eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
باد عَطرَت را به گَندُم‌زار بُرد و بَعد اَز آن هَر کِه نانی بَر زَمین بینَد به آن بوسه زَنَد...
مردک پست که عمری نمک حیدر خورد  نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد  ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف  دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد  هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم  نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد  آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم  مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد  سیلی محکم او چشم مرا تار نمود  مادر از من دوسه تا سیلی محکمتر خورد  حسن ازغصه سرش را به زمین زد، غش کرد  باز زینب غم یک مرثیه ی دیگر خورد  قصه ی کوچه عجیب است مهاجر اما  وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد  ✔️ ✔️
💐✨⭐️✨🌟✨⭐️✨💐 بادِ پاییز پی گلشنِ راز آمده بود گرگِ بیرحمِ اجل سمت حجاز آمده بود آفتابِ نبوی .. بر لبه ی بام رسید آخرین ثانیه ها نیز به اتمام رسید شمع آشفته و پروانه حزین بود .. ولی ... جسمِ بی جانِ نبی روی زمین بود .. ولی ... عدّه ای بی بته مشغولِ خیانت بودند وسطِ سینه زنی فکرِ خلافت بودند اشکهای به زمین ریخته را گِل کردند موقع غسل و ‌کفن تعزیه را وِل کردند این جماعت ز توّلای علی بیزارند از همان روزِ ازل .. در صددِ آزارند سرزمینِ دلشان بُخل فراوان دارد جای خون در رگشان تفرقه جریان دارد یادشان هست جهاز شتر و دستِ امیر سوره ی مائده و آیه ی ابلاغِ غدیر ... یادشان هست ولی فطرشان آلوده ست هم سخن گشتنِ با این سه نفر بیهوده ست شک ندارند علی از همه درویش تر است عزّتش پیش خدا از همگان بیشتر است گوی حق را که ز دستان ولی دزدیدند تکیه بر تخت قضا داده به حق خندیدند خنده کردند .. ولی آتش شان سرد نشد چون علی یاورِ آن حاکمِ نامرد نشد اگر این شیرِ قلندر نشود دست آموز ... میشود شعله حقّانیتش خرمن سوز باید این قافیه ی باخته را بُرد کنند غرض آنست علی را پس از این خُرد کنند روزها میگذرد .. حادثه بر می آید ... صبرِ این قومِ به حج رفته به سر می آید حاجیان گوش به لفّاظی رندان دادند به خبیثانِ بنی ساعده میدان دادند بوذر و جابر و عمّار زمین گیر شدند بعد از آن روز شغالان همگی شیر شدند سُرخ شد صورتِ زهرا ز کُتک .. امّا باز ... غصب شد ارثیه ی باغِ فدک .. امّا باز ... دیوِ دیوانه به سر وقتِ غنیمت آمد دزد این مرتبه با حربه ی بیعت آمد خصم یکبارِ دگر رو به تحکُّم آورد ظالمی آمد و یک عالمه هیزم آورد دادرس نیست به شکوایِ علی گوش کند آتشی را که فراهم شده خاموش کند کوچه لبریز ز دلواپسی و واهمه بود آنهمه مَرد .. ولی شیر فقط فاطمه بود گفت : ای آنکه نگاهت غضب آمیخته است پشتِ دروازه ی خیبر جَنمت ریخته است تو که باشی که وقیحانه به این در بزنی نمکم خورده .. نمکدانِ مرا می شکنی !؟ تو و آن پیر که در سفسطه میرِ عربید نانجیب .. آمده بیعت ز علی می طلبید ‌!؟ جاهلانید و به جهلِ خودتان می نازید نقلِ ما نیست .. شماها به خدا می تازید او رَجز خواند و عدو یکسره سیلی میزد تا نفس داشت به آن صورتِ نیلی میزد عرقِ شرم ز رخساره ی دین می افتاد هی عدو میزد و او روی زمین می افتاد میزد از دور علی بود و تماشا می کرد دستِ او بسته و با درد مُدارا می کرد بُردباری وسطِ تفرقه بی جانش کرد تازیانه زدنِ فاطمه داغانش کرد آخرین ضربه چنان بر شکمِ مادر خورد که جنین با لگدی در شکمِ مادر مُرد اثرِ ضربه ی شلّاق .. به صورت مانده ست فاطمه گوشه ی در اشهدِ خود را خوانده ست رنگ از چهره ی او رفته .. خدا رحم کند ... میخ در سینه فرو رفته .. خدا رحم کند ... علّتِ خلقِ جهان از نفس افتاد .. ولی ... همه دیدند دراین فاصله جان داد علی آنکه میسوخت دلش از اثرِ میخ علی ست آه ... مظلوم ترین آدمِ تاریخ علی ست روی این در که پیَش خون خدا ریخته است تا ابد بیرقِ یا فاطمه آویخته است عاقبت قسمت ما نیز ظفر می گردد یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد مهران ساغری
☆ باران شد و بر روی زمین نازل شد با خاک در آمیخت سراپا گل شد این قطرهٔ بی‌نشانه در سایهٔ عشق روح تو در آن دمید و نامش دل شد
دخیل بسته دلم را به قاب چشمانت نگاه نافذ عشقی که خانمان‌سوز است
در ثانیه ها ترانه جریان دارد انگار که ابر عشق باران دارد در شهرِخیالِ راه رفتن با تو، هر خاطره بی عدد خیابان دارد
پروانگی 🇵🇸 : گیسوی عشقم را پریشان کرد یادت حالا کجا در جستجوی شانه باشم؟ 🍂🍂🍂 افتاد سروی که به رویش می‌نشستم باید برای خود به فکر لانه باشم
سلام صبحتون بخیر🌼
شاید نرسیدم به خط ناب ظهور مرگ آمد و جایگاه جسمم شد گور تا زنده ام آقای دلم! رحمی کن یک بار بیا به چشم تار این کور
ای باغچه ی یاسمنم صبح بخیر گنجشکَکِ در ناروَنم صبح بخیر لُر ،کُرد ،بلوچ، مازَنی ،ترکمنی ای مردم خوب وطنم صبح بخیر
جمعه بیکاری ما بود که یادت کردیم😔 روز کاری شده و باز فـراموش شدی😔
یــک عمر جــدایــی بـــه هــوای نفسی وصــل گیرم که جوان گشت زلیخا؛ به چه قیمت؟!
"به جوجه اردک زشتی که تا ابد تنهاست چه فایده که بگویند باطنت زیباست دلت به ماندن اگر نیست خب رهایم‌کن که‌ مرگ ساده تر از هضم این ترحم هاست نه اینکه فکر کنی دوستت ندارم ،نه برای آدم دلمرده عشق بی معناست به فکر پر زدنم گرچه خوب میدانم غمم بلند تر از سقف تیره ی دنیاست تو ماه بودی و من برکه ایی که آغوشش به جای عکس تو گاهی خود تورا میخواست جه بی تفاوتی ِ مضحکی ست تنهایی چه احمقانه سرم بعد رفتنت بالاست چقدر تلخ که بعد از هزار سال سکوت هنوز یاد تو در واژه های من پیداست مچاله میکنم این شعر را و این یعنی هنوز آدم این قصه عاشق حواست... "
با شهد لبت طعم عسل ریخت به هم شاعر که به هم ریخت غزل ریخت به هم با آمدنت در شب شعرم هربار مفعول مفاعیل فعل...ریخت به هم
می‌آید استجابت اگر پیشواز تو فخر خداست محفل راز و نیاز تو محراب خانه نورٌ عَلی نور می‌شود از جانماز و وصله‌ی چادر نماز تو فهم بشر به ساحت درکت نمی‌رسد پنهان شده به دست خداوند راز تو این آن حقیقتی‌ست که کتمان نمی‌شود غیر از علی نبوده کسی هم‌‌ترازِ تو ای ساده زیستیِ تو تدریس بندگی ای شوکت بهشت، گلیم جهاز تو نامت سلام داشت؛ قیامت قیام داشت زنده‌ست آن شهادتِ تاریخ‌‌سازِ تو محشر که اختیار شفاعت به‌دست توست داریم ما امید به برگ جوازِ تو...
