eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست رفتی و از فراق تو از پا درآمدم باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست 🌹🌹🌹
راست میگفتی کلاس ما نمی آید به هم کنت پاور هستی و سیگار اشنو ویژه ام
شاعرم ، در تنگنای شعر ذیل افتاده ام کوه صبرم، پیش چشمانش دخیل افتاده ام افتخار مصر و کنعانم ولی از دست عشق مثل قایق در پس ِ طوفان نیل افتاده ام پیرهن از پشت پاره، من ضعیف او مقتدر داخل زندانم اما بی دلیل افتاده ام درد را از هر طرف خواندم همیشه درد بود لابه لای اهل غم، من هم شکیل افتاده ام راضی ام تا بوسه های مرگ آرامم کند لحظه ی اعدام هم از جرثقیل افتاده ام عشق ، انسان ، همدلی ، مهر و محبت ای دریغ یاد صدها " گمشده " از این قبیل افتاده ام " دست ما کوتاه و خرما بر نخیل و اتفاق... از بلندای نگاهت ، از نخیل افتاده ام مدعی ! بس کن نگو گرد است دنیا، من خودم داخل هر چار ضلع ِ مستطیل افتاده ام🍁🍁🍁🍁🍁🍁
غیر تو با هیچ کس اینگونه راحت نیستم گرچه اهل حرفهای با صراحت نیستم دوست دارم با تو باشم ماهها و سالها حیف اما صاحب قدری جسارت نیستم با تو بودن خوب بود اما تو میدانی که من آدمی که خو کند تنها به عادت نیستم هر کجا باشم تویی در خاطرم هر چند من جز خیالی دور و تنها درخیالت نیستم دست و پا گم می کنم پیش تو کم می آورم گرچه جز تو با کسی اینگونه راحت نیستم گاه می ترسم از این باری که روی دوش ماست من که مرد بار سنگین امانت نیستم...
ای عشق! دل دوباره غبار هوس گرفت از من گلایه کرد و تو را دادرس گرفت دل بازهم بهانه ی رفتن گرفت و باز تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم اما دلم برای همان هیچ کس گرفت افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست افسرده آن دلی ست که از همنفس گرفت لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند هرکس هرآنچه داد به آیینه پس گرفت
دلتنگ غنچه ایم، بگو راه باغ کو؟ خاموش مانده ایم، خدا را چراغ کو؟ کو کوچه ای ز خواب خدا سبزتر، بگو آن خانه کو، نشانی آن کوچه باغ کو؟ چشم و چراغ خانه ی ما داغ عشق بود چشمی که از چراغ بگیرد سراغ کو؟ دل های خویش را به گواهی گرفته ایم اما در این زمانه خریدار داغ کو؟ شب در رسید و قصه ی ما هم به سر رسید کو خانه ای برای رسیدن، کلاغ کو؟
داشت در یک عصر پاییزی زمان می‌ایستاد داشت باران در مسیر ناودان می‌ایستاد با لبی که کاربرد اصلی‌اش بوسیدن است چای می‌نوشيد و قلب استکان می‌ایستاد در وفاداری اگر با خلق می‌سنجیدمش روی سکوی نخست این جهان می‌ایستاد یک شقایق بود بین خارها و سبزه‌ها گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می‌ایستاد در حیاط خانه گل‌ها محو عطرش می‌شدند ابر، بالای سرش در آسمان می‌ایستاد موقعِ رفتن که می‌شد من سلاحم گریه بود هر زمان که دست می‌بردم بر آن، می‌ایستاد! موقع رفتن که می‌شد طاقت دوری نبود جسم‌مان می‌رفت اما روح‌مان می‌ایستاد ••• از حسابِ عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما ساعت آن کافه یک شب در میان می‌ایستاد قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل باز با این حال می‌گفتم بمان، می‌ایستاد «ساربان آهسته ران کارام جانم می‌رود» نه چرا آهسته؟! باید ساربان می‌ایستاد باید از ما باز خوشبختی سفارش می‌گرفت باید اصلا در همان  زمان می‌ایستاد
تو می کشانی هر پلنگی را به دنبالت ماهی و جذاب است در هرحال احوالت در برکه ها تا با تو می رقصند ماهی ها پولک به پولک می درخشد برق خلخالت حتی منجم ها برایت خواب می بینند چون طالع عشق است و افتاده است در فالت درگیر شو با حاشیه،درگیر شو با متن شوری ندارد شعر من بی جار و جنجالت پلکی بزن! دستی بچرخان! پا بکوب! ای زن باید غزل گفت این چنین بر وزن افعالت ای چشم تو بیت المقدس! سرزمین شعر! این روزها افتاده ام در فکر اشغالت پرواز کن! پرواز کن! پرواز کن! هرچند زخمی شده بال من و زخمی شده بالت
رو مپوش از من ڪه ناڪامِ نگاهت می‌شوم خنده‌اے ڪن، نشئه‌ے جامِ نگاهت می‌شوم چشم‌هایت مهربانے دارد و فهمیده‌ام من فقط با چشمڪے، رامِ نگاهت می‌شوم نازنینم! عاقبت با دانه‌ے خالِ لبت تا ابد دلبسته‌ے دامِ نگاهت می‌شوم من همانم؛ مستِ عاشق پیشه‌ے آن روزها باز هم با سادگے خامِ نگاهت ‌می‌شوم مے رسد روزے ڪه با یک غمزه دربندم ڪنی غرق در آشوبِ فرجامِ نگاهت می‌شوم مذهب عاڪف تمامش نیمے از لبخند توست آخرش تسلیمِ اسلامِ نگاهت می‌شوم
غزل صبح ڪہ از چشم تو مضمون نوشید شاعر و دفتر و خودڪار و جهان مست شدند...
زندگی صبح و شب خوردن و خوابیدن نیست زندگی صبح بخیری است که تو میگویی
یا ز چشمت جفا بیاموزم یا لبت را وفا بیاموزم پرده بردار تا خلایق را معنی "والضُّحی" بیاموزم
سیب می‌خواهم دو ڪَاز از ڪَونہ‌ے سرخ و لبت شعلہ هایی هم بہ جان خرمنم در هر شبت ... پرسہ‌اے آشفتہ در پس‌ڪوچہ‌ے موهاے صبح بوسہ‌اے پی درپی و دیوانہ‌وار از غبغبت ...✎
یکی باید باشد که صبح بخیرش بزند کنار ، پرده تقلاهای شب قبلت را .. سلااااام✌️ صبحتون زیبا❤️
صبح ات بخیر شاعر لبخن های شهر آیینه های شعر تو در جای جای شهر با دست های آبی تان سبز می‌شود گل واژه های زرد غزل در صدای شهر رنگین کمان هر غزلت وصل می‌کند دل را به پشت پنجره انتهای شهر شب ها کسی که از دل تان رد نمی شود حک می‌شود به دفترتان، ردپای شهر گاهی برای شعر شما آه می کشد مردی غریب و گمشده در ماجرای شهر یک کوله بار بسته و یک انتظار سرد در ازدحام مردم بی اعتنای شهر بغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی دستی بدون بدرقه آشنای شهر دیوارهای ساکت شهر و… صدای سوت صبح ات بخیر شاعر لبخندهای شهر
سرم به کار خودم بود و شعر...خیر سرت به روی شیشه ی احساس من تو ها کردی...
عاشقی با تو قشنگ است بیا دل بدهیم فکر کن ! قافیه تنگ است بیا دل بدهیم....... لشکر چشم تو از هر طرفی آمده است عشق آماده ی جنگ است بیا دل بدهیم...... شهر احساس مرا بغض فرو ریخته است سخن از توپ و تفنگ است بیا دل بدهیم....... دستهایم که بگیری نفسم می گیرد بوسه یک جام شرنگ است بیا دل بدهیم ....... دل به فتوای نگاهت ندهم پس چه کنم مفتی عشق زرنگ است بیا دل بدهیم...... شیخ فهمیده که نامحرم عشقیم ولی شیخ هم رنگ به رنگ است بیا دل بدهیم...
غلط کرده کسی جز من اگر آید سرکویت که پشته سازم از کشته به تعداد سر مویت حسودی میکنم بر آینه بر عینکت بانو به حتی شال و پیراهن به انگشتر النگویت نشسته برلب خمگونه ات که شعر میسازد دل از نازک خیالی های خال مست هندویت زبانش لال باد این باد بی بنیاد افشاگر که شهری مست میرقصند از اسرار گیسویت تمام شهر میمیرد و گورستان به پاخیزد قیامت میشود روبندرا برداری از رویت نباید چشمهایت را ببیند کس که خود دیدم جوان را پیر و پیران را جوان کرده ست جادویت اگر آواز سرداده غزل من را مکن تهدید گلویم کرده استقبال از تیزیّ ابرویت
هرکسی درد آشنای ما نمیگردد رفیق قدر زر زرگر شناسد قدر شاعر شاعره
لعنتی درناسزاهای تو حتی قند هست لذتی در کوفت می بینم که در جانم نبود
گوشم که جز خوبی نمی بیند ز لبهاش او کوفت میگفت و من ای جان میشنیدم
نمیرسد غمی از بی تفاوتی بدتر همین که زخمی از دوست افتخار من است
گوشم که جز خوبی نمی بیند ز لبهاش او کوفت میگفت و من ای جان میشنیدم
سلام ممنون شاگرد کلاس چشم تو بودم که استاد غزل شدم دراین دانشگاه شاگردم خطاب استاد جفاست به بزرگان ادبیات
من را که فقط بودم دنبـــــــــال مسلمــانی مجذوب خودش کـــرده یک عشق خیابانی بر عکس همـــــــــانی که رویای دلـــم بوده نه چــــادری است این، نه اهل یقه پوشانی گفتم که بپوشاند مــــــــو را و گلو را گفت: صافست دلم این را کـــافی تو نمی دانی؟! من عاشق عطـــــری ناب با بوی گل سرخم او ادکلنش لالیک، گوچی، بلک افغــــــــانی من چای خورم امــــــــا ایرانی و کم رنگش اسپرسو خورست او و سیگـاری و قلیـــانی این قصه درازست او آنجور و من اینجورم در بیت نمی گنجــــــــد مجموعه‌ی دیوانی هم عاشق هم هستیم هم فاصله بسیارست نه راه رسیـدن هست نه راه پشیمـــــــــانی ✍ ✒️