هام اگر که وام بگیرم به بوسه از دهن تو گرفته کشتی شوق تنم به وسوسه پهلو کنار ساحل زیبای بندر بدن تو من از میان همه خویش را برای تو خواندم گزیدم از همه ” من ” را فقط برای “منِ” تو تو کی برای دل من یگانه می شوی ای عشق؟ چقدر مانده به آن لحظه های ” من ” شدن  ” تو” ؟ خوشا من و تو و شعر و شب و شراب و صدای نفس نفس زدن من، نفس  نفس زدن تو
شب شد ، دوباره گریه ی یک ریز تا به صبح رویای از خیال تو لبریز تا به صبح شیرین ! فغان تیشه ی فرهاد شد تمام راحت برو به بستر پرویز تا به صبح شب ها که پیر بلخ زمین گیر قونیه است باشد دلش هوایی تبریز تا به صبح با یاد چشم های تو عمرم به سر شود از صبح زود تا شب و شب نیز تا به صبح پایان شاعری  بروم عاشقی کنم شب شد ، دوباره گریه ی یک ریز تا به صبح