31.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه راه رسیدن به حق سیاسی نیست که گاه چاره به جز حمله‌ای حماسی نیست شعرخوانی
هرچه با تنهایی من آشنا تر می‌شوی دیرتر سر میزنی و بی وفاتر می‌شوی هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می‌شوی من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار سبزتر می بالی و بالا بلاتر می‌شوی مثل بیدی زلف‌ها را ریختی بر شانه‌ها گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می‌شوی عشق قلیانی است با طعم خوش نعنا دوسیب می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می‌شوی یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حق با تو بود عمر خوشی‌ها دراز نیست فرصت نشد تمامِ تو باشد تمامِ من...!                 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
امیــــد دل هستی عـــــزیز و جـــانانی مسکــــــــــن دردی دوا و درمـــــــــانی برای اشعــــــــــارم همیشه انگیـزه‌ است همین که می‌بینی همین که می خوانی
عشق‌ها دام‌اند و دل‌ها صید و گیسو‌ها کمند بگذر و بگذار، دل در هرچه می‌بینی مبند شادمانی خود غم دنیاست پس بی‌اعتنا مثل گل در محفل غم‌ها و شادی‌ها بخند با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر رودها هر لحظه می آیند و هر آن می‌روند گر ز خاک آرزو چون کوه دامن برکشی هیچ‌گاه از صحبت طوفان نمی‎‌بینی گزند آسمانی شو که از یک خاک سر بر می‌کنند بیدهای سربه‌زیر و سروهای سربلند گفت: ما با شوق دل‌کندن ز دنیا دل‌خوشیم گفتمش: هرکس به دنیا بست دل دیگر نکند
"همیشه ابری و غمگین، همیشه بی خورشید شبیه بغض شبیه غروب در تبعید... سکوت میرود از سقف خانه ام بالا  پراست دور و برم از مچاله های سفید به  واژه های زیادی رسیده ام بی تو به خودکشی و از این دست فکرهای پلید چگونه زنده بماند پرنده ایی زخمی که تا همیشه ندارد به پر زدن امید چه مانده از منِ بعد از تو،آه میبینی قدم زدن وسط شعر،گریه های شدید شبیه مادر پیری که بچه اش مرده  پس از تو خنده ی من را کسی نخواهد دید میان ماندن و رفتن چقدر غمگینم چقدر خسته ام از این شب پر از تردید کدام پنجره را وا کنم به سمتت آه کجا بجویمت ای قصه ی همیشه بعید... "
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحب نظران تشنه و وصل تو سراب مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب.
قصه ی دنباله دارِ اختلاس...... خبر آمد یکی دیگر دوباره اختلاسیده یکی که نه ،یکی از جمعشان گشته شناسیده گرفته مبلغ سنگینی ارز دولتی اما برای خرج کردن تا شده از آن خُلاصیده شده کم روی هر چه مختلس از این طرف،وقتی که درس اختلاسش را چنین شایسته! پاسیده چنان پرمایه دزدیده ست از اموال این ملت که هر دزدی شنیده دزدی او را هراسیده چنین بوده ست رسم این سالها یک شخص دزدیده و شخص بعد از او در دزدی خود اقتباسیده و تنها شخص بعدی بر اساس پیشرفت و مُد تلاشی کرده نوع دزدی اش را با کلاسیده به جای هر ریالی ثروت دزدان شد افزوده شده از سفره های مردم مظلوم کاسیده تعجب می کند حتی قلم از کار آن شخصی که عمری یاعلی گفته ست اماعمر و عاصیده همه ناراضی از دزدند و دزد از خلق ناراضی که بهرش مبلغ خوبی از این دزدی نماسیده وطن گنج است هر سویش ولی یک روز می بینی که از دزدی همه گنجینه هاش آس و پاسیده به یک تن وام سنگین داده اند از بهر دزدیدن به یک تن هیچ ،هرچه بهر ناچیز التماسیده گواهی نیست ما را در زمین،یک روز در محشر گواهی می دهد این سفره ی نانِ پلاسیده
در باغ اگر که صحبت پیوند کاج نیست اهل رفاقت است، ولی اهل باج نیست در جمع منفعت طلبان هرکه بی ثمر شایسته ی نشستن بر تخت و تاج نیست کاجیم و اوج شهرت ما سبز بودن است اما نگاه کور شما را علاج نیست بی راهه رفته اید و به منزل نمی رسد صد کاروان شعر شما، تا سراج نیست تا ریزه خوار سفره ی اهل کرامتیم ما را به نان کنگره ها احتیاج نیست @gida13
خستگانت را شکیبایی نماند یا دوا کن، یا بکش یک‌بارگی..