eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
67 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر... اینجا شکوه لذت ما بود مادر بزرگم خالق این دلخوشی ها بود با اینه دستش تنگ و فقر از خانه میبارید اما بساط چایی اش با عشق برپا بود وقتی زمستان میرسید از راه با سرما مادربزرگم علت گرمیِ سرما بود وقتی که مشغولِ بساطِ چای اش میشد غرق سکوت مبهمی... کارم تماشا بود گلهای قرمز روی قوری گوشه ی قندان زیباترین تصویر مصنوعیِ دنیا بود دستان لرزانش صداس استکان میداد اما خدارا شکر می دیدم سر پا بود علاءِ دین با شعله های زرد و دود آلود زنگاری و کهنه ولی انگار زیبا بود هر رهگذر رد میشد از آن خانه ی کهنه تنها کلام پیر خانه یک بفرما بود از وسعت قلبش نمی دانم بگویم چه مادربزرگ من دلش صاف همچو دریا بود مادربزگم را گرفت از من شبی تقدیر رفت آنچان گویی که اصلا مال آنجا بود
وقتی دلی برای دلی تنگ می شود انگار پای عقربه ها لنگ می شود تکراری اند پنجره ها و ستاره ها خورشید بی درخشش و گل، سنگ می شود پیغام آشنا که ندارند بلبلان هر ساز و هر ترانه بدآهنگ می شود انگار بُعد فاصله ها بی نهایت است انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود باران بدون عاطفه خشکی می آورد رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود هر کس به جز عزیز دلت، یک غریبه است وقتی دلت برای دلی تنگ می شود مستشارنظامی
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه واست زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون...!😔
ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز چون آتش نهفته به خاکستری هنوز هرچند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز سودای دلنشینِ نخستین و آخرین! عمرم گذشت و توام در سری هنوز ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال‌ها از هر چراغ تازه، فروزان‌تری هنوز بالین و بسترم، همه از گل بیاکنی شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز ای نازنین درختِ نخستین گناهِ من! از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را در سایه‌سار زلف، تو می‌پروری هنوز وان سفرهٔ شبانهٔ نـان و شـراب را بر میزهای خواب، تو می‌گستری هنوز با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
کافه‌‌ها مملو شده از عاشقانی دربه‌ در خیره بر قلیان دودآلود... با چشمان تر این جدایی‌ها برایم آنچنان مرسوم شد که ندارد شیره‌ی تریاک هم بر ما اثر
دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گردد ندانستم تو ای ظالم دلی آهن رُبا داری...
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ ‌لا تنسی تلك الردود القاسية، تذكرها دائما حتی لا تحن. «‏ آن پاسخ‌هایِ بی‌رحمانه را فراموش نکن ، همیشه به یادشان بیاور تا دلتنگ نشوی..» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ━━━━💠🌸💠━━━━ ترجمه:
شب هم رسید و موعد دلتنگیِ آدم مثل تمام لحظه ها...یاد تو افتادم اما سکوتم آخرین تفسیر احساس است خاموشم اما از درون مملو ز فریادم گاهی دلم ابری و دیده سخت بارانیست در گریه های مخفیانه سخت استادم رفتی و من ماندم پر از احساس تنهایی ویران تر از موصِل شدم...آشوب بغدادم باید چه میکردم به جز یک بغض پنهانی وقتی تو را با میل خود از دست میدادم ای علت این گریه های هر شب و روزم هرگز نرفتی و نخواهی رفت از یادم
من اهل قم نه... اهل شهر اصفهانم اما نه زاده... ساکن نصف جهانم من از نژاد پاک و ناب آریایی زاگرس نشینم، از تبار بختیاری دور از تو ام... اما دلم هر دم به یادت من ساختم با فاصله... تا کردم عادت در غربتی سر میکنم با روزگارم در حسرت زائر شدن هم بی قرارم مملو ام از عصیان و اعمال قبیحم محتاجِ یک شب گریه نزدیک ضریحم در کوچه ی عصیانگری گم شد نشانی آیا سلامم را به بانو میرسانی؟
Mosafer: دنیامرا باتو نمیخواهد از بی وفائیهاش دلگیرم چون عابری سردر گمو تنها درکوچه های تنگ تقدیرم روزی که گفتی دوستت دارم گلهای شعر دامنم وا شد بارقص چین غنچه ها در باد گل واژه ی اسمت چه زیبا شد موج صدایت مانده درگوشم یک عمر با زیباترین تکرار دیوانه ی امواج مرموزم ای کاش برگردد زمان یکبار سر میکشم تنهاییم را باز لعنت به بودنهای بعد از تو دیگر نمی فهمم جهانم را باشاید و امّای بعد از تو دیگر چه فرقی میکند دنیا وقتی نباشی شعر میمیرد بی تو تمام واژه ها گیجند حتی رگ خودکار میگیرد
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر... اینجا شکوه لذت ما بود مادر بزرگم خالق این دلخوشی ها بود با اینه دستش تنگ و فقر از خانه میبارید اما بساط چایی اش با عشق برپا بود وقتی زمستان میرسید از راه با سرما مادربزرگم علت گرمیِ سرما بود وقتی که مشغولِ بساطِ چای اش میشد غرق سکوت مبهمی... کارم تماشا بود گلهای قرمز روی قوری گوشه ی قندان زیباترین تصویر مصنوعیِ دنیا بود دستان لرزانش صداس استکان میداد اما خدارا شکر می دیدم سر پا بود علاءِ دین با شعله های زرد و دود آلود زنگاری و کهنه ولی انگار زیبا بود هر رهگذر رد میشد از آن خانه ی کهنه تنها کلام پیر خانه یک بفرما بود از وسعت قلبش نمی دانم بگویم چه مادربزرگ من دلش صاف همچو دریا بود مادربزگم را گرفت از من شبی تقدیر رفت آنچان گویی که اصلا مال آنجا بود
سعادتی است نشستن کنارِ این خوبان سه گُل‌پسر، سه‌برادر، اگرچه بی‌سامان خدا...! ببین که نداریم هیچ‌‌یک، همسر چهار دختر خوشگل🙄 برای ما برسان 😁😂 😢