eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
در خواب دیدم دیگری بوسیـده رویت را ایـن خواب ‌هـا را ... غالباً "کابوس" مینامند !
بندی به پای دارم و باری گران به دوش در حیرتم که شُهره به "بی بند و باری" ام
همیشه فرصت عاشق شدن مهیا نیست مرا به حرف بیاور که مرگ پشت در است...
کَسبِ تَکلیف زِ چشمانِ تو کَردَم که بمیرَم یا نه ؟! مُژگانَت که تَکان خُورد ، به کُل جان دادَم..
نذر کردم گر ببینم روی زیبای تو را یکصد و ده بیت تنها خرج چشمانت کنم
مرا انداخت پشت گوش، پشت پيچِ موهايش مگر عاشق كُشان دارند از اين تبعيد بالاتر..؟؟! ✍🏼
حس میکنم که طعم لبت ترش مزه است ثابت بکن که نیست، بیا امتحان بده!!..
من فقط تشنه ی خندیدن لب های توام جان من جان خودت جان خدا قهر نکن
تنهایی‌ام بدون تنت درد می‌ڪشد بر لحظہ هاے خلوت سردم بغل بریز .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؟ تو ثابت کـرده ای مزدور هستی از انصاف و شرافت دور هستی بزنگاه ستم بر بی گنـــــــــاهان سلبریتی کدامین گــور هستی؟
خبر داری که شهری روی لبخند توشاعر شد؟ چرا این‌گونه، کافرگونه، بی‌رحمانه، می‌خندی؟!🌱
دلم خوش است می آيی تو هم به ديدارم مگر سفارش اسلام ، رفت و آمد نيست؟
باید نوشت از جریانی که دفن شد از شوق کودکان، هیجانی که دفن شد دنیا نشست نسل‌کشی را نگاه کرد زیتون، نماد صلح جهانی که دفن شد گرگان هار زوزه‌کشان نقشه ریختند آرامِ گله بود، شبانی که دفن شد گلدسته شعله‌پوش به ماتم نشسته است در سوگ جانگداز اذانی که دفن شد آخر گناه کودک غرق به خون چه بود؟ تنها سه ماه داشت زمانی که دفن شد مادر به خاک چنگ زد و سینه چاک کرد تازه عروس بود جوانی که دفن شد بابا که رفت نان بخرد آه برنگشت آن که گلوله خورد، همانی که دفن شد کودک از آن به بعد گرسنه به خواب رفت بعد از همان دو تکّۀ نانی که دفن شد.. باران گرفت و قدس دوباره بهار شد بعد از عبور فصل خزانی که دفن شد باید سرود از غم سرخش، که ما شدیم مدیون خون طبع روانی که دفن شد
کودک کُشی می زند بر سنگ،موجش را سرِ طوفانی ام چاره ای دیگر ندارد حالِ سرگردانی ام مثل غزه،در هجومِ بمبها پرپر شدند کودکانِ بی کسِ مظلومِ هم اُستانی ام بمبهایی که گروهی بی لیاقت می زنند هر نفس در جای جایِ پیکرِ ایرانی ام چون ببندم چشم؟ دراین ظلم وقتی هر نفس می شود فریادِ طفلی باعث حیرانی ام گاه دردِ رانت و گاهی انتصاباتِ غلط می شود عامل به تکرارِ مصیبت خوانی ام چون شوم خاموش؟ مثلِ بعضی از این ماجرا شرمیگن از خویش و مسئولیتِ انسانی ام اُف به دنیایِ سیاست بازهایِ بی خرد می شود هر آن از آنان غصه ی ارزانی ا‌م چون شود آبادی از این عده سهمِ ما که هست شدتِ بی عرضگی ها باعثِ ویرانی ام آفرین بر عزمِ تان در امر فرزند آوری!!! شاکی از ظلمِ شما در محضر ربانی ام شاکی ام از جمله یِ نالایقان پُست دوست شاکی از ظلمِ شما کودک کُشانِ جانی ام احمد رفیعی وردنجانی
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست
ای بغض فرو خورده مرا مرد نگه دار تا دست ِخداحافظی‌ اش را بفشارم ...!
