eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر یلدا شاعرش یلدا شبِ یلدا چه خوب با مراعاتِ نظیری اینچنین حالم خوش است
خشکیده ایم ،بی تو شکوفا نمی شویم پاییز مانده، ختم به یلدا نمی شویم مثلِ کلافِ گم شده در بازیِ جهان پیچیده ایم در خود و پیدا نمی شویم آنقدر صخره ریخته بینِ مسیرمان سردرگمیم،وصل به دریا نمی شویم سرگرمِ ایستگاه شدیم و مسافران غافل از اینکه دیر شود،جا نمی شویم یک عمر ندبه خوانده برای ظهورِ خود یک لحظه یارِ یوسفِ زهرا نمی شویم عجّل علی ظهورک تنهاترین امام روحی لک الفدا به لب اما،نمی شویم
الهى! استغفار، خواستن غفران توست با خاطره ی گناه چه کنیم؟! عاصیَّم و روسیاه ، باید چه کنم؟! با اینهمه اشتباه ، باید چه کنم؟! گیرم که به توبه نیز نائل گشتم با خاطره ی گناه باید چه کنم؟!
لذتم در شب یلدا فقط این جمله است : یک دقیقه بیشتر..... .... نامت را میبرم ♥️
❤️ بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کن سرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن درختی بی‌ثمر هستم، برایت دردسر هستم خزانم... شاخه‌ای زردم، کمی آقا نگاهم کن سلام دلیل زندگیم مهدی جان تعجیل در فرج صلوات💝
دردی که دزدیده همه آرامشم را گم کرده در پستوی قلبم خواهشم را از عقده هایم غده ای بدخیم دارم خشکانده ازبس بغضهایم بارشم را قسمت نشد در هفت ملیارد آدمیزاد برعهده گیرد یک نفر ویرایشم را دیگر شتاب میل مرگم رفته بالا کاهش نداده هیچکس افزایشم را می آورم ای گور باخود آرزو را باید بگیرد از سکوت آرامشم را
خسته ام از دود از چای بدون فایده خسته از دیروز و فردای بدون فایده سوی تو وقتی نمی آرند این دیوانه را مرگ بر این جاده و پای بدون فایده عکسهایت گرچه هست اما نگاهی گرم نه ننگ بر چشمان بینای بدون فایده مستی من از شراب بوسه هایت خالی است سنگ بر ساغر، و مینای بدون فایده کاش بر می امد از دستان من کاری تورا بشکند این استخوان های بدون فایده
کاش فال شب یلدای همه این باشد . . . یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور
رفتم که از پا کِشَم زِ چشمم دور شد یک لحظه من شدم راهم دور شد . . .😔
🌹شصت ثانیه دیرآمدن صبح زمستان باعث شده "یلدا" همه بیدار بمانیم چهارده قرن نیامدپسر فاطمه؛ اما شدثانیه ای تشنه دیداربمانیم؟😕😞🚶‍♂ 🌴💎🏴💎🌴
صبح در خوابِ عدم بود که بیدار شدیم شبْ سیه مستِ فنا بود که هشیار شدیم پای ما نقطه صفت در گروِ دامن بود به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم 🌴💎🏴💎🌴
حتی خود پیغمبر با اذن ورود آمد چون فاطمه کوثر شد در خانه شهود آمد هر لحظه سلامش بر این آل کسا میشد تا عصمت این خاندان دیدند حسود آمد از نسل نبی تنها یک فاطمه ای مانده چون پارهٔ تن بودش از نور وجود آمد هم ام ابیها و هم مادر سادات است از برکت او دنیا با بود و نبود آمد از فتنهٔ قرآن ها تا جنگ جمل گفتیم هرجا که امام آمد یک گله یهود آمد در جمع،دفاعِ از هر حق ولی میکرد با حرکت آن مادر صد گفت و شنود آمد گفتا فدکم را ده ای مدعی اسلام با فلسفهٔ باطل بازنده فرود آمد در روز غدیر بیعت از روی ریا میکرد در وقت عمل اما با نقض وجود آمد در کوچه حسن بود و آن مادر افلاکی از کوچه ولی مادر با روی کبود آمد آتش زده بر ایوان تا میخ هویدا شد از سینه و از محسن عطر گل و عود آمد نامرد چهل تن شد از قصد لگد کردند در بین در و دیوار یک تار به پود آمد غسل و کفن و دفن هم پنهان شده تا گویند زینب حسنین حیران پس مرگ چه زود آمد
اولین صبح زمستان و سلام از تهِ دل به همانی که از اوییم همه روی خجل السلام ای همه ی عشق، الا یا مهدی ای دوای دل عصیان زده در هر مشکل بداهه
صبح است و دلم به سمت تو باز شده یکبار دگر عنایت آغاز شده گل داده دوباره عشق سرما زده ام با نور امام هشتم اعجاز شده...
من دیگر من: از حال من مپرس، که دیــوانه‌ تر شدم از حال و روز تو چه خبر، عاقلی هنوز؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"مرا دوباره به آن روزهای خوب ببر سپس رها کن و برگرد من نمی آیم..." مرا ببر به کودکی ام به روزهای قشنگ من این بزرگ شدن را دگر نمی خواهم چه روزهای خوشی بود غرق سر مستی چه شد که به‌ اینجا رسید من نمی دانم! مرا فقط ببر از خودم به کودکی ام... بهای آن بدهم هرچه هست ، این جانم! "عاصی" 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 روزگار کودکی برنگردد دریغا😔😔😔
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم خود خوری کردم نگفتم بارها
انگار لبم را به لبش دوخته بود در کالبدم آتشی افروخته بود سرمای دی و خلوت باغ و... نه عزیز...! فنجان تو بدجور پدر سوخته بود... @gida13
ما را نتوان پخت که ما سوخته ايم آتش نتوان زد که برافروخته ايم
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد
شرح این آتشِ جان سوز نگفتن تا کی سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی
حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدم این روزها به تلخ‌زبانی زبانزدم ‌ تو با یقین به رفتن خود فکر می‌کنی من نیز بین ماندن و ماندن مرددم! ‌ حق داشتی گذر کنی از من، که سال‌هاست یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم‌ ‌ از پا نشستم و نفسم یاری‌ام نکرد از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم ‌ گفتم که عاشقت شده‌ام، دورتر شدی ای کاش لال بودم و حرفی نمی‌زدم... ‌
عشق سحری کرد و ناغافل نمی‌دانم چه شد عقل سرگردان دل شد، دل نمی‌دانم چه شد زورقی ناچارم از تسلیم در دریای عمر طعنهٔ طوفان شدم ساحل نمی‌دانم چه شد کاروان گم‌کردهٔ دشتی شبیخون خورده‌ام دل به گمراهی زدم، منزل نمی‌دانم چه شد سال‌ها در باغِ ایمان خرمنی اندوختم با نگاهی سوختم حاصل نمی‌دانم چه شد عقل ابری شد که عشق روشنم را تیره ساخت ماه بودم، مه شدم -کامل- نمی‌دانم چه شد
یار دل بُرد و پیِ بردنِ جان وعده نمود شـادمان‌ایم که یک بـار دگـر می‌آید...!