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من  الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من خیال خود به شبگردی به زلفش دیدم و گفتم  رقیب من چه می خواهی تو از جان‌حبیب‌من نهیبی می زدم با دل که زلفت را نلرزاند  ندانستم که زلفت هم بلرزد با نهیب من خوشم من با تب عشقت طبیب آمد جوابش کن حبیبم چشم بیمار تو بس باشد طبیب من غروبی زاید از زلفت که دل باشد غریب آنجا  حبیبم با غروبت گو نیازارد غریب من عجب دارم که زلفت را پریشان می کنم از دور  به آه خود که آه از این دل و آه عجیب من نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت چه خواهد بود ؟ حساب روشنی دارد دل حسرت نصیب من من از صبر وشکیبم شهریارا شهره آفاق همه آفاق هم حیران از این صبر وشکیب من
بی مِهـری تـو کـار مـرا ساخته است یک‌ عمر مرا به‌زحمت انداخته است رفتی و نشـد حـال دلـم هیچ ردیف بعد از تـو دلم قـافیه را باخته است
با منی اما نفهمیدی که تنهاتر شدم گریه کردم،فکر کردی زیر باران تر شدم سهم تنهایی من یک پاکت سیگار بود سوختم آهسته تا همرنگ خاکستر شدم شب به شب بی خوابی و سردردهای بی کسی قرص خوردم پشت هم محتاج خواب آور شدم گفته بودی دوستت دارم ولی برعکس بود حرف چشم و خط لب های تو را از بر شدم جوجه ی یک روزه ای بودم که در دستان تو با نوازش های دل سوزانه ات پرپر شدم از غرور رو به تاراجم نمانده هیچ چیز کشوری مستعمره بی شاه و بی لشکر شدم باز باران آمد و دلتنگی ام را گریه شست باز باران آمد و من زیر باران تر شدم
ازپادرآمدیم و نیامد بدست ،یار پشت امیدبرسراین آرزو شکست...
فصل جدایی بود اما در تباهی ماند بیچاره برگی که همیشه در دو راهی ماند تسلیم شد هر کس که توی جنگ با تقدیر سرباز مجروحی برایش از سپاهی ماند از نوع صحبت کردنم یک شهر می داند از آن خداحافظ درون سینه آهی ماند دیوانه کردی باد را با عطر موهایت بعد از تو طوفان بدی در این نواحی ماند باید فقط مردن مرا از تو جدا میکرد افسوس از ما انتهایی اشتباهی ماند هر آنچه با من کرده ای از خاطرم رفته اما خودت در یاد من یک عمر خواهی ماند ....
گفته بودی عاشقم هستی، پریشانی چرا؟! وقت دیدارت مرا از خویش میرانی، چرا؟ می نویسی از غم دوری چه دلتنگی، ولی لحظه دیدارمان تلخ و گریزانی چرا؟ در دلم غوغای پروازی به پا کردی،ببین آمدم با دست پر، اینگونه حیرانی چرا؟ گاه پیشم می کشی، گاهی مرا پس میزنی برگ ریزانی، خزانی، سست پیمانی چرا؟ پایکوبی کرده ام با هر نوای ساز تو بی مروت رحم کن، ناکوک میخوانی چرا؟ شمع بودم مثل پروانه نشستی در برم سرد گشتم تا نسوزی، باز مهمانی چرا؟ می روم از دیده ات، از دل تو بیرون کن مرا کاش میگفتی بمان،دیدار پنهانی چرا؟
ای نگاهت خنده مهتاب ها بر پرند رنگ رنگ خواب ها ای صفای جاودان هرچه هست: باغ ها، گل ها، سحر ها، آب ها ای نگاهت جاودان افروخته شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها ای طلوع بی زوال آرزو در صفای روشنی محراب ها ناز نوشینی تو و دیدار توست خنده مهتاب در مرداب ها در خرام نازنینت جلوه کرد رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم ای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
هــر روز میمیرد ولی ای کاش میمرد آری، برایش مرگ تدریجی نوشتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح ات بخیر شاعر لبخن های شهر آیینه های شعر تو در جای جای شهر با دست های آبی تان سبز می‌شود گل واژه های زرد غزل در صدای شهر رنگین کمان هر غزلت وصل می‌کند دل را به پشت پنجره انتهای شهر شب ها کسی که از دل تان رد نمی شود حک می‌شود به دفترتان، ردپای شهر گاهی برای شعر شما آه می کشد مردی غریب و گمشده در ماجرای شهر یک کوله بار بسته و یک انتظار سرد در ازدحام مردم بی اعتنای شهر بغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی دستی بدون بدرقه آشنای شهر دیوارهای ساکت شهر و… صدای سوت صبح ات بخیر شاعر لبخندهای شهر
صبح است و هوا و‌ نفس دلکش پاییز من هستم و‌ یک سینه از مهر تو لبریز زیباست تو را دیدن از این پنجره صبح زیباست هوای تو در این صبح دل انگیز
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم ای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم